بنای قدیمی خلج به نام «اقامتگاه خلج» ثبت آثار ملی ایران شده و مربوط به عهد صفوی است. نشانیاش این است: «انتهای خیابان خلج، روستای خلج.»
این بنا با شماره ثبت ۹۲۴۸ در تاریخ ۲۴ تیر ۸۲ به فهرست آثار میراثفرهنگی ایران اضافه شده است؛ اقامتگاهی که سالهای سال است در پای کوه سیاه رها شده است و تنها دلخوشیاش، عبور گاهوبیگاه گردشگرانی است که گاهی بهیادگار عکسی درکنارش میگیرند و از شکوه سالهای پیش و آنچه بر او رفته است، بیخبرند. اینجا از تابلویی که بگوید این اثر ثبتی است، خبری نیست.
از بالا که روستا را نگاه میکنی، یک عمارت سنگی قدیمی در انتهای سمت چپ روستا میبینی؛ ساختمانی سنگی که تقریبا خارج از روستاست. سرطاقیهای سنگی و دیوارهای باقیمانده از بنا، ما را به سالهای دوری میبرد که محل رفتوآمد و زندگی بوده است.
همین که چنین بنایی درکنار این جاده قرار گرفته است، حکایت از قدمت زندگی در اینجا دارد. از مشهد قدیم که پنج شش محله بیشتر نبود تا محل بنا که درکنار یکی از جادههای قدیمی نیشابور است، یک منزل است.
مسافران در تاریکی هوا به آنجا میرسیدند و شب را میماندند تا صبح دوباره راهی شوند. حالا ما ایستادهایم درکنار بنای سنگچینشده قدیمی روستای خلج. از تمام بنا سقفهای نیمهگنبدی و سردرهای طاقیشکلش بیش از همه جلبنظر میکند.
سرطاقیها حکایت از اتاقهای زیاد در گذشته دارد. دیوارههای نیمهمخروبهاش حکایت از امتداد داشتن آنها دارد که حالا بخشی از آن نیست شده و بخش دیگری باقی مانده است.
در وسعت، فضای پشتسرش که ختم به کوهها و آسمان میشود، شبیه پیر جهاندیدهای است که برجای ایستاده است تا دنیا را از زاویه نگاه خودش به تصویر بکشد؛ بنایی که شکوه و سقوط پادشاهان زیادی را به خود دیده است. آدمهای زیادی با رنگها و عقاید مختلف آمده و رفتهاند و او هنوز هست.
حالا آرام و خسته در انتهای جاده خلج نشسته است و دیگر از ابهت سالهای دورش خبری نیست، ولی همچنان دنیا را نظاره میکند و اگر برایمان حرف بزند، داستانهای شنیدنی زیادی دارد.
تنها میهمانان اقامتگاه، حالا رهگذرانی هستند که به کوهها یا به چشم طبیعت نگاه میکنند یا به چشم درآمد
فاصله میان دیدن بنا در جاده و تصمیم برای اینکه از نزدیک سراغش را بگیریم، فقط چند دقیقه است. انگار در میانه یک عصر پاییزی این بنا، ما را به میهمانی خودش دعوت کرده است تا کمی از این انزوای تاریخی بیرون بیاید؛ سکوتی که سالهاست دامنش را گرفته است و غربتی که انگار پایانی ندارد.
نزدیک برکه، بانویی درحال آب دادن گوسفندهایش است. درمورد بنا از او پرسوجو میکنیم. نگاه زن بهسمت عمارت سنگی میچرخد و میگوید: «مردم به اینجا میگویند قصر. انگار در زمانهای شاهعباسی اینجا اقامتگاه بینراهی بوده است. شاید شبیه هتلهای الان. مردم وقتی به مسافرت میرفتند یا برمیگشتند، مدتی اینجا استراحت میکردند و بعد دوباره راهی میشدند.»
انگار حالا دیگر جزو آثار باستانی ثبتشده است و دیگر کسی نباید نگاه چپ به باقیمانده اقامتگاه شاهعباسی روستای خلج بکند. زهراخانم ادامه میدهد: «چند سال پیش که یکی از اهالی برای گسترش زمینش، قسمتی از آن را خراب کرد، جریمهاش کردند.»
حالا دیگر از صدای زنگ شترها و پای اسبها خبری نیست. خبری از سروصدای بچههای مسافر نیست. صدای سکوت بیش از همه تجلی دارد. گاهی صدای هیهی چوپانها را میشنوی و گاهی صدای زنگوله گوسفندها را.
گاهی هم سگی بهدنبال خنکای سایهای است تا دمی بیاساید. زهراخانم میگوید: «گاهی کوهنوردها هم به اینجا میآیند و عکس میگیرند. کوههای خلج یک پاتوق همیشگی برای علاقهمندان کوه است.
گاهی آدمهایی به میهمانی قصر میآیند تا درکنار یک بنای قدیمی، عکسی بگیرند و لذت ببرند. گاهی هم مهندسان معدن و سنگشناسان که برای شناسایی معادن و سنگها پایشان به این منطقه باز شده است، بهسراغ اقامتگاه شاهعباسی میآیند و از این مکان سنگی دیدن میکنند. تنها میهمانان اقامتگاه، حالا رهگذرانی هستند که به کوهها یا به چشم طبیعت نگاه میکنند یا به چشم درآمد! در اینجا خبری از اتراق و استراحت و زندگی نیست.»
