اینجا انگار یک خراسان کوچک است. از هر شهرش کسی اینجا هست. یکی از تربتجام و دیگری از تربتحیدریه، یکی از نیشابور و دیگری از قائن، یکی از تایباد و دیگری از باخرز، یکی از مشهد و دیگری از اطرافواکنافش.
هرکسی آمده، یک سر رابطهاش با طلای سرخ گره خورده است؛ یا میخرد یا میفروشد یا پاک میکند یا واسطه است. اینجا قلب تپنده زعفران است.
مورمور سرمای پاییز که به جان زمین میافتد، وقت خداحافظی برگهای سبز از سرشاخههای درختان است. حالا باید بهسراغ گلهای ارغوانی زعفران بروند و کمر همت ببندند تا دانهدانه به گلها صبحبهخیر بگویند و قبل از اینکه غروب برسد، آنها را در آغوش ظرفی بریزند تا از سرمای شب نجاتشان دهند و سرنوشتشان را با راهی پرفرازونشیب گره بزنند.
زعفرانها از راه میرسند و بهدنبال تقدیر خود میروند. کیلوکیلو به خانههای مردم راه پیدا میکنند و رخت بنفش از تن بیرون میکشند تا یاقوت سرخ، رخ عیان کند؛ گنجی که در میان شش پر پنهان شده است و فقط دستانی صبور میتواند آن را بادقت بیرون بیاورد.
هنوز زود است که سرگلهای زعفران بخواهند معجزه خود را بر سر سفره نمایان کنند. در میانه راه، سرنوشت دوباره زعفرانها را در یک مسیر قرار میدهد؛ جایی که مردم به آن میگویند «بازار رضا (ع).»
بله، بازار رضا همان حلقه وصل تمام زعفرانهاست. وقتی چشمت به گنبد طلایی انتهای خیابان امامرضا (ع) افتاد، نشانی بازار سرراست میشود سمت راست، فلکه آب.
همان بازار سنتی که با کاشیکاریهای فیروزهای و محرابیهای تودرتوی سردرش، تو را به خود فرامیخواند. در میان بازار که قدم میزنی، هر فروشندهای میخواهد که خریدارش باشی.
میان هیاهوی انگشتر، تسبیح، زرشک و زعفران و درمیان رفت وآمد زائرانی که هرکدام با رنگ، لباس و لهجهای درحال گشتوگذار هستند، باورت نمیشود که به فاصله چند پله دنیای متفاوتی درجریان است.
پلههای آجری را که بالا بروی، دیگر از آن رفتوآمد خبری نیست، اما زیر پوست بازار، قصه دیگری در پیش است.
آن پایین بیشتر آدمها آمدهاند ساعتی بازار را بگردند و شاید سوغاتی بخرند. گاهی بیدغدغه و بیهدف از مغازهها عبور میکنند و اگر چیزی چشمشان را بگیرد، لحظهای میایستند و دوباره راه میافتند، اما این بالا هرکس میداند برای چه کاری آمده است.
میداند که کجا باید برود و شاید حتی بداند پیش چه کسی! در طبقه دوم بازار، مغازهها یا نگین انگشتر دارند یا پرچم میدوزند یا زعفران، نقل مجلسشان است و همین طلای سرخ است که اینجا را حلقه وصل آدمهایی میکند که با آن سروکار دارند. اینجا اگرچه لهجهها متفاوت است و هر کس از شهری آمده است، همه با زعفران رابطه دارند.
هر جا که در آن زعفران پیدا میشود، بوی مطبوع این طلای سرخ تا مغز سرت رسوخ میکند و مدهوشت. فصل، فصل زعفران تازه است. زعفرانکاران بعد از یک فرایند طولانی آمدهاند تا محصولشان را به پول نزدیک کنند.
انگار تمام بازار بوی زعفران میدهد. حاجیهای بازاررضا برای خرید زعفران معروفند. از تایباد گرفته تا همین چندقدمی مشهد، این بازار را برای فروش زعفران میشناسند.
بعضی لباس محلی دارند و بعضی معمولی. گاهی زنهایی را میبینی که چادر به سر کشیده و با هم راهی بازار شدهاند و گاهی مردهایی را که با اهلوعیال، راهروهای بازار را زیر پا گذاشتهاند تا خریدار قابلی پیدا کنند.
