از خاطرات بچگیاش که تعریف میکند، نگاه نافذش میرود در عالم خیال؛ در چادرهای عشایری و کوچکردنهای مداوم در دشتهای سرسبز فریمان، سرخس و صالحآباد. پدرش بیشتر دامدار بود، کشاورزی هم میکرد در زمینهای اربابی فریمان، اما زیر بار حرف زور ارباب ماندن، چیزی نبود که از عهده مردم عشایر بربیاید. عشایر جماعت سر نترسی دارد که اگر میخواست جیرهخور اربابِ زمیندار بماند، زار و زندگیاش را بار اسب و قاطر نمیکرد و به کوه و دشت نمیزد. اصغر ده ساله بود یا دوازده ساله، درست یادش نیست، فقط میداند که یک روز پدر آنها را راهی مشهد کرد تا خودش بماند و دشتهای سرسبزی که بیهیچ منت گوسفندانش را پروار میکردند و چرخ زندگیاش را میچرخاندند.
خانواده عیالوارشان در محله پایین خیابان در کوچه چهنو ساکن شدند و پدر گاهی به آنها سر میزد. اصغر در همان محله قد کشید و در گودهای کشتیاش مرام پهلوانی را یاد گرفت. حالا استاد اصغر دهقان پیشکسوت جودو را همه میشناسند. 7سال پیش سالن جودوی مجتمع ورزشی مرحوم جعفری در گلشهر به نام سالن جودوی استاد اصغر دهقان نامگذاری و چندی پیش هم پلاک افتخار مشهد بر سر در خانهاش در بولوار فاطمیه نصب شد.
بیش از همه اینها اما، استاد اصغر دهقان مرد روزهای جنگ و پایداری است؛ مردی که هنرش «رزم» در دفاع از مملکت و ناموسش بود، همزمان در عرصه جهانی سکان هدایت تیم ملی جودوی ایران را به عهده داشت و هم و غم عجیبی هم برای تربیت شاگردان خلفی داشت که حالا هرکدام برای خودشان وزنهای در جودو شدهاند. او این روزها درگیر شیمیدرمانی برای مبارزه با سرطان روده بزرگ است، اما به عادت سالها، ورزش روزانهاش را ترک نکرده است و سرحالتر و قبراقتر از هر مرد 65 ساله دیگری به نظر میرسد.
از زمانی که خودم را شناختم- از 18 سالگی- به استاد معروف شدم. آن زمان برای من استادی دیگر حل شد. فهمیدم که استادی یک اسم است و من باید بروم دنبال دانش.
بله چون این سالن و این پلاک افتخار یک چیز ماندگار است. روزنامه و مصاحبه من و شما زودگذر است و مردم یادشان میرود؛ ولی اسم سالن میماند. 100سال دیگر هم میگویند سالن استاد اصغر دهقان. پلاک افتخار 50 سال دیگر هم هست. این حس را به من میدهد که بیشتر خدمت کنم. این از مسائل مالی خیلی بالاتر است.
از سال ۴۸ . تقریباً ۱۴ سالم بود که توی دبیرستان با کشتی کج آشنا شدم. پیش استاد یحیوی کار میکردم؛ اما این ورزش من را ارضا نمیکرد. کشتی کج یک ورزش نمایشی و قراردادی است. ۱۵ راند سه دقیقهای دارد که در راند هفتم یا هشتم یکی از طرفین نفس کم میآورد و بازی را واگذار میکند. دیگر برنده و بازنده مفهومی ندارد. من به مسابقات کشوری رفتم مربی گفت باید مسابقه اول را واگذار کنی. گفتم چرا؟ گفت این قانون است. دیدم خوشم نمیآید. ورزش جودو تازه به ایران آمده بود. من در باشگاه جوانان اسلامی یا بهرامی سابق در چهارراه شهدا کشتی کج کار میکردم که فردی به نام سرهنگ علی مولایی-از خلبانان شکاری پایگاه ۷۷ مشهد- آمده بود یک عده را تحت نظر گرفته بود که یکیاش من بودم. 8 نفر را انتخاب کرد و بعد گفت: «اگر میخواهید جودو کار کنید، بیایید نیروی هوایی در خیابان نخریسی.»
