مالک مهجور، دوچرخهسوار پیشکسوتی است که قصه قهرمانیاش با همه قهرمانهایی که دیدهاید و خواندهاید فرق میکند. او 30سال است که رکاب میزند و 30مدال رنگارنگ کشوری را از آن خود کرده است. این ساکن محله آب و برق، دوچرخهسوار پیشکسوتی است که سن و سال مانع این نمیشود که در 75سالگی از ورزش مورد علاقه خود دست بکشد.
بسیاری از قهرمانها هنگامی که با آنها گفتوگو میکنیم از دوران کودکی و نوجوانی ورزش کردن را شروع کردهاند در جوانی مقامهای کشوری و جهانی کسب کردهاند و حال که به دوران میانسالی رسیدهاند گاهی هم جزو پیشکسوتان ورزشی روانه مسابقهها میشوند اما این موضوع درباره مهجور صدق نمیکند و همین موضوع است که او را از سایر ورزشکاران متفاوت کرده است.
او ورزش را بعد از بازنشستگی شروع کرده و توانسته مقامهای مختلفی را کسب کند. شاید به نظر قهرمانی و کسب عنوان در رده پیشکسوتان کار سادهای به نظر برسد، اما در پس هر قهرمانی، اراده، هدف و علاقهای وجود دارد که حتی تا سنین بالا با فرد رشد یافته و آن هدف، جزئی از وجود و لازمه زندگی فرد میشود. قهرمان ورزشی شدن کار آسانی نیست، رنج بسیاری را باید تحمل کرد تا طعم شیرین قهرمانی حاصل شود. مهجور هم در این راه سختیها دیده و بیمهریهای زیادی از مسئولان و حتی از همتیمیهایش دیده است. هنگامی که با او همکلام میشویم اولین صحبتش از همین بیمهریهایی است که در ورزش دیده، دلش نازک است و هنگامی که از ناملایمات صحبت میکند بغض، تن صدایش را تغییر میدهد. او به انعکاس گلایههایش امیدی ندارد، اما من به او قول میدهم به رسم امانت آنچه گفته است را در حد توان بدون کموکاست بازتاب دهم.
مهجور متولد سال1324 در شهر قوچان است. آنطور که میگوید پدر و مادرش از مهاجران عشقآباد ترکمنستان هستند که صد سال قبل به ایران و شهر قوچان مهاجرت کردهاند و فرزندانشان را به دنیا آوردهاند. مهجور در 7سالگی به اتفاق خانوادهاش از قوچان به مشهد میآیند. او مانند تمام کودکان دوچرخهسواری در کوچهپسکوچههای محلهشان را دوست داشته و یکی از تفریحاتش محسوب میشده، اما بضاعت مالی خانواده آنقدر نبوده که برای او دوچرخه خوبی تهیه کنند تا بتواند در مسابقهای شرکت کند. او به روزی اشاره میکند که دو تن از دوچرخهسواران قهرمان آن زمان به محله آنها میآیند و امتحان دوچرخهسواری از بچهها میگیرند. او میگوید:« خانهمان در خیابان خسروی(شاهرضا نو)بود. 10یا12سال بیشتر نداشتم. یک روز که در کوچه همراه سایر پسرها در حال بازی بودیم دو آقای جوان آمدند. بعد از اینکه خودشان را محمد رضوی و حسن شریعتی(قهرمانان دوچرخهسواری آن سالها) معرفی کردند به ما گفتند میخواهیم امتحان دوچرخهسواری از شما بگیریم. اگر کسی استعداد این ورزش را داشته باشد حمایتش میکنیم.»
مسابقه شروع میشود و مالک نوجوان با دوچرخهای معمولی از همه بچههای محله سریعتر رکاب میزند بهحدی که رکورد خوبی به دست میآورد. آن دو ورزشکار به او میگویند:«عالی بود. دوچرخهای مناسب تهیه کن و بیا تمرین.»
به این قسمت از سرگذشتش که میرسد صدایش را صاف میکند و میگوید:« خانم بنویسید، همین را که میگویم مو به مو بنویسید، بهدلیل وضع مالی نامطلوبی که داشتیم و پدرم یک کارگر ساده بود نتوانستم دوچرخه مورد نظرشان را تهیه کنم. نتوانستم به دنبال آرزو و خواستهام بروم. از همان لحظهای که سوار دوچرخه شدم و مسابقه دادم تا لحظهای که آن دو دوچرخهسوار گفتند که بهترین رکورد را در بین بچهها دارم، کافی بود که دل و عقلم را به این ورزش بدهم. دلم پر میکشید که بتوانم در تمرینها و مسابقهها شرکت کنم. در خودم این توانایی را میدیدم که در هر مسابقهای بهترین باشم و بتوانم مدال کسب کنم. در آنزمان از هیئت دوچرخهسواری اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که میتوانم برای تحقق آرزویم به آنجا مراجعه کنم.»