گاهی پدری همراه پسر میشود و گاهی خواهری همراه برادر، اما چیزی که بهندرت میبینی، آدمهایی هستند که تنها راهی شدهاند. کیسههای پلاستیکی سیاهِ دست افراد، حکایت از زعفرانهایی است که برای فروش آوردهاند. سر هر نایلونی که باز شود، خوشرنگی زعفران دلربایی میکند و بوی تلخ و مطبوع آن را در هوا رها.
آدمها یا درحال رفتن از مغازهای به مغازه دیگر هستند تا جنسشان را نشان خریدار بدهند یا در جایی ایستادهاند، چانه بزنند تا اگر به تفاهم رسیدند، زعفران را بگذارند و بروند که دست خالی از این بازار سرپوشیده آجری بیرون نرفته باشند.
این حکایت این روزهای بازاررضاست که از مهر پاییز شروع میشود و اگر خیلی بخواهد کشدار بشود، پایش به دیماه هم باز میشود. هرچه هوا زودتر سرد شود، داستان زعفران زودتر به جریان میافتد.
وارد هر مغازهای که میشویم، آنقدر بساط زعفران داغ است که حرف دیگری خریدار ندارد. از جلوی مغازهای رد میشویم که برخلاف بقیه خلوت است. صاحبش پنج دقیقه است که کلید را توی قفل چرخانده و در را باز کرده است.
حاجیمهدیان که فرهنگی بازنشسته است، پانزده سالی هست که وارد دنیای زعفران شده است. میگوید: «اول، زعفران تربت میآید. حالا دیگر تمام ایران زعفران میکارند، حتی اصفهان.»
اینجا شبیه بورس کوچکی است که همهچیز روی قیمت اثر میگذارد. هر روز هم قیمتها با روز دیگر فرق میکند. هیچکس از قبل نمیداند که قرار است امروز قیمتها افزایش یابد یا کاهش.
اگر خبری از صادرات و خریدار برای مغازههای بازار باشد و زعفران لازم داشته باشند، قیمت افزایش مییابد. اگر هم خبری از مشتری نباشد و تعداد کسانی که برای فروش زعفران آمدهاند زیاد باشد، شبیه امروز میشود که هرکسی بهسراغ حاجیمهدیان میآید، میگوید: «امروز بازار خوب نیست. قیمتها کاهش یافته است.»
مرد جوانی را که مثل بقیه یک کیسه زعفران دارد، صدا میزنیم. لهجه دارد، ولی ساکن مشهد است. در میان بازار دور میزند و هرجا که کسی زعفران بخواهد، برایش پیدا میکند.
از مغازهدارها زعفران میخرد و به مغازهها میفروشد. میگوید: «از این آقا میبریم، کسی بیشتر خرید، به او میفروشیم.» کارش همین است که بازاررضا را بالا و پایین کند تا از جابهجایی زعفران، این وسط پولی هم گیر او بیاید.
دلال زعفران است و وقتی بازار خوب نباشد، اوضاع کاسبی او هم تعریفی ندارد. انگار فرصت حرف زدن ندارد و باعجله میرود. بهسراغ مغازه حاجی میرود و میپرسد: «زعفران نمیخواهی؟» حاجی که هنوز قیمت بازار دستش نیست، میگوید: «نه، فعلا لازم ندارم.»
فرزندش دو سال هم ندارد. قدش یک سروگردن از همسرش بلندتر است. آمدهاند بازار تا زعفرانشان را بفروشند. از روستای قصر جادهسیمان هستند. ده سالی است که زعفران میکارد.
حالا حاصل ۷ هزار متر زمینش را روی میز گذاشته است تا قیمت بخورد. از او میپرسد: «چند قیمت گفتن؟» میگوید: «هرچه بیشتر، بهتر.» روز خوبی برای فروش نیست و هرجا میرود، قیمت باب دلش را نمیدهند.
میگوید: «دو جا ۴ و ۲۰۰ قیمت دادهاند که ندادم. پولِ کارگرش نمیشود. سالی سهبار باید کارگر بگیرم. زمین آب بدهم، کود بدهم، تقویتی بریزم. جمع کنم. پاک کنم.» دلخور است.