حدود یک سال و نیم با او کار کردم تا اینکه مأموریتش در خراسان تمام شد و رفت مازندران. آن وقت من هنوز در سطح پایینی بودم؛ ولی دیگر کسی نبود که ازش یاد بگیرم.تنها کسی که در مشهد کار میکرد من بودم. به ناچار در سن 18 سالگی شدم مربی. وقتی کم میآوردم میرفتم تهران، چند تکنیک یاد میگرفتم میآمدم به بقیه یاد میدادم.
حدود ۱۲۰ شاگرد قهرمان در سطح آسیا و جهان و المپیک دارم که از همان سالها جودو را شروع کردند. جودو تا سال 54 کلاً در بیرون آزاد نبود و فقط دست نیروهای مسلح بود. من خدا خدا میکردم که کی بروم سربازی که بتوانم جودو را در سربازی یاد بگیرم و همینطور هم شد. کمی در مشهد و تهران جودو را یاد گرفتم و بقیهاش را در 2 سال سربازی. دوران سربازی در گارد شاهنشاهی بودم و مربیهای ژاپنی به ما جودو یاد میدادند. از سربازی که آمدم مربی رسمی جودو شدم و در اولین مسابقات کشوری جودو (جام آریامهر) تیم خراسان را رهبری میکردم که دوم شد.
بعد از آن فدراسیون یک عده را برای شرکت در کلاسهای مربیگری زیر نظر مربیان ژاپنی دعوت کرد. من، آقای غلامرضا گلشاهی، کاظم برکشاهی، حمید رجبیان رفتیم و این جمع جودوی استان خراسان را راه انداختند. بعد آقای محمود روحانی، غلامرضا اسدی، سرهنگ رضا مرتضوی، اکبر محمدی که سنهایشان از ما بالاتر بودند به عنوان مسئول آمدند در جودو و جودو پر وبال گرفت. من سال 59 یا 60 دوباره رفتم تهران و مدتی بچههای سپاه را آموزش دادم. بعد هم رفتم فدراسیون جودوی جمهوری اسلامی که تازه راهاندازی شده بود.
به خاطر همین مربیگری چون در خراسان کسی نبود. خیلیها خودشان رفتند سپاه، ولی در مورد من از سپاه آمدند دنبالم. اول به صورت قراردادی آمدم و شغل دیگری داشتم. فروشگاه لوازم خانگی و کارگاه نجاری با برادرانم داشتم. شغل خوبی بود. انقلاب که شد و سپاه آمد دنبالم، به عنوان مربی جذب شدم. اول انقلاب بود و سپاه به من نیاز داشت. وظیفهام بود که کمک کنم. سال 59 در غائلههای گنبد، کردستان، سیاهکل و گلستان حضور داشتم. بعد که این غائلهها تمام شد جنگ ایران و عراق شروع شد. دو سه سال اول هنوز استخدام رسمی نشده بودم. هرچه آنها میگفتند بیا پاسدار باش، نمیرفتم.
وقتی جنگ شد من خیلی چیزها را دیدم و پشیمان شدم که چرا از اول پاسدار نشدم.
من زمانی مسئول کمکهای مردمی سپاه بودم. با نیسان یا خاور میرفتیم توی روستاها کمکهای مردمی را برای جنگ جمع میکردیم. یک بار رفته بودیم بردسکن و کاشمر. با بلندگو داد میزدیم که مردم هر کسی هر چه دارد بیاورد برای رزمندهها. همانطور که پشت بلندگو مشغول داد زدن بودم، دیدم دو تا پیرزن با هم آمدند. یکیشان یک خلیطه (کیسه) کوچک دستش بود. توی خلیطهاش نان خشک بود. گفت: ننه... من به غیر از اینها چیز دیگری ندارم. اینها را برای رزمندهها بفرستید. یکیشان هم دو تا تخممرغ دستش بود. آن موقع من رفتم سرم را به دیوار کوبیدم که مردم آن زمان چطور ایثار میکردند.
صد در صد نظرم عوض شد. بعد اگر یک مقدار خلاقیت و ابتکاری هم که قبلا به کار نمیبردم ایجاد کردم.
