![](/files/fa/news/1400/3/8/848_557.jpg)
پیداکردن خانۀ حجتالاسلام محمدحسین رجاییخراسانی که او را با سمت مدیر مرکز فقهی ائمۀ اطهار (ع) مشهد میشناسند، کار چندان سختی نیست. از هر کسی بخصوص قدیمیهای محلۀ کوی پلیس که سراغ خانهاش را میگیری به کوچۀ پروین اعتصامی ۲۱ اشاره میکنند.
خانهای قدیمی که ۵۰ سال از عمر ۷۴ سالهاش را در آن سپری میکند. با درِ سبزرنگی که رو به بالکن خانه باز میشود و البته اتاق شخصی او که بر همه دیوارهایش، از کف تا سقف، قفسههای کتاب قرار گرفتهاند.
ما زمانی وارد این خانه میشویم که نماز جماعت دو نفرۀ حاج آقا و همسرش به پایان رسیده است. با اینکه نور خورشید حیاط را روشن و گرم کرده، اتاق پذیرایی که پس از بالکن قرار دارد، بدون هیچ وسیلۀ سرمایشی، کاملا خنک و مطبوع است.
همینجا مینشینیم و در محیط پُر از آرامش که برای روضههای سالیانۀ منزل آماده شده، گفتگو را آغاز میکنیم. بیشتر خاطرات حجتالاسلام رجایی به محلۀ زندگی و محدودههای اطرافش مربوط است؛ مثل حضور در مدرسۀ توحید. به همین خاطر گفتگو را با گپ درباره مدرسه و معلمی شروع میکنیم.
- کمی از آموزگاری در مدرسه توحید بگوید.
طلبهای که نجف رفته و پای درس بزرگان نشسته است؛ میرود کلاس پیکار با بیسوادی! ماجرا از این قرار بود که شاه دستور پیکار با بیسوادی را داده بود. برای این منظور هم ابتدا علاقهمندان به تدریس باید پای درس کلاسداری معلمهای نظام آموزشوپرورش وقت مینشستند. شاید برای شما خیلی مهم نباشد، ولی در حوزۀ علمیهای که طلبهاش نجف رفته و درس بزرگان را دیده، بهسختی حاضر میشدند یک آقای کتوشلواری بیاید و برای طلبهها درس بگوید. اما نمیدانم چطور شد در مدرسهای که من طلبهاش بودم این اتفاق افتاد؛ یعنی آخوندها پای درس یک کتوشلواری نشستند! از آنجا که بعد از آموزش، بهازای تدریس پول میدادند و ما هم احتیاج داشتیم، با خودم گفتم: کار معلمی است دیگر.پس من هم بروم روشش را یاد بگیریم که به مردم تعلیم بدهم. به هر حال من در این کلاس شرکت کردم. ۴۸ جلسه برای ما گذاشتند و روش کلاسداری را به ما آموختند. مدّرس ما هم آقای تحصیلدار بود که بهحق آموزشهای خوبی داد. بعد از پایان دوره من به دبیرستان توحید (مدرسۀ زمانی سابق) در حاشیه بولوار جمهوری اسلامی رفتم و تدریس به بیسوادان را آغاز کردم. کسانی در این کلاسها شرکت میکردند که سنوسالشان از من بیشتر بود و خواندن و نوشتن بلد نبودند. اینطور شد که شروع کردیم به تدریسکردن به پیرمردها و پیرزنها و خواندن و نوشتن یادشان دادیم. مطابق با تعداد قبولشدگان هم دستمزد میگرفتیم.
- کلاس درس شما چطور بود؟
شلوغ بود. ۶۰، ۷۰ نفر که سنوسالشان بیشتر از خودم بود. طوری شده بود که معلمهای دیگر مدرسه به من حسادت میکردند و برایشان این تعداد شاگرد جای سؤال داشت. اتفاقاً یکی از همسایههای فعلیمان، پدر شهید حلوایی هم جزو کسانی بود که به کلاس من میآمد.
