کد خبر: ۷۰۴۸
۰۲ آبان ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۰

افتخار شناسایی ۳ هزار شهید، حسین را به «ردیاب شهدا» معروف کرد

حسین افتخاری که به‌دلیل سن کم، اجازه شرکت در جنگ را نیافته بود، به عشق شهدا به گروه‌های تفحص پیوست و با برقراری ارتباطی روحی با شهدا توانست پیکر ۳‌هزار شهید را شناسایی کند.

جنگ تحمیلی با اهدای خون هزاران شهید به پایان رسید، اما چشم‌انتظاری بسیاری از خانواده‌ها برای دیدار پیکر جگرگوشه‌شان به سر نرسید. شب‌ها و روز‌ها برای خانواده‌هایی که هنوز خبری از فرزندشان نداشتند، به‌کندی می‌گذشت. آن‌ها هر زمان تشییع‌جنازه شهیدی اعلام می‌شد به کوچه و خیابان می‌آمدند و در دل آرزو می‌کردند زنده بمانند و یک روز پیکر شهید خود را هم تشییع کنند.

شاید حتی نحوه برگزاری مراسم را هم در دل برنامه‌ریزی می‌کردند. چه‌بسیار مادرانی که در آرزوی رسیدن خبری از فرزندشان چشم از جهان فرو‌بستند. گروه‌های تفحص با هدف شناسایی پیکر شهیدان و رساندن مادران و پدران به آرزوی خود، بلافاصله پس‌از پایان جنگ، کارشان را آغاز کردند.

حسین افتخاری از اهالی محله کلاته برفی نیز که به‌دلیل سن کم، اجازه شرکت در جنگ را نیافته بود، به عشق شهدا به گروه‌های تفحص پیوست و با برقراری ارتباطی روحی با شهدا توانست پیکر ۳‌هزار شهید را شناسایی کند و در‌میان اعضای گروه به «ردیاب شهدا» مشهور شود.

 

برقراری ارتباط روحی با شهدا از کودکی 

سال ۱۳۵۴ در روستای فرخد (۵‌کیلومتری مشهد) به دنیا آمدم. در دو‌سه‌سالگی، خانواده‌ام به روستای حاجی‌آباد که اکنون در محله کلاته برفی قرار دارد نقل مکان‌کردند. ده‌دوازده ساله بودم که همراه خانواده، چند‌باری برای تشییع‌جنازه شهدای محله به معراج شهدای امام هادی (ع) رفتم.

چهره چند‌ شهید که با آرامش خوابیده بودند هنوز در خاطرم مانده؛ خیلی دوست داشتم من هم به جبهه بروم و با دشمن بجنگم، اما سنم کم بود و اجازه رفتن نداشتم. با اینکه به‌صورت فیزیکی هیچ‌گاه در جبهه حضور نداشتم، پیوند عمیق روحی بین من و شهدا شکل گرفته بود و این پیوند، هر هفته من را به زیارت آرامگاه شهدای محله می‌کشاند؛ حتی یکی‌دو بار هم خواب شهدا را دیدم.

 

حسین افتخاری بابت شناسایی 3هزار شهید دفاع مقدس به «ردیاب شهدا» معروف است

 

تفحص به عشق شهدا  

دوران سربازی را در لشکر‌۲۷ محمد‌رسول‌الله (ص) تهران گذراندم. در این زمان نیز هر بار شهیدی می‌آوردند، من برای تشییع‌جنازه شهدا می‌رفتم و ارتباط روحانی خوبی با آن‌ها برقرار می‌کردم. یک روز که بعد‌از تشییع‌جنازه به پادگان برگشتم، به دیدن فرمانده پادگان رفتم و از او سوالاتی درباره گروه تفحص شهدا پرسیدم.

بعد‌از پایان توضیحات از او درخواست‌کردم من را هم به گروه تفحص شهدا معرفی‌کند. فرمانده راضی نمی‌شد و برای آنکه مانع‌از تصمیم‌ام شود، گفت: هنوز مین‌های خنثی‌نشده فراوانی در منطقه باقی‌مانده و ممکن است یکی از این مین‌ها نصیب تو شود. در جوابش گفتم: بهتر!

چه افتخاری بهتر از اینکه من هم به آرزویم که شهادت است، برسم. وقتی فرمانده اشتیاق من را دید، چند‌روز مرخصی داد تا خوب درباره تصمیم‌ام فکر کنم. ایستادگی من بر تصمیم باعث شد با پیشنهادم موافقت شود و من را به واحد تفحص و جستجوی شهدا معرفی کند.