باید پول کارگرهایی را تسویه کند که برای جمع کردن و پاک کردن زعفران همراهش بودهاند. کودکش، حوصلهاش از چانهزنی بزرگترها سر رفته است و گریه میکند. آخرش راضی به فروش نمیشود، قیافهاش درهم است: «پس جواب کارگرها را چه بدهم؟»
زن از صدای بچه کلافه شده است. به شوهرش اشارهای میکند که برویم. از ما میپرسد: «شما هم آمدهاید زعفران بفروشید؟»
زن بچهاش را بغل میکند و پلاستیک زعفران میان انگشت مرد ثابت میشود و راه میافتند تا برای محصول زحمتکشیشان جای دیگری قیمت بگیرند. شاید که بهتر بخرند و آنها را هم راضی کند.
پیرمرد هیبت یک مرد روستایی را دارد. شالی دور سرش پیچیده، با دو جوان وارد میشود. بیآنکه حرفی میان او و مغازهدار ردوبدل شود، کیسه سیاه را روی میز میگذارد و بعد چاقسلامتی میکند.
دستهای مرد جوانتر زرد زعفرانی است. زعفرانش مال تربت است. خودشان اهل کدکن هستند. قادری کشاورز نیست. وقت زعفران که میشود، گل میخرد و میدهد برایش پاک کنند.
حالا دیگر حال واحوالپرسیها تمام شده است و چانهزنی میان حاجی و مشتریهای همیشگیاش پامیگیرد. مقدمات یک معامله است و باید بهسراغ محصولی بروند که از راه دور به اینجا رسیده است. پسرش میگوید: «همه خانوادهمان توی کار زعفران هستند. از بزرگ و کوچک.»
مرد جوانتر داماد پیرمرد است. پیرمرد کیسه سیاهرنگ را باز میکند تا زعفرانهای سرخ چشمک بزنند. سه کیسه زعفران داخلش است. پیرمرد حدود سه کیلو زعفران به بازار آورده است تا در چندقدمی حرم، در میانه بازار قدیمی مشهد بفروشد.
حاجی میپرسد: «امروز چقدر به شما قیمت دادهاند؟» پیرمرد میگوید: «ما تازه وارد بازار شدهایم و یکراست سراغ خودتان آمدیم. از کسی نپرسیدیم.» انگار مشتری قدیمی است که اول از همه، جنسش را برای حاجی آورده است تا اگر معاملهشان نشد، جای دیگر برود.
پسر دستش را به یکی از کیسهها میگیرد و تکان میدهد. میگوید: «نگاه کن حاجی! کلافش دست نخورده است. اگر جای کس دیگهای برده بودیم، آن را باز کرده بود.»
پیرمرد رضایت میدهد که کلاف یکی از پلاستیکها را باز کند. حاجی چندتایی از تارهای خشک زعفران را کف دستش میریزد و میگوید: «این گرد دارد و قلمش ضعیف است.»
پیرمرد با حاجی سر قیمت توافق نمیکنند. سر پلاستیکش را میبندد و راه میافتد تا ببیند میتواند محصولش را بفروشد یا نه. حاجی میگوید: «امروز بازار خراب است. جنسی را که دیروز میخریدند، امروز تکچین میکنند.»
پیرمرد میگوید: «الان با قیمتِ خوب نمیخرند. پول کارگرمان درنمیآید.»
حالا فقط میخواهند از تمام سرمایهای که در زعفران خرج کردهاند، دسترنج کسانی را بدهند که این رشتههای سرخ را از لابهلای پرهای زعفران بیرون کشیدهاند و زردی سرانگشتانشان، حکایت از زحمتکشیشان دارد.
حالا دیگر خبری از خلوتی چند دقیقه قبل نیست. مغازه شلوغ است از حضور آدمهایی که یا زعفران میخرند یا میبرند یا میفروشند. هر کسی لحظهای توقف میکند و میپرسد: «خرید داری؟» و اگر جواب مثبت باشد، وقت دیدن محصول میشود، وگرنه میرود جایی که خریدار باشد.
هنوز یکی نرفته، بعدی از راه میرسد و سلام میکند و میپرسد: «خرید داری؟» و بعد زعفرانش را نشان میدهد. حاجی نگاه دقیقی به زعفران میکند و میگوید: «نو و کهنه قاتی نیست؟»
مرد قسم میخورد که زعفرانش امسالی است و حاجی زعفرانش را بو میکند تا ببیند بوی کهنگی میدهد یا نه! میگوید: «بوی نویی میدهد؛ البته بعضی زعفرانهای کهنه به نو ترجیح دارد.»
مردها تنها بازیگران این صحنه نیستند. زنها هم میآیند و میروند و میپرسند و دور میزنند. زود متوجه میشوی زنها که وارد گود میشوند، خبری از معاملات بزرگ نیست.