- دلیل شلوغی کلاستان چه بود؟
من ابتدای کلاس یا بین درس، احکام میگفتم. خب، شاگردان هم، چون متدین و بزرگسال بودند از این کار استقبال میکردند.
- همدورهایهایتان هم معلم پیکار با بیسوادی شدند؟
آن اوایل سپاه دانش بود؛ همۀ باسوادها از جمله آخوندها را میگرفتند و به سپاه دانش میبردند. شاه دستورش را داده بود. میریختند در مدارس علمیه و طلبهها را به عنوان سرباز میگرفتند.
به طور عمدی برای اینکه حوزه را بهم بزنند، طلبهها را به سربازی میبردند. به خاطر فرار از این موضوع که مبادا مرا به سپاه دانش ببرند، سال ۴۲ که هنوز وقت نجف رفتن من نبود و باید دروس بیشتری را میگذراندم، قاچاقی به نجف رفتم.
اما خاطرم هست مرحوم هاشمیرفسنجانی را به سربازی بردند. همچنین یکی از آشنایان که اکنون امام جمعه موقت نیشابور است را گرفتند و بردند.
- حاج آقای رجاییخراسانی را نهتنها ساکنان محلۀ کویپلیس که اهالی محلۀ گلختمی سابق هم میشناسند. این آشنایی مردم که با حس قدردانی نیز آمیخته شده از چه زمانی و با چه بهانهای است؟
بعد از مراسم عروسیمان و زمانی که برای زندگی در نجف یا مشهد مردد بودم، با راهنمایی و توصیۀ آیتا... علمالهدی که از دوستان قدیمی بنده هستند، به اتفاق همسرم بار و بنه را از نیشابور برداشتیم و برای همیشه به مشهد آمدیم.
از آنجا که تازه ازدواج کرده بودم و درآمدی هم نداشتم، یکی از دوستانم که آن زمان ساکن محلۀ گلختمی بود، پیشنهاد داد به این محله بروم. آقای کوثری به من گفت: «اینجا اجاره خانههایش ارزان است».
من هم قبول کردم و در این محله یک اتاق سه در چهار با اجارۀ ماهیانه ۲۰ تومان گرفتم. اتفاقا پس از سکونت، مردم از آیتا... میلانی تقاضای امام جماعت کردند و ایشان هم من را بهعنوان امام جماعت مسجد گلختمی منصوب کردند.
اینکار با تشریفات خودش انجام شد؛ یعنی منبری آمد و دستور آیتا... را برای مردم خواند، سپس از من تعریف کرد (میخندد) و به مردم سفارش کرد که باید قدر امام جماعتشان را بدانند و چه و چه.
بعد از آن هم مرحوم آیتا... شاهرودی که مرجع تقلید خیلی از ایرانیها بودند، یک نامه خطاب به اهالی گلختمی نوشتند و در بخشی از آن قید کردند: «فلانی از جانب من، در امور حسبیه وکیل هستند و از ایشان در آن محله قدردانی بشود.».
پس از به دنیا آمدن فرزند اولم و گذشت یکسال، ما از آن خانه نقل مکان کردیم، ولی بنده تا سال ۱۳۶۳ امام جماعت آن مسجد ماندم.
- گویا در آن مسجد هم معلمی کردید؟
انقلاب اسلامی که پیروز شد در همان مسجد گلختمی سوادآموزی به بزرگسالان را شروع کردم. من دورهاش را دیده بودم و افرادی که خواندن و نوشتن نمیدانستند هم دوروبَرم بودند، به همین خاطر بعد از آنکه نماز تمام میشد، عبا را میگذاشتم کنار و مقابل تخته سیاه میایستادم.