یکی از خلاقیتها این بود که تمام محافظان مسئولان را جمع کردم و آموزش دادم. مثلا افرادی که در هواپیما محافظ کادر پرواز بودند. خب چرا هواپیماهای ما را نتوانستند بدزدند؟ آنقدر که هواپیماهای کشورهای دیگر را بردند مال ما را خیلی کم بردند. ما آمدیم خلاقیت به خرج دادیم. آموزشهایی را که در کشورهای دیگر دیده بودم به صورت جزوه تهیه کردم و انتقال دادیم. حدود سه چهار سال محافظان شخصیتهای کل کشور را آموزش دادم.
من سال 62 استخدام رسمی شدم. 36 ماه جبهه بودم و با سرداری بازنشست شدم. در این مدت هم مسئولیت داشتم هم مربی بودم، هم مسئول آموزش بودم و جنگها را طراحی میکردم. مثلا لشکر 5 نصر میگفت ما عملیاتی داریم در یک منطقه کوهستانی، برنامهریزی و آموزش آن با شما. میرفتم اوضاع را بررسی میکردم و نیروها را آموزش میدادم. نبرد با کومولهها بیشتر توی جنگل یا کوهستان بود. اینها هرکدام نوع خاصی از جنگ را میطلبند.
اسلحه در جای خودش استفاده میشد؛ ولی چون نبرد چریکی بود، باید از فنون رزمی بیشتر استفاده میکردیم. کسی که دفاع شخصی بلد باشد، اعتماد به نفس بیشتری دارد. وقتی اسلحه و فشنگت تمام شد میخواهی چه کار کنی؟ خیلی در جنگ ایران و عراق اتفاق افتاد که سلاح تمام شد و جنگ تن به تن ادامه پیدا کرد. این بود که نیروهایمان را از نظر آمادگی جسمانی و فنون قوی میکردیم تا اعتماد به نفسشان بالا برود. ورزشهای رزمی اصلش این است. حالا اینکه مسابقه میگذارند یک چیز جدایی است.
بله توی رزم استفاده میشود. اسمش ورزشهای رزمی است. حالا یک عده میگویند دفاع شخصی خیابانی. در صورتی که اصلا همچین چیزی نداریم. سه نوع دفاع شخصی در دنیا داریم. دفاع شخصی نمایشی که فقط نمایش است. دفاع شخصی از خود. مثلا خیلی از خانوادهها به من مراجعه میکنند میگویند بچهام میخواهد برود یک کشور خارجی دو سه ماهی باهاش کار کن آنجا بتواند از خودش دفاع کند. این دفاع شخصی از خود است. دفاع شخصی واقعی؛ اما دفاع مشروع از خود است. این دفاع از مملکتت و از ناموست است. در این دفاع باید در هر آب و هوا و شرایطی خودت را هماهنگ کنی. در آب، در سنگر، در باتلاق، در جنگل در همه شرایط آب و هوایی باید بتوانی با حریفت یا با دشمنت بجنگی.
بله. در خیلی جنگها پیش آمده که دو طرف مهماتشان تمام شده است. باید بگویند مهماتمان تمام شد، برویم بعد بیاییم؟! اینطوری که نمیشود. باید تا آخرین قطره خون، تا آخرین سلاحی که در اختیارت باشد، چه فشنگ باشد، چه سلاح سرد، مبارزه کنی. نمیشود بگوییم حالا خسته شدیم.
بله. خود صدام دان 5 جودو داشت یعنی این جزو قوانین ارتشهای جهان است. ارتشهای جهان مسابقات سیزم دارند. یعنی مسابقات کاراته، تکواندو و جودو که بین ارتشها و پلیسهای جهان برگزار میشود.
نه اصلا به هیچ وجه. شاید آنها از ما آمادهتر بودند چون ارتششان و آموزشهایشان پیشرفتهتر بود و تمام دنیا به صدام کمک میکردند. روسیه، آمریکا، چین، فرانسه، انگلیس، همهشان هم از لحاظ مهمات و تجهیزات کمک میکردند، هم از نظر نیروی انسانی. به ما کسی نبود کمک کند.
