قصه دلدادگی قاسم بخارایی و ۱۷امدادگر دیگری که جزو همرزمان او در روزهای دفاع مقدس به شمار میآیند، کمی متفاوتتر از آن چیزهایی است که تاکنون دیده یا شنیدهایم. او و سایر دوستانش در اردیبهشت سال ۶۱ دوره آموزشهای امدادگری میبینند تا با سمت امدادگر رزمنده وارد جبهه شوند.
علاقهاش به کار امدادگری و مراقبت از رزمندگان باعث میشود در بیستوپنجسالگی درست زمانی که فرزند سومش در راه است، دست و دل از همهچیز و به ویژه از عزیزترینها بکشد و به آموزشهای امدادگری بسیج برود و بعداز یک دوره آموزش کوتاهمدت ازطریق بسیج به جبهه اعزام شود.
بخارایی از روزهای امدادگری و رزمندگی در جبهه و جنگ، خاطراتی در ذهن و روح و روانش نقش بسته است؛ خاطراتی که یک روی سکه آن به دفاع و مقاومت دربرابر رژیم بعثی عراق مربوط میشود و روی دیگر آن به روزهای مداوای مجروحان و امدادرسانی به آنها با کمترین امکانات و داخل چادرهای صحرایی برمیگردد.
بخارایی به سال۵۹ اشاره دارد؛ درست روزهایی که بسیج تازه شکل گرفته بود. دراینباره میگوید: از همان ابتدا در بسیج عضو بودم؛ از سالهای قبل آن یعنی دوران پیروزی انقلاب نیز جزو نفرات اصلی برگزارکننده جلسات مخفیانه علیه شاه در مساجد بودم. اعلامیه پخش میکردم و خلاصه اینکه آن زمان هم خودم را جزو جوانان انقلابی معرفی میکردم و با افتخار دنبال جریانات انقلاب بودم.
او ادامه میدهد: بعداز پیروزی انقلاب و فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج مستضعفین، در آن عضو شدم و از سال۵۹ تا ۶۱ بهطور مداوم در برنامههای پایگاه بسیج شرکت داشتم. بسیجیبودن، روحیه مقاومت را در انسان تقویت میکند؛ این بود که از همان روزهای آغاز جنگ تحمیلی حضور در جبهه بهشکلی متفاوت ذهنم را قلقلک میداد.
او در ادامه به جریان شهادت برادر همسرش، شهید جواد کشکیوا اشاره دارد و میگوید: فکر به جبهه و حضور در جنگ همچنان با من همراه بود تا اینکه اسفند سال۱۳۶۰ برادر همسرم که بهعنوان تعمیرکار و مکانیک خودرو در جبهه حضور داشت، براثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
او بیان میدارد: شهادت جواد باعث شد من هم عزمم را جزم کنم و ازطریق بسیج درخواست دهم تا به جبهه بروم. انگیزه درونیام هم این بود که نباید سلاح جواد به زمین گذاشته شود.
او اظهار میدارد: بعداز اعلام درخواست برای حضور در جبهه، یک دوره امدادگری برای ما برنامهریزی شد و از همانجا بلافاصله بعداز آموزش برای حضور در جبهه به اهواز معرفی شدیم.
جانباز قاسم بخارایی در ادامه با بیان اینکه دوره آموزشی ما شامل ۱۵روز دوره رزمی و ۲۰روز دوره امدادگری بود، تاکید میکند: زمانیکه به جبهه اعزام شدم، همسرم فرزند سومم را باردار بود، اما چون هم در خانواده خودم، دو برادرم جانباز شده بودند و هم در خانواده همسرم رزمنده و شهید داشتیم، خوشبختانه همه اقوام با رفتنم همراه شدند.
او با بیان اینکه درجریان اعزامم به جبهه، همسرم هم کاملا همراهیام کرد، میگوید: زمان اعزام ما به جبهه دقیقا مصادف شده بود با جریان آزادسازی خرمشهر؛ یعنی ما بعداز آزادی خرمشهر از اهواز به دژ خرمشهر معرفی شدیم و از آنجا بهعنوان امدادگر رزمنده به خط مقدم رفتیم.
بخارایی که این روزها یکی از کسبه نمونه منطقه ماست، در ادامه میافزاید: روزهای جبهه سراسر در آزادگی و ایثار خلاصه میشود. یک شب در چادر خوابیده بودیم که یکباره یکی از رزمندهها هراسان به چادر امدادگری ما آمد و گفت بینی یکی از رزمندهها را عقرب گزیده است.
