مرتضی کریمیاناقبال، یکی از رزمندگان و جانبازان محله لادن است که از سال ۶۰ تا زمان پذیرفتن قطعنامه در فواصل مختلف، در جبهه و روزهای جنگ حضور داشته است. بیشک ذهن او، کتاب نانوشتهای است از هشتسال جانفشانی و پایداری مردانی که زمین و آسمان این سرزمین بر قامت ایثار آنان تکیه داده است.
گفتگوی مفصل ما با کریمیاناقبال درباره نوجوانی او و حوادث انقلابی مشهد، شروع شد و تا آخرین روزهای جنگ ادامه پیدا کرد. گزارش پیش رو، بخش کوتاهی از خاطرات او درباره روزهای جبهه و جنگ است.
رفیقی داشتم به اسم حمیدرضا جاودانی که اوایل دهه ۶۰ با هم در یک مسجد فعالیت فرهنگی انجام میدادیم، توی کوچه کنار اداره مخابرات که حالا به اسم خودش تابلو خورده است. هر دو برای جبهه ثبتنام کردیم و جداگانه اعزام شدیم. مناطق استقرارمان با هم متفاوت بود.
گاهی که من برمیگشتم به مشهد، او اعزام شده بود یا برعکس. این میشد که کمتر میدیدمش، اما همیشه ازطریق نامه با یکدیگر درارتباط بودیم. سال ۶۳ برای ادامه تحصیل برگشتم به دانشگاه برق تهران در پل سیدخندان. حمیدرضا هم در گردان ویژه شهدا در مهاباد بود.
حدود ششماه از حالش بیخبر بودم تا اینکه یکشب خوابش را دیدم. جایی ایستاده بود که رفتم جلو و پرسیدم: «حمیدرضا! معلوم است تو کجایی؟» جواب داد که «برگشتم مرتضی. یک هفته است که برگشتهام.» از خواب که بیدار شدم، با مادرم در مشهد تماس گرفتم تا حال و احوالی بپرسم.
بین حرفهایم گفتم: «چه خبر مادر؟» اینجا بود که گفت: «دوستت، حمیدرضا جاودانی شهید شده. یک هفته پیش پیکرش را آوردند و به خاک سپردند.» لحظات سختی بود. خیلی دوستش داشتم. هیچوقت یادم نمیرود که همان لحظه از خوابگاه بیرون آمدم. سوار یک اتوبوس دوطبقه شدم.
روی یکی از صندلیهای طبقه دوم نشستم و تا خود ایستگاه دانشگاه فقط گریه کردم. اگر رفیقم را توی جبهه میدیدم، شاید اینقدر نمیسوختم، اما اینکه بیخبر بودم و خوابش را دیدم و بعد هم خبر شهادتش را شنیدم، خیلی بد بود.»
قسمتی از نامه حمیدرضا جاودانی: خدایا میدانی که چه میکشم. پنداری که، چون شمع میسوزم و ذوب میشوم. ما از مردن نمیهراسیم، اما میترسیم که بعداز ما ایمان را سر ببرند. پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند.
هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب وردی! چه میشد امروز شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم. آری، همه یاران سوی مرگ رفتند درحالیکه نگران فردا بودند، اما من با امام میثاق بستهام و به او وفادارم؛ زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است...
اسفند سال ۶۴ بهعنوان نیروی گشت و شناسایی به منطقه فاو اعزام شدم. بچهها حین عملیات، خود را برای نوروز هم آماده میکردند. گلولههایی بود به اسم «رسام» که وقتی شلیک میشد، نور شدیدی تولید میکرد. چیزی شبیه منور بود. در هر جعبه مهمات هم فقط یک تیر رسام وجود داشت که با سرِ قهوهایرنگش، سریع شناخته میشد.
