درست همان شب بازی مقتدرانه ایران مقابل اسپانیا، یک درگیری شجاعانه دیگر هم در هنگ مرزی زابل روی داد؛ درگیری پنج مرزبان با گروهی از قاچاقچیان مواد مخدر. در این درگیری دو مرزبان شهید شدند که یکی از آنان یعنی جلال بهبودی از اهالی محله طرق است. شنبه گذشته درحالیکه هنوز پیکر این شهید بیستساله را تشییع نکرده بودند، به خانه پدری او رفتیم و با جماعتی عزادار روبهرو شدیم.
آمدهایم طرق، بولوار شهیدرجایی. اینجا تقریبا جنوبشرقیترین قسمت نقشه مشهد است با خیابانهایی خاکی، پسابهای رهاشده در کوچهها و مهاجران افغانستانی نشسته بر خاک خیابانها.
رنگ و نقش لباسها و تفاوت رفتوآمدهای اینجا، مهاجرپذیری این محله حاشیهای را نشان میدهد. وارد کوچه شهیدرجایی ۳۱ میشویم. با هر قدم که به پلاک ۱۷۰ نزدیکتر میشویم، حالوهوای عزای این کوچه بیشتر غم به دلمان مینشاند.
جمعیت زیادی از مردان با پیراهنهای مشکی در کوچه دیده میشوند. پشت شیشه مغازهها هم آگهی شهادت «جلال» را چسباندهاند. به جلوی خانه پدری شهید میرسیم؛ پرچمهای سیاه و اوضاع رفتوآمد در خانههایی که غم سنگینی به دل خشتبهخشتشان نشسته است، فضای ویژهای را ایجاد کرده است.
همه انگار نگرانند. من و عکاس روزنامه که به جمعیت نگاه میکنیم، حلقهای از لباسمشکیها دورمان تشکیل میشود. شاید منتظر خبر آمدن جلال هستند.
سراغ پدر یک جوان را میگیریم که حالا غم نبودش بر دل همه سنگینی میکند. همه هاجوواج هستند و خستهاند. یکی میپرسد از کدام اداره آمدهاید؟ میگویم ما خبرنگار هستیم.
بازهم توجیه نمیشوند، ولی ما را بهسمت راه پلهای هدایت میکنند که پدر شهید در قسمت بالای خانه نشسته است. وارد اتاق میشویم. یک مرد با چهرهای بسیار گرفته، تنها در گوشهای نشسته است.
صدای کولر آبی فضای غمآلود را پر از سروصدا کرده است، حتی سلام کردن هم در این اتمسفر غمانگیز سخت است، اما چارهای نیست. جمعیت مردانی که جلوی در با آنها مواجه شدیم، یکییکی به بالا میآیند و پایین اتاق، نزدیک پدر جلال مینشینند. همه منتظر هستند تا ما چیزی بگوییم. سکوت را میشکنم و از پدر جلال درباره پسرش میپرسم.
- پسرتان چند سالش بود؟
تقریبا ۲۰ سالش بود. ۱۱ ماه خدمت کرد.
[رضا، برادر جلال:] آموزشیاش پادگان محمدرسولا... (ص) بود. بعد از آموزشی افتاد [منتقلش کردند به]هنگ زاهدان. بعد از آنجا دوتا اتوبوس فرستادن [د]زابل و افتاد [منتقلش کردند به]زابل و زهک.
از زهک هم تقسیم کردند [سربازها را]و هر سه ماه پاسگاهش را عوض میکردن [د]. بعد از پاسگاه هم بردنش بُرجک. از بعد از آموزشی، همه خدمتش را در همین منطقهای بود که شهید شد. پاسگاههای لب مرز، بین زابل و زاهدان. پاسگاه «تپه». ما که نرفتیم، نمیدونیم...
پدر میگوید: ۲۸ ماه خودم منطقه بودم. زمان آزادسازی خرمشهر هم بودم، ولی جای اون [جلال]نرفته بودم.
همین سِری آخر که آمد، بهش گفتم مرخصی بگیر، بیا گفت نه بابا! اونجا خیلی خوبه
- چطور از هم خبر میگرفتید؟
[برادر:]گوشی داشت. زنگ [تلفن]میزد. هر ۴۰-۴۵ روز میآمد.
- چه میگفت از منطقه؟
میگفت خوبه.
- از شرایط ناراضی نبود؟
[پدر:]نه. اتفاقا همین سِری [دفعه]آخر که آمد، بهش گفتم مرخصی بگیر، بیا دیگه. چیزی [زمانی]از خدمتت نمانده. گفت نه بابا! اونجا خیلی خوبه.
