مهدیآقا از آن بچههای باصفای روزگار بود، خوشرو و خوشاخلاق. برای همین وقتی شهید شد، نهتنها حاجمحمد و فاطمهخانم که پدر و مادرش بودند، بلکه یک محله را عزادار کرد. مهدی متولد سال۵۷ بود و هیچوقت فرصت رفتن به جبهه را پیدا نکرد. مدام به پدرش میگفت «آرزوی شهادت به دلم ماند؛ای کاش من هم میتوانستم نقشی در دفاع از وطن بازی کنم.»
انگار خدا مهدی را زیاد دوست داشت که آرزویش را سالها بعد برآورده کرد؛ همان زمانی که او کارمند سپاه بود و در بیرجند از مرزهای شرقی کشور دربرابر اشرار محافظت میکرد. حاجمحمد برای ما از مهدی و خاطراتش میگوید.
مهدی به بامعرفتبودن در محله شهره بود. همه خاطراتم از او حول معرفت و مرامش میچرخد. او وقتی هجدهسالش تمام شد، برای خدمت سربازی به همدان رفت. دوران آموزشی را آنجا سپری کرد و بعد به تهران آمد.
یادم میآید یکی از بچههای محله که او هم دوران آموزشی را در پادگان همدان سپری میکرد، به مهدی زنگ زده و گفته بود که بیمار و بیحال در پادگان افتادهاست و یکی نیست یک لیوان آب به دستش بدهد.
مهدی همان روز از تهران به همدان رفته و دو سه روزی هممحلهایاش را تیمار کرده بود؛ بعد او را به بچههای بهداری و آشپزخانه سپرده و به تهران برگشته بود. رفیقش بعد از شهادت مهدی این خاطره را برای من تعریف کرد و گفت «از صدقهسر سفارشهای مهدی، آنقدر من را تحویل گرفتند که دوسهروزه حالم خوب شد و سر پا شدم. فکر کنم اگر مسئول پادگان هم سفارش من را میکرد، اینجوری هوای من را نداشتند.»
بعد از خدمت سربازی، مهدی در سپاه استخدام شد، بعد هم به بیرجند و تایباد رفت و همانجا ماندگار شد. چندسالی که گذشت، قرار بود به مشهد برگردد، اما میگفت آنجا به وجودش بیشتر نیاز است. مهدی در روز شهادتش، برگه مرخصی در دستش بود و میخواست به خانه برگردد. دم در دژبانی ایستاده بود تا ماشینی پیدا کند و او را به شهر برساند.
مهدی آنجا متوجه شد که عدهای از نیروها درحال گشتزنی هستند و کسی نیست که غذای آنها را ببرد. سریع ساک مسافرتش را در دژبانی گذاشت و ماشین را برداشت. رفقایش به او گفته بودند «تو در مرخصی هستی. جاده هم امنیت ندارد. برو به خانوادهات برس.»
مهدی در جوابشان گفته بود «اگر تأمین جاده نباشد، بچهها باید گرسنه بمانند؟!» با خودش دو سرباز برداشت و رفت، رفتنی که دیگر برگشتی نداشت و او در درگیری با اشرار به شهادت رسید.
مهدی بعداز خدمتش یکسالی در محله کارگاه کانالسازی کولر داشت. بعداز شهادتش عدهای از بانوان سنوسالدار محله به دیدن مادر مهدی آمدند. آنها میگفتند «کارگاه مهدیآقا درست پشت ایستگاه واحد بود؛ هروقت ما از اتوبوس پیاده میشدیم و بار سنگین داشتیم، شهید کارگاه را تعطیل میکرد و با دوچرخهاش، بار ما را به درِ خانه میآورد.»