من سال 61 که رفتم ژاپن دوره دیدم، تیم عراق هم بود. ما 11 نفر بودیم آنها 25 نفر. دو برابر ما آمده بودند آموزش ببینند. هر ارتشی که بخواهد در جبهههای جنگ عرض اندام کند باید اعتماد به نفس داشته باشد. همهاش این نیست که شما تیراندازی بلد باشید. بعضی وقتها تیرهایت تمام میشود. اسلحهات خراب میشود یا اسلحه دیر میرسد دستت. اصولا نبرد به شیوه ارتش نبرد کلاسیک است. در ارتش وقتی 10نفر بخواهند بجنگند در مقابل10 نفر میجنگند. اگر 11نفر باشند شما دیگر نمیتوانید بجنگید. ارتش این قانون را دارد. به آن جنگ کلاسیک میگویند. گروهان با گروهان، گردان با گردان، تیپ با تیپ و لشکر با لشکر. هیچ وقت یک ارتش گروهانش را به جنگ یک لشکر نمیفرستد؛ ولی در جنگهای نامتعارف ممکن است. در این جنگها میگویند 300 نفر باید جلوی 10هزار نفر بایستند. آموزشهای چریکی و پارتیزانی قوانین نامتعارفی دارند. یک ارتشی براساس نقشهای که دارد باید جلو برود، نمیتواند از خودش خلاقیت و ابتکار داشته باشد؛ ولی یک فرمانده گروهان در جنگهای نامتعارف اختیار دارد هرکاری بکند. چطور یک تیپما جلوی سه لشکر عراق ایستاد؟ شهید کاوه، شهید بابانظر، شهید برونسی، شهید منصوری، اینها چطور جلوی عراق ایستادند؟ مگر دانشگاه افسری رفته بودند؟ نه. به این میگویند جنگ نامتعارف یعنی خودت هرچه فکر میکنی عمل کن.
احسنت. چون جنگ نامتعارف بیشتر جنگ تن به تن است. جنگهای «بزن و فرار کن» است. بیشتر گریز دارد. ما در جنگ تن به تن ضربه میزنیم ولی بعد نمیایستیم که ضربه بخوریم. ضربه اولی را میزنیم و میرویم. باز ضربه دوم و سوم تا وقتی از پا دربیاییم.
غواصهای ما در اروند همین اتفاق برایشان پیش آمد. 1500 متر غواصی کرده بودند تا فاو. عملیات لو رفته بود و درگیری تن به تن پیش آمده بود. حالا در اروندی که 75 متر گودی دارد و آبش جذر و مد دارد هرکس بیفتد آب میبدرش، بچههای ما هم با جذر و مد مبارزه کردند، هم با عراقیها. شهید زیاد دادیم ولی آنهایی که زنده ماندند به خاطر هنرهای رزمی بود که بلد بودند.
بله فراوان. یک نمونهاش در عملیات مرصاد در نبرد با منافقان بود که با یکی از بچههای کرمانشاه به اسم بشیر رفتیم اسلامآباد غرب که قرار بود فرمانده منافقان سخنرانی کند. در بیمارستان اسلامآباد تمام بچههای سپاه سر و گوششان را بریده و به درخت آویزان کرده بودند. خودشان هم در میدان شهر اسلامآباد داشتند سخنرانی میکردند. کرمانشاهیها آدمهای دلیریاند. با این حال بشیر که اوضاع را دید به من گفت: آقای دهقان خیلی خطرناک است. گفتم: بیا برویم بیخیال! آمدیم خودمان را انداختیم توی یک باغ انگور. شلوار کردی گشادی پایم بود و شال کردی هم دور کمرم. همیشه عادت داشتم نارنجک و یک کلت کوچک توی کمرم بگذارم. یک باره دیدیم از لای انگورها یک عده بلند شدند. گفتند: بهبه برادران ایرانی... آمدین تسلیم بشین؟ گفتیم: بله. حدود 35 نفر از سرانشان بودند. یکیشان گفت: ما برادریم، همه ایرانیایم، دستتان درد نکند که آمدید تسلیم شوید. جایتان خالی میوه خوردیم، آبمیوه خوردیم، چایی خوردیم. بعد گفتم: خب بلند شویم بریم. گفت: کجا؟ گفتم: ما آمدیم شما را ببریم. گفت: مرد حسابی شما دو نفر هستید چطور میخواهید ما 35 نفر مسلح را ببرید. دست کردم توی شال کمرم، نارنجک را درآوردم، گفتم: همه بخوابید. با دستبندهای خودشان بستیمشان و بردیم. خب این اعتماد به نفس من بود که رفتم توی دل آنها و دستگیرشان کردیم بدون اینکه یک قطره خون بریزد. اگر من رزمیکار نبودم هیچ وقت جرئت نمیکردم بروم.