صدایی از میان درختان میآید که احوال زهراخانم را میپرسد. او را داییبهروز صدا میزند. دایی با بیلش که نشان میدهد درحال کندوکاو گوشهای از باغش بوده است، به ما نزدیک میشود.
او هم حرفهای زیادی درمورد این بنای سنگی قدیمی دارد. دایی سالهاست که با این عمارت آشناست. از زمانهایی که سرطاقیهای بنا هنوز سر جای خودش بود و سقف گنبدیاش خراب نشده بود، به خاطر دارد.
میگوید: «وقتی ما جوان بودیم، اینجا خیلی تروتمیز بود. گنبد قشنگی داشت. یک سرطاقی قدیمیتر هم اینطرف داشت. یک دیوار بلند هم اینجا داشت.» داییبهروز طوری دارد برای ما آنجا را توصیف میکند که انگار هنوز دارد همان بنای تروتمیز ۴۰ سال قبل را پیش چشم خودش میبیند.
دایی بهروز، باغدار قدیمی این روستاست و میگوید: «این بنا ثبت میراث شده است.» ثبتی که برای خودش داستان دارد. اوایل تابستان سال ۸۲ بوده است که دو نفر از اهالی روستا بر سر زمین نزاع میکنند.
بحث بالا میگیرد. یکی از اهالی دیوارها را خراب میکند تا از سنگهایش استفاده کند و محدوده زمینش را سنگچین کند. در حین تخریب، مأموران انتظامی و میراث از راه میرسند و درحال ارتکاب جرم، او را دستگیر میکنند.
همین اتفاق باعث میشود که قلعهخرابه ثبت میراث شود؛ ثبتی که حالا حدود ۱۴ سال قدمت دارد و جریمه میراث برای صاحب زمین، باعث میشود که سایر اهالی جرئت نکنند به سنگچینهای باقیمانده بنا دست بزنند.
دایی بهروز میگوید: «اینجا دو تا اسم دارد: یکی مسافرخانه، یکی قلعهخرابه. انگار که یک نفر هم معصومه باشد و هم مریم.»، ولی انگار بیشتر اهالی، آن را به نام قلعهخرابه میشناسند.
وقتی کارشناسان میراث میآیند، کنجکاویهای دایی درمورد مکان مرموزی که سالها همدم ساکنان روستاست، باعث میشود که بهسراغ آنها برود و از آنها چیزهایی بپرسد.
میگوید: «از کارشناس میراث پرسیدم که اینجا چی بوده؟» پاسخ کارشناس، دایی را به زمان نادرشاه افشار میبرد. به او میگوید: «اینجا چیزی شبیه قصر خورشید کلات نادری بوده است.»
دایی میگوید: «قدمت اینجا حدود ۳۵۰ سال است که به همان زمانها برمیگردد.» قلعهخرابه بیش از ۳۰۰ سال عمر دارد و سنش از سنِ آدمهای این شهر بیشتر است.
بهروز کوهستانی که حالا ما هم او را دایی صدا میزنیم، میگوید: «من همیشه اعتقاد داشتم که اینجا یک زیرزمین هم دارد، چون خانههای قدیمی مطبخشان در زیرِ زمین بود که وسایلشان را آنجا نگهداری میکردند، ولی وقتی کارشناسان میراث فرهنگی آمدند و جستجو کردند، فهمیدم که اینجا خبری از زیرزمین نیست.»
دایی از چهارطاقی راه میامی یادش میآید و میگوید: «شما که دنبال اینجور کارها هستید، میدانید آنجا چه بوده؟» و بلافاصله خودش جواب میدهد: «آنجا زندان بوده.
وقتی جوانتر بودیم، به آنجا میرفتیم. به زیرزمینش راه داشت. میتوانستیم داخل برویم و ببینیم. انگار آنجا را برای زندانیهای مهم درست کرده بودند تا هیچ راه فراری نداشته باشند؛ بهخاطر همین خیال میکردم قلعهخرابه هم باید زیرزمین داشته باشد که نداشت.»
دایی میگوید: «الان تا ۳۰ متر از هر طرف بنا، حریم معلوم کردهاند که کسی حق ساختوساز ندارد.» او که حالا به بیلش تکیه کرده است، کلاه روی سرش را جابهجا میکند. به قلعهخرابه نگاه حسرتباری میاندازد و ادامه میدهد: «میراث فرهنگی گفت حجم خرابیهای اینجا زیاد بوده و مرمتشدنی نیست، فقط باید همینطور نگهش داشت.»
اطراف قلعهخرابه یک دور میچرخیم و به محرابیشکلهای باقیمانده بنا زل میزنیم. ناگزیر،ای کاشها بهسراغمان میآید که بگوییم: «کاش قبل از اینکه گنبد سیصدوپنجاهسالهاش فرو بریزد و سرطاقیهایش خراب شود و دیوارهایش برای سنگچینی باغهای اهالی به تاراج برود، ثبت و محافظت میشد!»؛ افسوسی که انگار برای میراث باقیمانده گذشتگانمان تمامی ندارد.
تلاشمان برای دریافت اطلاعات بیشتر از مسئولان میراثفرهنگی درباره این بنای ثبتی، ناکام میماند. یادتان باشد هر وقت سری به هفتحوض زدید یا خواستید از مغان خبری بگیرید، در میانۀ راه، یک بنای سیصدوپنجاهساله انتظار شما را میکشد.
* این گزارش سه شنبه ۱۶ آبان سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۶۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.