دریغ از اینکه او بتواند در سنین کودکی به خواسته و آرزوی قلبیاش دست پیدا کند. اما از آنجایی که یک لحظه فکر و ذهنش از ورزش محبوبش دور نشده بود، این ورزش را در سالهای بعد و از طریقی دیگر دنبال میکند.
او که به جبر زمانه نمیتواند در رشته مورد علاقهاش ورزش کند، راه دیگری برای تمرین کردن در این رشته ورزشی را در پیش میگیرد. این ورزشکار پیشکسوت در این باره توضیح میدهد:« برای اینکه از ورزش مورد علاقهام دور نشوم، با دوچرخه «هامبر» که داشتم مسیر خانه تا مدرسه را میرفتم.»
او در مسیر رفت و آمد با همه خودروها و موتورها مسابقه میداده است. مهجور در این باره توضیح میدهد:«با تمام انرژی و قدرتی که داشتم رکاب میزدم و در مسیر حتی با تاکسیها مسابقه میگذاشتم. این برایم نوعی تمرین کردن محسوب میشد.»
همین تمرینها سبب شده بود تا قدرت بدنیاش بالا برود و عضلاتش قوی و قویتر شود. او در سالهای نوجوانی علاوه بر دوچرخهسواری وارد رشته ورزشی ژیمناستیک میشود و چند سال زیر نظر استاد «علی یزدداد» در این رشته تمرین میکند. او سالها تمرین بدنسازی هم می کرده است.
مهجور در دبیرستان با آنکه عاشق پزشک شدن بوده به اجبار رشته ادبیات را میخواند. او برایمان تعریف میکند:« از همان دوران نوجوانی علاقه بسیار شدیدی به پزشکی داشتم. این موضوع آنقدر نمود بیرونی داشت که همه خانوادهام میگفتند مالک در آینده پزشک خواهد شد.»
اما مسیر زندگیاش یکبار دیگر عوض میشود. اینبار مسببش یکی از دبیرانش بوده است. او میگوید:« سرکلاس درس جبر دبیر مسئلهای را پای تخته نوشته و گفت حل کنم اما بلد نبودم. او هم به خانواده و شغل پدرم توهین کرد.»
شاید باورتان نشود اما او میگوید:«با نفرت تمام از درس و مدرسه بالأخره دپیلم ادبیات گرفتم.» از آن روز به بعد علاقه مالک به درس خواندن و رشته پزشکی کمکم از بین میرود. به حدی که خودش میگوید: «آرزو میکردم زودتر درسم تمام شود و راهی سربازی شوم.»
بعد از اتمام درسش برای رفتن به سربازی اقدام میکند. در آن دوران یکی از همخدمتیها به او راهنمایی میکند که آینده شغلیاش را رقم میزند. او میگوید:«در دوران خدمت زبان انگلیسی میخواندم که در کنکور حقوق شرکت کنم. حسابی برای کنکور خودم را آماده کرده بودم. یکی از همخدمتیها درباره جذبش در سپاه دانش صحبت کرد و به من پیشنهاد کرد که برای معلمی اقدام کنم.»
مالک جوان با خودش فکر میکند که تا چه زمان میخواهد هزینهای بر دوش خانواده باشد. چرا با به دست آوردن کار، هزینهای را از روی دوش خانواده برندارد. بدین ترتیب اقدامهای اولیه برای جذب در سپاه دانش را انجام میدهد. هنگامی که دورههای آموزشی تمام میشود چند شهر از جمله گرمسار، بندرعباس و حومه تبریز را برای شروع کارش به او پیشنهاد میدهند. این معلم بازنشسته میگوید:« از آنجایی که کمی ترکی بلد بودم و ریشهای ترکی داشتم تبریز را انتخاب کردم. با خودم گفتم هر چه دورتر بروم کمتر به مشهد میآیم و میتوانم پسانداز کنم.»
او راهی یکی از روستاهای اطراف تبریز میشود.
راهی روستایی در 30کیلومتری تبریز میشود به نام «آق داش». او میگوید:« از سال 1345تا 1351در چند روستای تبریز به نامهای قرهداغ، سفیدان و بیرق خدمت کردم.»