اینکار را با علاقۀ شخصی انجام میدادم، بدون وابستگی به کسی که پولی بگیرم یا جزو نهضت سوادآموزی شوم. خودم معلمی را دوست داشتم و امام (ره) هم سفارش کرده بود. البته این را هم بگویم، مردم آن زمان اصلا توقع نداشتند امام جماعتی، عبا را کنار بگذارد و پای تخته سیاه بایستد. چون ندیده بودند که روحانی پای تخته بایستد.
- به غیر از نقش معلمی شما که نمازگزاران را به تعجب وامیداشت، کار ویژه یا ساختارشکنانۀ دیگری در مسجد انجام میدادید، کاری که در جذب جوانان به مسجد مؤثر باشد؟
بله. اوایل پیروزی انقلاب، برای امور مساجد انتخابات شد و من جزو نمایندگان امامان جماعت شدم. همان زمان که امام جماعت مسجد گلختمی بودم برای جذب جوانان، فیلم نمایش میدادیم.
از جهاد سازندگی و سپاه پاسداران تقاضا میکردم که فیلمهای جنگی (چون برای جوانان جذاب بود) و تربیتی به ما بدهند تا در مسجد نمایش بدهیم. به افرادی هم که مسئول اکران فیلم بودند، سفارش کرده بودم وقتی فیلم به جای حساس رسید، نمایشش را متوقف کنند تا در آن فرصت ۱۰ دقیقه برای حاضران سخنرانی کنم.
در آن مدت کوتاه، برای جوانهایی که اصلا اهل مسجد نبودند از مسائل روزِ جامعه، اخلاقی و تربیتی میگفتم و آنها را به احترامگذاشتن به پدرومادر دعوت میکردم. گفتن این صحبتها واجب بود، چون در اوایل دهۀ ۶۰ محلۀ گلختمی، جای لاتها و دزدها و قاچاقچیها بود.
فراهم کردن فرصت نمایش فیلم و جذب جوانها به مسجد کار آسانی نبود؛ پیرمردها معترض میشدند و میگفتند سینما آوردید در مسجد! از تخمه شکستن جوانها و ورودشان با کفش شکایت میکردند و من آرامشان میکردم و میگفتم چه مانعی دارد من خودم مسجد را جارو میکنم.
- با توجه به سن و سال نمازگزاران و نگاه سنتیای که داشتند، بالاخره چطور آنها با شما همراه شدند؟
پیرمردها، چون من را دوست داشتند، کوتاه میآمدند وگرنه اصلا موافق نبودند. در نظر آنها درسدادن من پای تخته سیاه هم متعارف نبود، چه برسد به نمایش فیلم! (میخندد)
- آنچه از شما در یاد مردم مانده است، بیش از نقش امام جماعتی است که در حدود ۱۸ سال، روزی ۳ وعده نماز در مسجد به پا میداشته است. برایمان کمی از خاطرات مشترکی بگویید که با مردم آن محله دارید.
بگذارید از زمان بازسازی مسجد بگویم و انتهایش از یک خاطره. مسجد گلختمی، بنای فرسوده و رو به تخریبی داشت. خیلی قدیمی بود؛ دیوارهایش گِلی و سقفش چوبی بود.
هیچوقت موشهایی که مردم را به خنده وامیداشت فراموش نمیکنم؛ گاهی که ما در حال نماز خواندن بودیم، یک موش از جلوی نمازگزاران به طرفی میپرید و مردم میخندیدند.
یکسال بعد از حضورم در مسجد به مردم اعلام کردیم که میخواهیم مسجد را تجدید بنا کنیم. برای این منظور از مردم نامنویسی و از بینشان ۱۰ نفر که مورد اعتماد همگان بودند را انتخاب کردیم و به هرکدام از منتخبان یک دسته قبض دادیم.
گاهی که ما در حال نماز خواندن بودیم، یک موش از جلوی نمازگزاران به طرفی میپرید و مردم میخندیدند
- گفتیم از دوستان و آشنایان برای بازسازی مسجد کمک مالی بگیرید. درنهایت ۲ هزار تومان جمع شد و در نخستین مرحله، کارگر گرفتیم تا بنای فرسودۀ مسجد را تخریب کنند.