- از چه بابت راضی بود؟
راضی بود، نمیدونم. گفتم بقیه خدمتت را بیا اینجا.
- میشد بیاید مشهد؟
[برادر شهید:]آره. هشت ماه که مرز باشی، بعد انتقالی میدَن، بیای شهر خودت.
- آنجا چه جذابیتی برایش داشت؟
میگفت اونجا بهم خوش میگذره؛ چون رفقای آموزشیاش هم باهاش بودن.
[پدر:]همین ۵ خرداد از اینجا رفت. ۱۵ روز مرخصی داشت. ۲ روز هم زنگ زد از فرماندهش گرفت. پنجم بُرج [خرداد]خودم بردمش ترمینال که رفت. تا شبِ بعد از فوتبال که تو شهر بودم، فرماندهش زنگ زد.
پدر شهید هرازگاهی دستش را روی قلبش میگذارد. آهی میکشد و نفس عمیق میکشد. ادامه میدهد: بد، خبر به ما دادن. من تو آژانس کار میکنم. مسافر برده بودم [از طرق به]چهارراهمقدم.
داشتم برمیگشتم. دیدم گوشیم زنگ خورد. دیدم شماره ناشناس است. پنجشنبه [۳۱ خرداد]ساعت ۸ صبح، پشت چراغقرمز ماشین را نگه داشتم. [کسی که تلفن کرده بود] گفت شما بابای جلال بهبودی هستین؟ گفتم بله.
گفت دیشب درگیریای پیدا رفته [شده]در پاسگاهشان. پنج نفر بودن؛ دو نفر شهید رفتن [شدند]و سه نفرم زخمی رفتن [شدند]. بچه شما هم زخمی رفته، ولی حالش خیلی ضخیمه [منظورش از این کلمه وخیم است]. کپی شناسنامه و کارت ملی بفرستین که انتقالش بدیم به مشهد.
پدر شهید بهبودی از حالواحوالش بعد از آن تلفن میگوید: ولی من همانجا درک کردم که یعنی شهید شده. خودم فهمیدم. از همانجا نفهمیدم چطوری آمدم خانه.
مادرش [مادر جلال]هم نبود، چناران بود. پسرم [پسر بزرگتر از جلال][چهارشنبه]شبکار بود و اینجا [جایی که برای مصاحبه نشستهایم]خواب بود. سروصدا میکردم.
[برادر جلال] بلند شد. گفتم ماشین را بردار بریم زابل. عموش آمد گفت بیا با ماشین ما بریم. پسر همسایه هم آمد گفت راهش دوره، بیا با هواپیما بریم.
خبر شهادت جلال، از شیونی که پدرش داشته، تقریبا همهجای محله میپیچد.
حتی پدر میگوید وقتی کمی آرام میشود، چند نفر از همسایهها میگویند شب شهادتش، خبر را از فضای مجازی مطلع شده،، ولی به او چیزی نگفتهاند. بالاخره همان پنجشنبه برادر و پدر و عموی جلال راه میافتند.
پدر میگوید: تو [راه]پلیسراه بودیم که فرماندهش زنگ زد. صحبت کرده بود، گفته بود [به کسی که گوشی را جواب داده]نفرست بیان اینجا. [فقط]عکس را از صفحه اول شناسنامه بفرست.
[برادر:]قبل از آن، من چند بار زنگ زده بودم. نمیدونم خط ثابت بود یا همراه؟ وقتی زنگ میزدم، [روی گوشی]مینوشت محموله زاهدان! [سرانجام کسی که تلفن را جواب داد]گفت بذار وصل کنم به همونی که در بیمارستان بالاسرشونه.
به او زنگ زدم، گفت متاسفانه داداشتون در درگیری دیشب شهید شده... پدر دوباره آه میکشد. جمعیت زیادی که در اتاق نشستهاند، یکدست سیاهپوش هستند. سرهایشان را پایین انداختهاند، ولی گریه نمیکنند. مادر شهید با چادر مشکی رویش را گرفته و همانطور سربهزیر به نقطهای خیره شده است.
-واکنش شما چه بود؟
[برادر با صدایی حزنانگیز و آرام:]چه واکنشی داشته باشیم؟
- چطور خبر را به مادر رساندید؟
[پدر:]به پسرم میگفتم زنگ بزن و به مادرت خبر بده. میگفت نه، خودش میاد. [برادر:]بهش زنگ زدم، گفتم کی میاین؟ گفت تو اتوبوس طرقم، دارم میام. گفت برای چی؟ گفتم فشار بابام بالا رفته.