 

تنها عضو جدید در‌میان بچه‌های قدیم جبهه و جنگ   

با قطار به‌سمت مناطق جنگی حرکت کردم و در منطقه فکه به گروه تفحص شهدا پیوستم. بیشتر اعضای  گروه تفحص از بچه‌های قدیمی جبهه و جنگ بودند و یادگار‌هایی از جبهه بر سر و صورتشان خودنمایی می‌کرد. مسئول گروه تفحص، مرد میان‌سالی بود که در بیشتر عملیات‌های جنگی حضور داشت و بار‌ها دچار مجروحیت شده بود.

بقیه گروه هم افرادی جنگ‌دیده بودند و با مناطق جنگی آشنایی‌کاملی داشتند. من تنها عضو گروه بودم که در جنگ و عملیات جنگی شرکت نداشتم. با‌وجوداین، چون همه ما به عشق شهدا و با هدف مشترک گرد هم جمع شده بودیم، خیلی زود ارتباط برقرار کردیم و به دوستانی صمیمی تبدیل شدیم. از صبح زود، کار تفحص و جستجوی شهدا آغاز می‌شد و تا قبل‌از تاریکی هوا ادامه پیدا می‌کرد.

بیشتر بچه‌های گروه قبل از شروع کار وضو گرفته و با ذکر و دعا‌های مخصوص، کار را شروع می‌کردند. گاهی هم سید گروهمان که صدای خوشی داشت شعر «یاد امام و شهدا دلو می‌بره کرب و بلا...» را می‌خواند و ما هم با صدای بلند او را همراهی می‌کردیم. حال و هوای معنوی و نورانی آن روز‌ها و شب‌ها را نمی‌توان بیان کرد.

خواندن دعای زیارت عاشورا یکی از معنوی‌ترین برنامه‌هایی بود که به‌دلیل نزدیک‌بودن به مرز عراق با سوز‌وحال خاصی برگزار می‌شد. هر زمان هم که کار گره می‌خورد، با توسل به ائمه (ع) و امام حسین (ع) درخواست کمک می‌کردیم. به‌خاطر جو معنوی خوبی که حاکم بود، هیچ‌کدام از اعضای گروه، حاضر به ترک محل ماموریت خود و حتی مرخصی نبودند و تنها زمانی که دیگر توان کار نداشتند، مرخصی می‌گرفتند.  

 

کشف پیکر ۳ هزار شهید

 با‌وجود آنکه سایر اعضای گروه تفحص نسبت به من سابقه کاری بیشتری داشتند و حتی از درجات معنوی و مذهبی بهتری برخوردار بودند، نمی‌دانم لطف خداوند بود یا عنایت ائمه (ع) که من در شناسایی پیکر شهدا از همه موفق‌تر بودم و در مدت فعالیتم توانستم پیکر ۳‌هزار شهید را از دل خاک بیرون بکشم.

به همین دلیل هم بقیه اعضای گروه لقب «ردیاب شهدا» را به من دادند. نمی‌دانم چطور توضیح بدهم وقتی برای تفحص به منطقه جدیدی وارد می‌شدیم، حس ششمی به من می‌گفت که زیر این خاک شهدایی دفن شده‌اند که باید آن‌ها را خارج کنیم و تحویل خانواده‌شان بدهیم.

ابتدا به‌وسیله بولدوزری که در‌اختیارمان بود، خاک‌برداری‌های اولیه را انجام می‌دادیم. بعد‌از آن با بیلچه و وسایل دیگر و با احتیاط، خاک‌ها را کنار می‌زدیم تا کم‌کم بقایای جسد شهدا آشکار می‌شد. بعد‌از بیرون‌آوردن پیکر شهدا ابتدا جیب‌های لباسشان را وارسی می‌کردیم و هرآنچه در جیب شهید بود، شماره‌گذاری می‌کردیم و در کیسه‌ای می‌ریختیم، سپس آن‌ها را به‌همراه آنچه از پیکر شهدا مانده بود، در کفنی می‌پیچیدیم و تحویل معراج شهدا می‌دادیم. قرآن، دفترچه‌های کوچک دعا، عکس امام و برخی عکس‌های خانوادگی، بخش اعظم این اشیا را تشکیل می‌داد.

وقتی پیکر شهیدی را شناسایی می‌کردیم، همه بچه‌ها تا شب خوشحال بودند؛ چون با این کار خانواده شهیدی را بعد‌از چندسال از بلاتکلیفی و نگرانی نجات می‌دادیم. ما اولین کسانی بودیم که حتی قبل از خانواده‌شان با شهدا دیدار می‌کردیم؛ به همین دلیل تلاش فراوان می‌کردیم که استقبال خوب و در شأن شهدا انجام شود.