او در ادامه بیان میکند: نوک بینی رزمنده را عقرب گزیده بود و من در آن لحظه واقعا نمیدانستم چگونه مانعاز نفوذ زهر گزش به قسمتهای بالایی بینی او شوم. تنها کاری که انجام دادم، این بود که بالاتر از نوک بینی او را محکم با دست گرفتم و با آمبولانس او را به بیمارستان رساندیم.
او در ادامه به ذکر خاطرهای دیگر از روزهای امدادگری در جبهه میپردازد و میگوید: یک شب مشغول رساندن یکی از مجروحان به بیمارستان بودیم که در راه برگشت با آمبولانس خودی دیگری تصادف کردیم. علت هم این بود که در آن شرایط معمولا در شب آمبولانسها با چراغ خاموش حرکت میکردند.
بخارایی ادامه میدهد: بعداز تصادف مجبور شدیم از آمبولانس پیاده شویم و پیاده به محل استقرار برگردیم، اما گویا مسیر برگشت را در تاریکی اشتباه رفته بودیم. یکباره متوجه شدیم محاصره شدهایم. از ما سوال شد که «اینجا چه میکنید؟» بعداز پرسوجو متوجه شدیم که این افراد، نیروهای شناسایی خودمان هستند و ما وارد زمین عراق شدهایم.
او در ادامه به عملیات ناموفق رمضان بعداز فتح خرمشهر اشاره دارد و میگوید: در آن عملیات همه اعزام شدیم و من بهعنوان امدادگر و خطشکن با رزمندهها همراه شدم. در عملیات رمضان، ترکش در جایجای بدنم به یادگار ماند؛ در دست هایم و بین دنده دو و چهار و سینه. هنوز که هنوز است با یادگارهای جنگ رفیق و همراهم.
او ادامه میدهد: حدود ششماه در جبهه بودم که بعداز اصابت ترکش در جایجای بدنم مرا به بیمارستان خرمشهر رساندند و بعداز آن هم به تهران و سپس مشهد آمدم.
بخارایی با تاکیدبر اینکه از فرودگاه تهران با قطار به مشهد آمدیم، ادامه میدهد: بعداز رسیدن به مشهد، کار مداوا را خودم دنبال کردم و از آن زمان تا الان از یادگاریهای جنگ در بدنم لذت میبرم. اگرچه گاهی زخمها عفونت کرده و مرا اذیت میکنند، با آنها رفیق و همراه هستم.
او در ادامه به موضوع ثبتنکردن جانبازیاش در تمام این سالها اشاره دارد و میگوید: بعداز جنگ هیچگاه نخواستم جانبازی را به رقم و عدد در دفاتر ثبت بیاورم.
معتقد بودم که من برای رضای خدا رفتهام و نباید جانبازیام ثبت شود تا اینکه سال گذشته بنا به دلایلی بالاخره جانبازیام را ثبت کردم. بعداز جنگ بدون سهمیه درس خواندم و به فرزندانم نیز همواره میگفتم اگر قرار است دانشگاه بروید باید با دانش خودتان بروید.
همرزم شهید چراغچی در ادامه به ماجرای جالبی اشاره میکند: بعد از اصابت ترکش، کسی متوجه نشد که من به بیمارستان منتقل شدهام. همه همرزمان فکر میکردند که مفقودالاثرم. همانجا برایم مراسم ختم میگیرند و بعداز ۱۰روز عدهای از طرف بسیج به منزلمان میآیند که خبر را به خانواده من بدهند. اما وقتی خودم را دیدند متوجه شدند من شهید و مفقودالاثر نشدهام.
این جانباز جبهه و جنگ که حالا و بعداز بازنشستگی حدود هشتسالی میشود به کار داروهایگیاهی مشغول و اتفاق جزو کسبه نمونه خیام شمالی است، با بیان اینکه من درمقابل شهدا و جانبازان قطعنخاعی، جانبازان یا چشم و گوش و دست و پا ازدستداده چیزی نیستم، میگوید: روی سخنم با همه کسانی است که دنبال ظلم و اختلاس هستند.
لااقل از آبرو و عزت خانوادههای شهدا خجالت بکشید! این آرامش برای مملکت بهراحتی به دست نیامده است. عدهای، از عزیزترین نعمت خود یعنی جانشان گذشتند تا ما امروز در این آرامش با هم حرف بزنیم؛ پس بیایید حداقل احترام به این افراد را فراموش نکنیم.
* این گزارش شنبه ۳ مهر ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۴ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.