گفت ببرش دکتر. گفتم میبرمش، ولی گفتم خبر بدم. همسایهها در اطراف خانه و توی حیاط جمع شده بودن. وقتی آمد [مادر]خودش فهمید. ولی بازم نگفتیم شهید شده، گفتیم دستش تیر خورده.
مادر آرام است. نه گریه میکند نه حرف میزند. کنار همسرش نشسته. صورتش حزن دارد و انگار در بُهت است، اما پدر مشخص است که فشار عصبی زیادی را مقابل ما تحمل میکند.
گاهی قلبش تیر میکشد. پسرش هم گاهی شانههای پدر را ماساژ میدهد و گاهی سر خواهرش را که مظلومانه اشک میریزد، به آغوش میکشد. لیوان آبی روی فرش گذاشته است و هر وقت که پدر دستش را روی قلبش میگذارد، لیوان را به لبهای او نزدیک میکند.
پرسش در این موقعیت سخت است، اما ما آمدهایم حال این خانواده را به تصویر بکشیم. برایشان توضیح میدهم من هم قلبم در فشار است. این غم شما تنها نیست. همه از چنین ضایعههایی ناراحت میشوند. جمعیت تشکر میکنند.
-از مادر میپرسم: فکر میکردید سفر پسرتان بدون بازگشت باشد؟
نه، فکر نمیکردم. این فکر رو نکردم بچهم بره و برنگرده.
[خاله شهید:]همان شب [شبی که جلال به شهادت رسید]همان لحظه، ما همه دورهم بودیم و صحبت میکردیم. مادرش [مادر جلال]ماتش برده بود. گفتیم تو چرا صحبت نمیکنی؟ گفت نمیدونم.
[مادر:]ساعت ۱۱ خانه دختر خواهرم در چناران بودم. من یک لحظه حالم طور دیگری شد. شب تا صبح خوابم نبرد. هیچی خبر نداشتم، ولی همان لحظه ساکت رفتم [شدم].
[برادر:]چهارشنبه بعدازظهر از خواب بیدار شدم. رفتم سر کار. دلم شور میزد تا صبح.
- آدمی هستید که دلتان شور بزند؟
نه. ساعت ۱۱ چهارشنبه میخواستم بهش [جلال]زنگ بزنم، باز گفتم ولش کن! [سر کار]بچهها داشتن با گوشیهاشون فوتبال نگاه میکردن. شمارهش [جلال]رو هم آوردم، باز گفتم ولش کن. شاید خواب باشه. گناه داره! صبح که بابام گفت لباساتو بپوش، بریم زابل، اصلا نفهمیدم کی لباس پوشیدم، کی رفتم پایین.
رضا بهبودی، برادر جلال، پنج سال از او بزرگتر است. او هم سربازی رفته است، اما در تهران. آموزشیاش در پادگان ۰۸ خاش بوده است، ولی بعد از آن، ۸ ماه از خدمتش بابت ۲۸ ماه خدمت پدرش، کاسته شده بود.
غم عمیقی دارد. اینجا با همه جاهای دیگر شهر فرق دارد. همسایهها انگار عضوی از خانواده جلال هستند، حتی یکی از خانمهای همسایه که در جمع نشسته است، از پدر جلال خواهش میکند جلال را در آرامستان طرق در قسمت شهدا دفن کنند. پدر، اما خواستهاش گلزار شهدای بهشت رضاست.
خواهر شهید حرف نمیزند، ولی چهرهاش از گریه، سرخ و کبود شده است. صحبت به شرایط و امکانات حوزه ماموریتی سرباز شهید میرسد که خاله و عمو و ... از کمبودها میگویند و تاکید دارند حتما باید مرزبانان، تجهیزات و امکاناتی داشته باشند که متناسب با منطقه بتوانند به انجام ماموریت بپردازند.
- رو به پدر شهید میپرسم: شما کسی هستید که بیشترین درد و غم را دارید. همه میگویند شما و جلال خیلی بههم وابسته بودید. هیچ اعتراضی به این اتفاق ندارید؟
[عمو بهجای پدر جواب میدهد]افتخار میکند که پسرش شهید شده است. اینها از اینکه جلال شهید شده، ناراحت نیستند. از بیتوجهی به سربازهای سر مرز ناراحتن. از نحوه خبر دادن ناراحتن.
[خانم رضا، برادر جلال، هم میگوید]جوان ما اینطوری شد، اما باید امکانات بذارن که جوانهای دیگر اینطوری نشوند. پیکر جلال روز یکشنبه، ساعت ۸ صبح از مهدیه مشهد تشییع شد. روحش شاد...
* این گزارش سه شنبه ۵ تیر سال ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۰ شهرآرامحله چاپ شده است.