یکی از افراد گروه که صدای خوشی داشت، با صدای بلند قرآن و دعا می‌خواند؛ صبح روز بعد نیز خودرو‌های مخصوص حمل شهدا به محل آمده و شهدا را انتقال می‌دادند.

 

حسین افتخاری بابت شناسایی 3هزار شهید دفاع مقدس به «ردیاب شهدا» معروف است

 

قربانی برای شهدا  

چندسالی که در گروه تفحص شهدا بودم، توانستم بیشتر مناطق جنگی جنوب و غرب را از نزدیک ببینم. در منطقه دوکوهه (اندیمشک) که مشغول به کار بودیم، به زمین باز و صحرایی رسیدیم و مشغول جستجو و کندوکاو شدیم، اما هر چه بیشتر می‌گشتیم کمتر پیدا می‌کردیم.

به‌تازگی یکی از سرباز‌های قدیمی جنگ نیز به گروه ما پیوسته بود. او یقین داشت که تعدادی از سربازان بسیجی در همین منطقه گرفتار محاصره دشمن شده‌اند. فرمانده گروه تفحص که حسابی ناامید شده بود، به او گفت: شاید مکان را اشتباه گرفته‌اید و این گروه در منطقه دیگری گرفتار و شهید شده‌اند؛ شاید هم دشمن آن‌ها را اسیر کرده است!

در همین زمان، من به فرمانده پیشنهاد دادم که برای بازشدن این گره، گوسفندی قربانی کند؛ فرمانده هم قبول کرد، از شهر گوسفندی خریده و در همان نقطه قربانی کردیم. صبح روز بعد که برای گرفتن وضو به طرف تانکر می‌رفتم، ناگهان چشمم به پوتینی افتاد که از خاک بیرون زده بود.

ابتدا فکرکردم پوتین خالی است، اما وقتی خاک‌ها را کنار زدم، دیدم یک پای سالم در آن قرار دارد. مشغول کندن شدم و جنازه شهیدی را خارج کردم. دور گردن شهید تعداد زیادی پلاک وجود داشت. پیدا‌کردن آن همه پلاک، نشانه این بود که صاحبان پلاک‌ها نیز در همین نزدیکی دفن شده‌اند.

سرباز قدیمی گروه خیلی خوشحال شده بود. حالا دیگر همه مطمئن شده بودند که جنازه‌ها در همین اطراف خاک شده‌اند. گروه، جان تازه‌ای گرفته بود و دوباره مشغول کار شد. نزدیکی‌های غروب بود که به یک گور دسته‌جمعی رسیدیم. آن شب را تا صبح روز بعد مشغول کار بودیم و ۱۸۰ جنازه شناسایی کردیم. خبر این کشف، حتی در روزنامه‌ها چاپ شد؛ تعداد زیادی از مسئولان بنیاد شهید و خانواده شهدای مفقود نیز به منطقه آمدند؛ خاطره این کشف را که بیشتر شبیه معجزه بود، هرگز فراموش نمی‌کنم.

 

در اوقات فراغت، مُهر و تسبیح می‌ساختم

 به‌دلیل فاصله زیادی که با شهر داشتیم، بچه‌های گروه تفحص، تمایل زیادی برای رفتن به شهر نداشتند و بیشتر اوقات فراغت خود را در منطقه و مشغول کار بودند. یکی از تفریحات بچه‌ها در اوقات فراغت، این بود که اشیا و اجسامی را که هنگام تفحص شهدا به دست آورده بودند مانند پوکه، پوتین، قمقمه و سربند و... داخل سنگری چیده و به‌صورت نمایشگاهی درآورند.

من نیز بخشی از خاک اطراف شهدا را جمع کرده و از آن‌ها مهر و تسبیح ساخته بودم. هنگامی‌که کاروان‌های راهیان نور و خانواده شهدا برای دیدار از مناطق جنگی می‌آمدند، از نمایشگاه بازدید می‌کردند و من هم هنگام رفتن به هرکدام یک مهر وتسبیح هدیه می‌دادم؛ حتی به تعدادی از بازدیدکننده‌ها که درخواست یادگاری دوران جبهه و جنگ را داشتند، تعدادی از اشیا داخل نمایشگاه را می‌دادیم.

 

خطر منافقان و بمب‌های خنثی‌نشده

 با‌وجود آنکه همه بچه‌های گروه تفحص، آموزش‌های سختی دیده بودند، احتمال شهید‌شدن در هر لحظه و ساعت بچه‌های گروه تفحص را تهدید می‌کرد. این حقیقتی بود که همه بچه‌ها با آن آشنا بودند و وصیت‌نامه‌هایشان را هم همراه داشتند. آن‌ها هرروز صبح با غسل شهادت به سر کار می‌رفتند.