زعفرانی که همراهشان است، آنقدر نیست که خبری از سود زیاد باشد. زنها یا دستمزد زحمتکشیشان را آوردهاند یا تعارفی و سوغات فامیلشان را میفروشند.
تمام زعفرانشان در کیفدستیشان جامیگیرد. یک پلاستیک کوچک از ته کیفشان بالا میآورند و جلوی حاجی میگذارند؛ زیر ۵۰ گرم. شاید ۲۰ گرم یا کمتر.
حاجی میگوید: «بعضیوقتها زنهایی میآیند که دو تا سه گرم زعفران با خودشان دارند.»
زن و شوهری وارد مغازه میشوند. زعفرانشان به ۴۵۰ هزار تومان نمیرسد، ولی راضی به فروش نمیشوند و میروند. حاجی زعفرانشان را از توی ترازو به کیسه برمیگرداند و دستشان میدهد.
خانم دیگری وارد میشود و میگوید: «بابایم تعارفی از تربت فرستاده.» انگار به همین مقدار اندک میخواهد گرهی از زندگیاش بگشاید که همان را هم غنیمت دانسته و میفروشد.
داستان زنهای زعفرانفروش، حکایت بانوانی است که صبورانه و بامشقت زندگی را میگذرانند؛ زنهایی که شرم دارند بگویند احتیاج باعث شده است زعفرانشان را بفروشند.
مرد میانسال وارد مغازه میشود و مینشیند تا خستگی بگیرد. دستش را به زانو میگذارد. اهل مشهد است و از تربتحیدریه گل زعفران میخرد و پاک میکند. زعفران امروزش را فروخته و حالا فقط برای احوالپرسی آمده است.
هر سال این موقع سال که میشود، آشنای تربتیاش برایش گل میخرد و میفرستد. میگوید: «هرچه زعفران جاندارتر و قویتر، خریدارش بیشتر و قیمتش گرانتر.»
او در بولواردوم طبرسی ساکن است. امسال بین ۶ تا ۸ هزار تومان داده است تا زعفرانش را پاک کنند. وقتی گل کم باشد، قیمت کاهش مییابد و وقتی گل زیاد باشد، دستمزدها هم افزایش مییابد.
دو برادر تربتجامی از راه میرسند. سر پلاستیکهایشان قیچی خورده است. انگار جای قبلی تا پای معامله رفتهاند، ولی معاملهشان نشده است. دو تا پلاستیک دارند و میگویند: «هر کدامشان مال یک زمین است. زعفران بالاجام است.»
حاجی میگوید: «اینها دمهایش رنگ گرفته است.» برادر بزرگتر میگوید: «یکیاش را بفروشم، پول کارگرهایم را بدهم، کافی است.» انگار بیشتر کسانی که اینجایند، در یک مورد مشترکند؛ همهشان آنقدر پولدار نیستند تا صبر کنند قیمت افزایش یابد و جنسشان را بفروشند.
آنها مجبورند محصولشان را با قیمت کمتر بفروشند تا بتوانند مزد کارگرهایشان را بدهند. نمیخواهند بعد از ساعتها طی جاده، دست خالی به شهرشان بازگردند، اگرنه شاید صرف به این باشد که فروش را بگذارند برای وقتی دیگر.
حاجی به خیلیها میگوید: «زعفرانت را نگهدار تا قیمت افزایش یابد.» یکیشان میگوید: «پایگاهها را چه کنم؟» میخواهد زعفرانش را بفروشد تا بتواند پاسخگوی کسانی باشد که هرکدامشان با امیدی چشم به همین چندرغاز پول کارگریشان دارند.
مرد پول میخواهد که بتواند برود گل بخرد تا به کسانی که برایش پاک میکنند، برساند. انگار رسم است تا وقتی که زعفران تازه هست، به پایگاهها گل برساند تا سالهای بعد هم از او گل بگیرند.
مرد مستاصل است. ازطرفی گل گران شده است و برایش صرف نمیکند. ازطرفی کارگرانش پول میخواهند و اوضاع خرید زعفران تعریفی ندارد. سری تکان میدهد و میرود.
نه زعفرانش را فروخته و نه پولی دستش آمده است. چند ساعت راه را آمده است و حالا باید بینتیجه برگردد.
* این گزارش سه شنبه ۳۰ آبان سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۶۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ است.