خودم هم در منبرها و مجالسی که داشتم، اعلام میکردم قصد بازسازی مسجد را داریم و هرکسی به شیوهای کمک میکرد؛ بعضی میآمدند و کار میکردند، بعضی پول میدادند و بعضی آجر و دیگر مصالح ساختمانی میفرستادند.
در همان زمان که در فکر بازسازی مسجد بودیم، شبهای چهارشنبه منبری داشتم که همه مستمعان آن معماران ادارۀ اوقاف، مسجد گوهرشاد و شهرداری بودند. حاجی مزدگیر، یکی از معماران شهرداری بود که پس از مطلعشدن از این تصمیم، نقشۀ مسجد را رایگان طراحی کرد.
همچنین برای مردم سخنرانی کرد و به آنها گفت که شما به فکر ۵۰ سال آینده باشید، مسجدی بسازید که ۵۰ سال دیگر از ساخت آن پشیمان نشوید. همینطور هم شد؛ سقف بلندی ساخته شد و بعدها که تعداد نمازگزاران افزایش یافته بود و دست و پای آنها تنگ شد، بالکنی برای خانمها ساخته شد.
قبل از انقلاب، ساختمان جدید مسجد را افتتاح کردیم؛ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم اینجا مرکز فعالیتهای انقلابی مردم شد، طوری که مرحوم شیرازی و آقای قمی و تعدادی از سخنرانهای برجسته به اینجا رفتوآمد داشتند.
- با وجود احترام و علاقۀ دوطرفهای که بین شما و اهالی قدیمی گلختمی و نمازگزاران مسجد یاد شده است، باید شما را هممحلهای ساکنان کوی پلیس بدانیم. پنج دهه سکونت شما در این محله، آن هم از زمانی که جزو نخستین ساکنان کوچهتان شدید و همۀ منازل لولهکشی آب یا سایر امکانات را نداشتند تا حالا، یعنی چه؟ بگذارید طور دیگری سؤالم را بپرسم، این محله چه دلخوشیای برای ماندن ۵۰ سالۀ شما داشته و دارد؟
مکرر پیشنهادهایی شده بود که من و خانواده تصمیم گرفتیم از اینجا نقل مکان کنیم، اما همسایهها نگذاشتند. خدارا شکر همسایههای خوب و بامعرفتی داریم.
خاطرم هست وقتی که یکی از محلههای بالانشین مشهد شهرت پیدا کرده بود، به من گفتند بیایید در مسجد آن محله نماز بخوانید و به شما خانه هم میدهیم، ولی گفتم من از ابتدا همینجا بودم و با اینکه مزاحمت صدای هواپیما هم دارد، همینجا میمانم.
ما جزو اولیهایی بودیم که اینجا آمدیم. سال ۴۶ روبهروی منزل فعلی، زمینی بود که به اصرار صاحبش، آن را خریدم. ۵۰۰ مترمربع زمین به قیمت هزار و ۶۰۰ تومان.
هم پول خریدش و هم پول ساختش با عنایت پروردگار متعال جور شد، والا ما پول آنچنانی نداشتیم. ارزش این خانه به روضهها، نمازها و تلاوتهایی است که در آن انجام شده است.
-چطور با دست خالی، زمین را خریدید؟!
صاحب آن زمین که خدا رحمتش کند، به ما اصرار کرد که این زمین خوب است. گفتم پولش را ندارم، ولی باز هم اصرار کرد. به یکی از دوستانم (در پناه خدا باشد) گفتم که این آقا اصرار دارد که زمینش را بخرم.
او هم فوری پرسید چقدر پول میخواهی و همانجا پول زمین را داد و اصلا دربارۀ زمان و نحوۀ بازپرداختش حرفی نزد. اینطور شد که زمین را معامله کردم.