در‌کنار مین‌های خنثی‌نشده، بزرگ‌ترین خطری که جان بچه‌ها را تهدید می‌کرد، گروه‌های منافق و معاند با حکومت بودند؛ چون محل کار ما در نقطه صفر مرزی قرار داشت، منافقان با اسلحه دوربین‌دار، بچه‌ها را هدف قرار می‌دادند. خوشبختانه با هوشیاری گروه ما منافقان کاری از پیش نبردند.

اولین شهید گروه ما سیدی پنجاه‌ساله بود که از روز‌های اول جنگ در جبهه‌های مختلف حضور داشت و خودش می‌گفت: خیلی دوست دارم مثل جدم امام حسین (ع) با بدن تکه‌تکه به شهادت برسم. بالاخره هم به آرزویش رسید. لحظه شهادت در فاصله چند‌متری او قرار داشتم؛ همان‌طور‌که مشغول جابه‌جا‌کردن خاک‌ها بود، ناگهان مینی منفجر شد.

بعد‌از چند‌ثانیه که بالای سرش رسیدم، تمام بدنش تکه‌تکه و غرق خون بود. گاهی هم خطر از بیخ گوشمان می‌گذشت. یک روز صبح که مشغول کار بودیم، بولدوزر در‌حال کندن تپه‌ای خاکی بود. بقیه گروه نیز با بیل، خاک‌ها را زیرو‌رو می‌کردند.

در همین لحظه بولدوزر از کار افتاد و خاموش شد و ما مجبور شدیم با دست مسیر را باز کنیم. من جلوی همه قرار داشتم. همان‌طور‌که بیل می‌زدم، احساس کردم به شی سفتی برخورد کردم. به‌آهستگی، خاک را کنار زدم. چند جعبه مهمات و نارنجک روی هم قرار گرفته بود. خدا را شکر کردیم؛ چون اگر بیل بولدوزر به این مهمات خورده بود، انفجار بزرگی رخ می‌داد.

 

حسین افتخاری بابت شناسایی 3هزار شهید دفاع مقدس به «ردیاب شهدا» معروف است

 

مجـروحیت و محرومیت چندین‌ساله 

همان‌طور‌که گفتم شهادت درکار ما امری ساده و عادی بود؛ من نیز چند‌بار هنگام کار دچار مجروحیت‌های خفیف شده بودم، اما به‌دلیل عشقی که به شهدا داشتم، میدان را خالی نکردم، تا اینکه در آخرین مجروحیتم که صورت و برخی از اعضای بدنم دچار سوختگی و مجروحیت شدید شد، به بیمارستان منتقل شدم و بعد‌از انجام چند عمل جراحی، سلامتی نسبی خود را بازیافتم؛ البته آثار این مجروحیت مانند سردرد‌های عصبی، کم‌شدن دید و قرمزی شدید چشم‌ها و... هنوز وجود دارد.

بعد‌از مرخص‌شدن از بیمارستان، مسئولان اجازه حضور دوباره درگروه تفحص را به من ندادند. خانه‌نشین که شدم، مدت‌ها منتظر ماندم، اما کسی به عیادتم نیامد. حالا سال‌هاست که گوشه خانه و بدون کوچک‌ترین حمایتی با درد‌ها و تنهایی‌هایم، زندگی را سپری می‌کنم؛ بیکاری و فقر مالی از یک سو، هزینه‌های دارو و درمان از سوی دیگر. حمایت مالی به‌کنار، حتی بیمه را هم از من دریغ کرده‌اند.

 

بزرگ‌ترین آرزویم زیارت کربلاست 

انقلاب، نعمتی است که با خون هزاران شهید به دست آمده است؛ این وظیفه ماست که با خون خود از آن دفاع کنیم. من باوجود تمام سختی‌ها، هنوز هم جان بی‌مقدارم را فدای انقلاب و رهبری می‌کنم. از زمانی که فتنه جدید (داعش) به وجود آمده است، دیگر آرام و قرار ندارم.

بار‌ها به سپاه و سازمان‌های دیگر مراجعه کرده و از آن‌ها خواسته‌ام من را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با داعش به سوریه اعزام کنند، اما هنوز این افتخار نصیبم نشده است. دوست دارم مرگم، شهادت در راه اهل بیت (ع) باشد. وقتی منطقه بودیم چندین‌بار خواستیم به کربلا برویم، اما قسمت نشد. زیارت کربلا، یکی دیگر از آرزوهایم است که امیدوارم قبل‌از مرگ، لیاقت زیارت حرم مطهر امام حسین (ع) را بیابم.


* این گزارش پنج شنبه، ۶ خرداد ۹۵ در شماره ۱۴۵ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44