مالک دوچرخه محبوبش را هم با خود به تبریز و از آنجا به روستای محل سکونتش میبرد. این دوچرخهسوار پیشکسوت میگوید:« هر زمان که برای خرید به تبریز میرفتم فاصله روستا تا تبریز را رکاب میزدم. زمان برگشت رکاب زدن با آن همه بار سختتر بود، اما سبب میشد تا عضلاتم قویتر بشود و آمادگیام را از دست ندهم.»
او همچنین درباره نحوه درسدادنش هم میگوید:« آنجا یک کلاس چند پایه با 15تا20دانشآموز بود. ابتدا به کلاس ششمیها درس میدادم و بعد آنها را مأمور میکردم که به کلاس پایینترها درس بدهند تا خودم بتوانم به کلاسهای دیگر ریاضی و سایر درسها را آموزش بدهم. یکی دیگر از مشکلات کارم دو زبانه بودن دانشآموزان بود. با آنکه خودم زبان ترکی را بلد بودم اما آموزش به چنین روشی سختیهای خاص خودش را دارد.»
مالک بعد از 6سال دوری از خانواده به مشهد برمیگردد. سال 1350ازدواج میکند، اما یک سالی را دوباره به تبریز برمیگردد. در این سفر یکساله همسرش را در مشهد میگذارد، حتی هنگامی که فرزند اولش به دنیا میآید او در کنار خانوادهاش حضور نداشته است. با همه این سختیها بعد از یک سال برای ادامه کارش به روستای تبادکان برمیگردد. مالک مهجور در کنکور سراسری شرکت میکند و در رشته ادبیات عرب پذیرفته میشود. او کارشناسی این رشته را میگیرد و در مقطع راهنمایی شروع به کار میکند و از سال 66تا75مدیر مدرسه راهنمایی در بولوار وکیلآباد است. او میگوید:« سه پسرم در مدت تدریسم از شاگردانم بودند اما از آنجا که خاطره تلخ دبیرم همواره با من بود، همیشه از دانشآموزان میخواستم تا متوجه مطلبی نشدهاند از کلاس بیرون نروند. به آنها میگفتم اگر متوجه نشدید هزار بار تکرار میکنم تا خوب متوجه مطلب بشوید. در کلاسم همیشه ابتدا از پسرانم درس میپرسیدم و بعد از سایر دانشآموزان تا مبادا شائبهای برای دیگران پیش آید.»
از سختگیری این معلم برای پسرانش همین بس که پسران گاهی شکایت سختگیری پدر را به مادربزرگشان میبردند. نکته دیگری که باید یادآوری کنیم این است که او برای تردد به مدرسه در این سالها از دوچرخه استفاده کرده و از ورزش مورد علاقهاش غفلت نکرده است.
از خودم میپرسم چند نفر از ما آنقدر پیگیر تحقق آرزوهایمان در دوران بازنشستگی هستیم. بسیاری از آنهایی که بازنشسته میشوند، به این فکر میکنند که دیگر از کار افتادهاند و روزگاری است که باید از صبح به پارک بروند و با سایر دوستان گپ و گفتی داشته باشند. برخی هم بیماریها و گرفتاری فرزندان و نوهها را بهانه میکنند و تمام وقت به رتق و فتق امور خانواده میپردازند. همه اینها را گفتم که بگویم، برای مهجور بازنشستگی سرآغاز راه جدیدی بوده است. راهی که شاید سالها دیر اما بالأخره شروع کرده. مهجور که در همه این سالها استقامت بدنیاش را تقویت کرده و از آرزویش که رقابت در میدان مسابقات دوچرخهسواری بوده لحظهای غافل نشده بوده، بازنشسته شدن را بهترین زمان و فرصت برای جامه عمل پوشاندن به خواسته دیرینهاش میداند و از اینرو به فکر تهیه دوچرخه مسابقهای میافتد. این ورزشکار پیشکسوت و باتلاش میگوید:« هنگامی که بازنشسته شدم به پسرم گفتم یک دوچرخه کورسی برایم پیدا کن. میخواهم دوچرخهسواری را شروع کنم.» بدین شکل او دوچرخهسواری و تمرین کردن در این زمینه را از سال 75همزمان با آغاز بازنشستگیاش شروع میکند.
این ورزشکار پرتلاش هنگام تمرین با احمد ناصری، ملقب به بابا ناصری(پدر دوچرخهسواران مشهدی)، آشنا میشود. بابا ناصری او را به هیئت دوچرخهسواری معرفی میکند و چم و خم کار را به او آموزش میدهد. او میگوید:« بعد از اینکه حرفهای کارم را شروع کردم، روزی در هیئت دوچرخهسواری عدهای از جوانان و پیشکسوتان را دیدم که نشستهاند از مسابقهها صحبت میکنند. در دلم گفتم من همه آنها را میگیرم.»