خیلی پیش میآمد. من بیشتر نیروی گشت بودم. نیروهای گشت افرادی هستند که میروند اطلاعات از اردوی دشمن جمع میکنند. اینها صددرصد درگیری پیدا میکنند و تا جایی که امکان دارد نباید تیراندازی کنند. در یکی از این عملیاتها با یک گروه هفت هشت نفره به شهر ناصریه عراق رفتیم. پشت دیوارهای پادگان ناصریه بودیم که یکباره دیدم یک نفر از آن بالا دارد من را نگاه میکند. ما توی گودال بودیم و او اسلحه به دست توی بلندی. نفهمید که ما ایرانی هستیم یا عراقی. چون لباس عراقی تنمان بود. بایبای کردیم باهاش، او هم بایبای کرد و رفت. پستش تمام شده بود. فکر کردیم ماجرا تمام شد، نگو او فهمیده و بیسیم زده بود که دشمن توی خاکریز ما است. ما به جز سرنیزه اسلحه دیگری نداشتیم، چون نباید اسلحه میبردیم. هفت هشت نفر آمدند اتفاقا آنها هم بدون اسلحه بودند چون اصلا باور نمیکردند که ما تا توی پادگان آنها برویم. خب ما چطور وارد پادگان شده بودیم؟ یک ماه جلوتر مقنی برده بودیم حدود دو کیلومتر زمین را کنده بودیم و از توی پادگان آنها درآمده بودیم. آنها آمدند و افتادیم به جان هم.
یک ساعت بیشتر طول نکشید که دیدند فقط دو سه نفرشان زنده ماندهاند. از ما هیچکس شهید نشد. همه بچههای ما حرفهای بودند. بعدش ما سریع از پادگان زدیم بیرون. یک کیلومتر که دور شدیم، تازه فهمیدند و هلیکوپترهایشان آمدند که ما رسیدیم به جنگل و نتوانستند ما را پیدا کنند و بعد خودمان را رساندیم به مرز و دیگر آنها جرئت نمیکردند در مرز ما وارد شوند. از این اتفاقها زیاد بود؛ ولی خیلی مهم است که اعتماد به نفس داشته باشی.
من هم زمان که پاسدار بودم و به جبهه میرفتم سالهای 61 ،63 ، 66 ، 68 تا 78 چندین بار سرمربی یا مربی تیم ملی بودم. یعنی همزمان هم داخل جنگ بودم، هم با تیم ملی بودم و هم در بیرون آموزش میدادم. از شش بچهام حداقل موقع تولد چهارتایشان نبودم. الان گاهی به شوخی دخترها میگویند بابا ما نفهمیدیم تو کی آمدی، کی رفتی،کی دست روی سر ما کشیدی. حق دارند. ولی ما مجبور بودیم.
مقام هایی که آوردید بگویید.
در تیم ملی چون نمیتوانستیم در سطح آسیا مقام بیاوریم مجبور بودیم که برویم دورههای پیشرفته را در کشورهایی مثل کره و ژاپن و چین و کوبا و کانادا که برنامهریزی خوبی داشتند بگذرانیم.