- عجب دوستانی دارید؟
خداراشکر میکنم. خوش رفتاری با مردم خیلی نتیجههای خوبی دارد.
- میفرمودید.
بله. با دو بنا، کم کم دو اتاق در آن زمین ساختیم. از آن دو اتاق، یکی از اتاقها را به شیخی که اهل مازندران بود و مانند من و همسرم یک فرزند داشت، دادیم و در اتاق دیگر خودمان ساکن شدیم.
۱۰ سال در آن خانه ساکن بودیم و شبانهروز در حیاط خانه به روی همسایهها باز بود. اینجا هنوز بیابان بود و در همه خانهها لولهکشی آب نبود. من هم با کمکی که به فردی زرتشتی کرده بودم، توانسته بودم لولهکشی آب انجام دهم.
یک شیر آب وسط حیاط گذاشته بودم و به همسرم هم سفارش کرده بودم که زمانی که بیرون از اتاق میآید، حجاب داشته باشد تا همسایهها بیایند و از آن استفاده کنند.
منزل ما یک در چوبی داشت. روی در را سوراخ کرده بودیم و از آنجا طنابی عبور داده بودیم به بیرون و به شیطانک قفل بسته بودیم. مردم طناب را میکشیدند و وارد حیاط میشدند و آب برمیداشتند و میرفتند. یاا... هم لازم نبود.
- از یک زرتشتی گفتید که با کمک شما مسلمان شد. بیشتر توضیح بدهید.
اشاره کردم. در دهۀ ۴۰ که ما در اینجا ساکن شدیم، همه اینها جنگل (منظور فضاهایی با درختکاری زیاد) و الباقی آن هم بیابان بود. بولواری نبود و در اطراف بیشتر درختکاری شده بود.
البته افراد معتاد و فاسد هم تعدادشان زیاد بود. همچنین به دلیل وجود مرکز جهانگردی، آمریکاییها که وضع زننده و نامتعارفی هم داشتند، رفتوآمد میکردند. کارگری زرتشتی بود که جنگلبانی میکرد.
او مشکلی داشت و با من درمیان گذاشت. من هم به او گفتم بیا مسلمان شو. اتفاقاً او هم روی خوش نشان داد. به او محبت میکردم و برایش بستنی میخریدم. کمکم رفیق شدیم.
روزی که برای مسلمانشدنش خدمت آقای میلانی رفتیم، ایشان به رئیس سازمان آب سفارش کرد به خاطر اینکه مسلمان شده است، حقوقش را بیشتر و قرارداد کاریاش را رسمی کند.
خوشبختانه مشکلش با توسل به امام رضا (ع) حل شد، ولی دائم از اینکه خانوادهاش بفهمند که مسلمان شده است، نگران بود و میگفت اگر آنها بفهمند من مسلمان شدهام طردم میکنند.
- کار مثبتی که شما برای آن کارگر زرتشتی کردید، چطور جبران شد؟
دنبال جبرانش نبودم. اما آن آشنایی و رفاقت، شرایط را در لولهکشی آب منزلم آسان کرد (میخندد).
- چطور؟
۵۰ سال قبل که ما برای لولهکشی آب اقدام کردیم، امتیاز آب به آسانی اکنون نبود. الان کارها آسان شده است. آن زمان باید خود شخص میرفت و پروسهای طولانی از خواهش و تمنا و ... داشت.
- سوالهای زیادی هنوز برایمان باقی مانده است که در این گفتگو و همچنین گفتگوهای قبلی فرصت نشد درباره شان بدانیم؛ مثل نقش معلمیای که پدرتان برای اهالی روستای سُبیان داشت، کودکی شما در نیشابور و جوانانیتان در مشهد. اما بگذارید در پایان این گفتگو از حستان به زادگاهتان بپرسیم. نیشابور را دوست دارید؟
به نیشابور افتخار میکنم؛ شهر علم و قلمدانهای مرصع.
* این گزارش سه شنبه ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۳۵ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.