توان و انرژی زیاد مهجور هنگام مسابقه در سال1381مشخص میشود. او میتواند مقام دوم رده سنی پیشکسوتان را در چابهار کسب کند. مالک میگوید:« از نتیجه مسابقه راضی بودم و به نیرو و قدرت بدنیام افتخار میکردم.»
این پیشکسوت دوچرخهسواری از حال و هوای کسب این مقام کشوری برایمان توضیح میدهد:«روی ابرها سیر میکردم بالأخره توانسته بودم به آنچه سالها آرزویش را داشتم برسم.»
بعد از این مسابقهها او مقامها را یکی پس از دیگری درو میکند. به حدی که برخی دوستانش به رقیب تبدیل میشوند و احساس میکنند با آمدن مهجور عرصه بر آنها تنگ شده است و برای اینکه بتوانند او را از دور مسابقهها خارج کنند هر کاری که از دستشان برآمده انجام میدهند. او از سال 1381تا 1396که در آخرین مسابقهاش شرکت کرده توانسته 30مدال و مقام اول تا سومی را کسب کند. این ورزشکار پیشکسوت توضیح میدهد:«از این 30مدال 25مدالم طلا و مقام اولی است، 4مقام دومی و یک مقام سومی کشوری هم در این سالها کسب کردهام. البته دو مقام اولی استانی هم دارم.»
آخرین مسابقهای که در آن شرکت کرده به سال1396برمیگردد و از آن تاریخ دیگر در مسابقات حاضر نشده است.
مهجور برای مسابقههای دوچرخهسواران پیشکسوت به همراه سایر دوچرخهسواران از مشهد به تهران عازم میشود. بیخبر از اینکه تلخترین مسابقه عمرش را قرار است برگزار کند. او میگوید:«قرار شد به همراه سایر دوچرخهسواران برای آشنایی با مسیر مسابقه به پارک چیتگر برویم. به آنها گفتم دوچرخهام کم باد است، صبر کنند تا آماده شوم و سپس با هم برویم زیرا مسیر را بلد نبودم و اولین باری بود که میخواستم در این مسیر حرکت کنم. زمانی که برگشتم دیدم دوستان مشهدی رفتهاند و من جا ماندهام. بالأخره بعد از کلی گشتن راه را پیدا کردم و از ورزشگاه آزادی تا پارک چیتگر را که فاصلهای 10کیلومتری است رکاب زدم. هنگامی که آنجا رسیدم دیگر وقت آن را نداشتم که با مسیر مسابقه آشنا بشوم. از طرفی مسابقه تا چند دقیقه دیگر شروع میشد. بدنم حسابی خسته شده بود. با خودم گفتم یا پیروزی یا مرگ. خودم را برای مسابقه آماده کردم.»
او مسابقه را شروع میکند اما به دلیل اینکه مسیر و پیچها را درست نمیشناخته در یکی از این پیچها دچار حادثهای سنگین میشود و با درخت برخورد میکند.
بعد از اینکه با درخت برخورد میکند، آمبولانس برای بردن او میآید. اما امدادگر به او میگوید:« از ظاهر پا مشخص است که نشکسته، از طرفی چون تنها آمبولانس امدادرسانی مسابقه هستیم نمیتوانیم محل مسابقه را ترک کنیم، زیرا امکان دارد فرد دیگری هم دچار حادثه شود.»
به همین دلیل او را تا پایان مسابقهها که عصر بوده در آمبولانس نگه میدارند. او میگوید:«خودم احساس میکردم پایم را نمیتوانم حرکت بدهم، اما ظاهرا هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هرچه اصرار کردم که مرا به بیمارستان ببرید، منتقلم نکردند. حتی گفتند باید در مسابقههای فردا هم شرکت کنی!»
او با خانوادهاش تماس میگیرد و به آنها میگوید که اینبار به دلیل مصدومیتی که برایش پیش آمده نمیتواند مقامی کسب کند. روز بعد ساعت 6صبح پسرش در ورزشگاه آزادی حاضر میشود و از آنجایی که او جزو کادر درمانی است به پدر آمپولی میزند تا دردش کم شود و پدر را با خودرو شخصیاش به مشهد منتقل میکند.