دغدغه تدارک عید باعث شد بود در اوج درگیریها هم بچهها جمعکردن این تیر را فراموش نکنند؛ یعنی منتظر بودند که درِ جعبه مهماتی باز شود تا تیر را بردارند. همین باعث شده بود تعداد زیادی از این تیرها را جمع کنند. لحظه تحویل سال ۶۵ ساعت ۱:۳۰ بامداد بود.
رزمندهها از چند ساعت قبل، سفره هفتسین را چیده بودند؛ با این تفاوت که هفتسین ما سبزه و سیب و سکه نداشت؛ پر بود از ادوات جنگی مثل سیمچین، سیم خاردار، سیم جنگی و... لحظه تحویل سال، همه همزمان تیرهای رسام را شلیک کردند؛ طوری که تمام آسمان فاو روشن شد.
همه خوشحال بودیم، اما این شادی دوامی نداشت. عراق که نورها را دیده بود، به خیال اینکه رزمندههای ایرانی حمله کردهاند، شروع کرد به ریختن خمپاره و گلوله. باورتان نمیشود تا صبح درحال مقابله بهمثل بودیم، فقط برای روشنکردن چند تیر رسام، آن هم به بهانه سال تحویل.
هفتسین ما سبزه و سیب و سکه نداشت؛ پر بود از ادوات جنگی مثل سیمچین، سیم خاردار، سیم جنگی و...
سال۶۱ بود که دوره آموزش گشت و شناسایی را گذراندم. دوره سختی بود. بعد از آن هم برای شناسایی مناطق اعزام میشدیم، با این الزام که هرگز نباید اسیر شویم. این را هم بگویم که به هر منطقهای میرفتیم، هیچوقت خود را «نیروی گشت و شناسایی» معرفی نمیکردیم.
یک شب برای شناسایی عازم منطقه میمک شدیم. میمک، نزدیکترین قرارگاه به کربلا بود. باید منطقهای را که بین خط ما تا خط دشمن وجود داشت، نقطهبهنقطه شناسایی میکردیم تا بفهمیم رزمندهها را از چه راه و شیاری عبور دهیم. این را هم بگویم که عراق همیشه زمین جلوی خط خود را مینکاری میکرد و ما ناچار بودیم زمینهای مین را هم خنثی کنیم.
در قالب یک گروه چهارنفره به راه افتادیم و بعداز روزها طی طریق به میدان مین عراق رسیدیم. همراهان من در این شناسایی، یکی گوهرینامی بود از اهالی نیشابور؛ چوپانی با اندامی ورزیده که ۳۰ سال را تمام داشت؛ دیگری شهیدنظریان بود و سومی هم شهیدرجبیان. آن شب از میان شیارها گذشتیم و رسیدیم به نیزار.
گوهری که دوربین دید در شب دستش بود، گفت: دو نفر در دو سمت راست و چپ بنشینید تا ما سری به میدان مین بزنیم. توی نیزارها نشسته بودم و همرزمهایم را کامل میدیدم. چنددقیقهای گذشت که احساس کردم از پشت سر، صدای خشخش میشنوم. اول گمان کردم حیوان است، اما صدا شبیه صدای شکستن نی زیر پا بود.
گفتم شاید یک سرباز عراقی باشد. ترس و دلهره داشتم، آنقدرکه سهدقیقه حتی نفس نکشیدم. میدانستم نباید اسیر شوم؛ چون بعید نبود آنقدر شکنجهام کنند که بهناچار عملیات را لو بدهم. برای همین تصمیم گرفتم یکی از نارنجکهایی را که همراهم داشتم، منفجر کنم.
حتی میخهای روی نارنجک را صاف کردم و آماده بودم که درصورت اسیرشدن، آن را منفجر کنم. تصمیم آخر را گرفته بودم که یک آن، صدای گوهری به گوشم خورد که «پاشو برویم.» انگار یک پارچ آب یخ روی سرم خالی کردند. با عصبانیت برگشتم و با هم درگیری لفظی پیدا کردیم. بعد هم نارنجک را نشانش دادم و گفتم: «ببین، میخواستم منفجرش کنم!»