چون دانش فنی و به روز نداشتیم. ژاپنیها آدم های زرنگیاند. دانش روزشان را نمیدهند. کمربند میگذارند. کمربند زرد، سبز، بنفش، قهوهای، مشکی. مشکی دان یک، دان دو، دان سه... ما را توی دانها نگه داشتهاند. ما سر و کله میزنیم که کی داناش بیشتر باشد. دان به چه دردی میخورد؟ دان و درجه را میدهند، ولی دانششان را به ما نمیدهند. من تا نرفتم آموزشهای آنها را ندیدم، متوجه نمیشدم. هر سال میرفتم مسابقات آسیایی و مسابقات جهانی و المپیک، اوت میشدیم و مقام نمیآوردیم. بعد متوجه شدم ما در طول هفته چهار ساعت و نیم تمرین میکنیمِ، ژاپنیها 24 ساعت. یعنی از نظر علمی آمادگی جسمانی آنها از ما قویتر بود. متوجه شدم که ما از نظر علوم ورزشی عقب هستیم. تکنیک و تاکتیکمان خیلی خوب بود؛ ولی توان و آمادگی جسمانیمان پایین بود. تمرینات را 9 ساعت کردیم. بعد به 16 ساعت رساندیم، بعد هم به 24 ساعت. بعد سال 66 ژاپن و کره را بردیم و در آسیا اول شدیم. در دهه 70 و 80 سه بار در آسیا اول شدیم. آقای فلاح، آقای خسرو دلیر، آقای مسعود آخوندزاده شاگردهای خراسانی خودم در آن دوره بودند که در دنیا مقام آوردند.
از طریق فدراسیون جودو دنبال پایگاه استعدادیابی هستم. دنیا امروز به دنبال این قضیه است. در تمام جریانات استعداد هست؛ ولی باید کسی باشد که آنها را پیدا کند و برای آینده پرورش دهد. امروزه عمر قهرمانی از 16 سال هست تا 24 سال. در استعدادیابی نونهالان را شناسایی و غربالگری میکنند. میگویند تو به درد فلان میخوری. دیگر مربی و خانواده و خود فرد عمرشان را هدر نمیدهند. قدیم 10 سال روی یک نفر کار میشد، بعد میفهمید که به درد جودو نمیخورد.
در مرحله اول رضایت والدین. مرحله بعدی این است که دولت کمک کند. من با آموزش و پرورش صحبت کردم و گفتم ما 200 نفر از بچههای شما را میخواهیم. کارشناس آوردیم و غربالگری کردیم. از 200 نفر 60 نفر را انتخاب کردیم. از 60 نفری که الان 3سال است تحت آموزش قرار دارند، قهرمان نونهالان و نوجوانان آسیا داشتهایم. در غربالگری معیارهایی را در نظر میگیریم که یک ورزشکار جودو از نظر فیزیک بدنی باید داشته باشد. مثلاً یک پسر بچه ۱۰ ساله با قد 150 سانتیمتر، دستهایش نباید از ۴۵ سانتیمتر کمتر باشد. چون جودو درگیری دارد. افرادی که دستهای کوتاهی دارند، تکنیک زود میخورند. یا قد پاها خیلی مهم است. کسانی که قد پاهایشان کوتاه است، قدمهای کوتاهی دارند و قدبلندها سریع میتوانند آنها را بگیرند. عرض سرشانه باید حداقل ۳۰ سانتیمتر باشد، سینه باید فراخ و پهن باشد. اینها معیارهای علمی هستند.
مشکلی که در ابتدا داشتیم این بود که چطور با وضعیتی که جمهوری اسلامی دارد خانمها را وارد ورزش جودو کنیم. باز ابتکار و خلاقیت به خرج دادیم. چند خانم پیدا کردیم که همسران یا برادران یا پدران آنها مایل بودند به آنها کمک کنند. تکنیکها را روی آقا انجام میدادیم، خانم نگاه میکرد و یاد میگرفت و روی همسرش انجام میداد. با یک بدبختی چهار پنج شاگرد خانم پیدا کردیم- تقریباً ۲۰ سال پیش- و تربیتشان کردیم. خواهران مهرپور که در باشگاه آستان قدس شروع به کار کردند، خانم آذر دلقندی که باشگاه کارگران را دستش گرفت، خانم بزمشکی که به هیئت جودو رفت، خانم تجربه و خانم حسینی که در گلشهر شروع به کار کردند، اینها همهشان قهرمان شدند و جودوی بانوان استان خراسان رفت در سطح اولی و دومی کشور. الان دو یا سه نفر از آن خانمها داور و مربی بینالمللی هستند. استعداد خانمها در این رشته حتی از آقایان هم بهتر بود. آقایان در جودو در عرض ۵۰ سال به اینجا رسیدند، خانمها در عرض ۱۵ سال قهرمان آسیا و دنیا شدند.