بعد از اینکه به مشهد میرسند پزشک ارتوپد پیدا نمیکنند تا او را ویزیت کند. به همین دلیل درمان به روز بعد موکول میشود. حالا دو روز از روز حادثه گذشته و روز سوم او را برای ویزیت نزد پزشک ارتوپد میبرند. پزشک بعد از معاینه دستور عکس را میدهد. مهجور توضیح میدهد:« بعد از دیدن عکس، دکتر گفت که استخوان پایت از کنار لگن شکسته است و احتیاج به عمل دارد. همین حالا برو بیمارستان و بستری شو.» او که هزینه جراحی برایش سنگین بوده برای تأمین هزینه عمل با هیئت تماس میگیرد، اما هیچ کدام از اعضای هیئت دوچرخهسواری جواب تلفنها و پیامکش را نمیدهند. بالأخره او مجبور میشود در بیمارستان طالقانی بستری شود.
گویا بخت با مالک دردمند یار نبوده زیرا روز چهارم بعد از حادثه که قرار بوده دکتر او را عمل کند به دلیل حادثهای که در جاده اتفاق افتاده و مصدومانی که به بیمارستان آورده میشوند، پزشک فراموش میکند که مالک را برای جراحی به اتاق عمل ببرد. ساعت 11شب یادش میآید که مالک روی تخت منتظر رفتن اتاق عمل است. پزشک به او میگوید:« امشب که دیگر وقتی برای عمل نیست. فردا برای عمل حاضر باش.» بالأخره روز پنجم لگن و پا عمل جراحی میشود و 30بخیه میخورد. اما امان از یاران بیمهر و وفا. مهجور میگوید:«6ماه در خانه بستری بودم هیچ کس سراغی از من نگرفت، تا همین لحظه فقط یکی از داوران مسابقه به دیدنم آمدهاست. انگار بعضیها خوشحال شدهاند که دیگر نمیتوانم مسابقه بدهم و کنار خانه افتادهام.»
او از هیئت دوچرخهسواری و پیشکسوتان این رشته ورزشی بسیار گله دارد. هنگامی که صحبت از این دوستان میشود، بغض میکند و اشکهایش جاری میشود و میگوید:« عدهای هیئت را قبضه کردهاند. میگویند تو مگر پیشکسوت محسوب میشوی؟ در پاسخ به این آقایان میگویم آیا فقط باید از نوجوانی و جوانی ورزش کرد که بعد لقب پیشکسوت را گرفت؟ آیا نزدیک به 30سال رکاب زدن برای آبروی استان و مقام آوردن، فرد را در زمره پیشکسوتان یک ورزش قرار نمیدهد؟ آیا پدری که دو پسرش را به مقام قهرمانی دوچرخهسواری رسانده جزو مربیها و پیشکسوتها قرار نمیگیرد.»
او درباره ناملایماتی که در این ورزش دیده به موضوع دیگری هم اشاره میکند و توضیح میدهد:« چند سال قبل برای دورههای مربیگری شرکت کرده بودم. در کلاس به گواه استاد بهترین بودم. روز امتحان دو برگه پر از جواب نوشته بودم اما وقتی جواب آمد 11شده بودم. من معلمم و 30سال درس دادهام میدانم که در برگه اشتباه داشتم اما 18میشدم نه 11. موضوع را که پیگیری کردم متوجه شدم یکی از برگههای پاسخنامه اصلا نیست!» او معتقد است که تنگنظری عدهای سد راه او شده زیرا نمیخواهند که در مربیگری هم رقیبی سرسخت داشته باشند.
در حال حاضر این ورزشکار آزردهدل که از نظر روحی بسیار شکست خورده است میگوید:« همین که دیگر مسابقه نمیدهم انگار دیگر وجود ندارم، کسی سراغی از من نمیگیرد. با این حال برای اثبات خودم در سال1398با همین پای آزرده مسابقه دادم و مقام اول استان را به دست آوردم. حالا برای خودم تمرین میکنم و روزهای جمعه از خانه تا شاندیز را با دوچرخه ظرف یک ساعت و 45دقیقه میروم و برمیگردم.»
با آنکه 75سال را رد کرده، اما هنوز وجودش سرشار از انرژی و حس زندگی است. آنچه مسلم است پیشکسوتان ورزش در هر رشتهای، بیشک کولهباری از تجربه، عمل و اندوختههای علمی هستند که در میدانهای ورزشی چون فولاد آبدیده شدهاند. پیشکسوتان چون کوهی از یخ هستند که بخش اعظم آن به دلیل متانت و بزرگیشان در زیرآب و اندکی از این کوه به دید میآید.