سال ۶۲ به قصد شناسایی منطقه بههمراه چند تن از رزمندگان، آقای گوهری، شهیدناصر رجبیان و شهیدامیر نظری وارد میمک شدیم. آن روزها این منطقه در تصرف نیروهای ارتش و تیپ امیرالمومنین (ع) ایلام بود؛ همین امر سبب شد برای اینکه ماموریتمان لو نرود، تحت پوشش نیروهای ایلام در منطقه تردد کنیم.
منطقه عجیبی بود؛ از کوه پایین میآمدیم و وارد شیارهای تودرتو میشدیم. این شیارها درواقع مسیر آبراه بود که هر کدام به شیارهای کوچکتری متصل میشد؛ طوریکه باوجود همراهی یک نیروی محلی، یک هفته طول کشید تا همه شیارهای اصلی را شناسایی و علامتگذاری کنیم.
بعداز گذر از شیارها به منطقهای باز که بهسمت خط عراقیها میرفت، رسیدیم. شبها خیلی سرد میشد و داخل شیارها باد میپیچید و شرایط خاصی حاکم بود. بعداز رسیدن به دشت و طی مسافتی، به چند تانک سوخته برخوردیم و کنار آنها استراحت کردیم. تانکها در روز، آفتاب خورده و کاملا گرم شده بودند؛ آنقدر که توانستند در آن بیابان سرد، حکم بخاری را برای ما داشته باشند.
ازآنجاکه این تانکهای سوخته، جانپناه خوبی برای شبهای بعد بود، از همراهم درباره آنها پرسیدم که اینطور جواب گرفتم: «اینها مربوط به اوایل جنگ است که توسط بچههای هوانیروز و شهیدشیرودی منهدم شدهاند.» لبخندی زدم و گفتم: «دستشان درد نکند.»
هنگام حمله عراق به تنگه چزابه در بهمن سال ۶۰ معاون شهیدعلیمردانی، رزمندهای به نام صبوری از فردوس بود. شرایط سختی داشتیم و سهروز تمام زیر بمباران شدید عراقیها یکنفس رفته بودیم؛ طوریکه دشمن گمان میکرد یک تن از ما زنده نمانده است.
در این سمت خط، اما خواب به چشمان کسی نیامده بود. آن روزها من در خط اول و درکنار هورالعظیم نگهبانی میدادم؛ جاییکه هر لحظه امکان داشت غواصها یا نیروی پیاده حمله کنند. هوا کاملا تاریک بود. شهیدعلیمردانی و معاونش در تمام این مدت در طول خط رفتوآمد میکردند و از نیروها خبر میگرفتند.
به ما هم گفته بودند که به احتمال زیاد، صبح فردا حمله زمینی انجام خواهد شد. صبوری برای ساعاتی به جمع ما که نگهبان بودیم، پیوست. سعی میکرد به ما روحیه بدهد؛ میگفت نیروهای کمکی خواهند رسید و به هر قیمتی تنگه را نگه خواهیم داشت.
میان حرفهایش گاهی به جنگهای صدر اسلام اشاره میکرد و از رشادتهای یاران پیامبر در صدر اسلام میگفت. هنگام صحبت یکباره چشمانش روی هم میرفت و چرت میزد، بعد به آنی از خواب میپرید و دوباره بدون اینکه حرفش را ادامه دهد، سر حرف دیگری را باز میکرد. دیدم بنده خدا خیلی خسته است؛ برای همین گفتم: «برادر صبوری! شما خستهای، برو بخواب.» این را که گفتم، ناراحت شد و جملهای گفت که تا امروز از ذهنم پاک نشده است. جواب داد که: «بروم بخوابم؟! خواب برای ما حرام و وقت برای خوابیدن زیاد است.» صبوری، چند روز بعد شهید شد.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۱ اسفند ۹۵ در شماره ۲۳۴ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.