روزی که یکی از کارمندان معاونت فرهنگی و اجتماعی شهرداری تصویر کتاب «محلۀ ما» را که گلچینی از خاطرات اهالی محلۀ طبرسیشمالی است در تلگرام برایمان فرستاد، خیلی دید خوبی به آن نداشتیم.
پیش از گفتگو فکر میکردیم مانند موارد مشابه یکنفر از بیرون که هیچربطی به محلۀ یادشده ندارد، آمده و نگارش کتاب را بهعهده گرفته است؛ اما وقتی با زهرا دولتآبادی، نویسندۀ کتاب، تماس گرفتیم، تازه فهمیدیم که او بزرگشدۀ همین محله است.
بانویی فعال و خستگیناپذیر که در چهلوهشتسالگی مثل نوجوانی شانزدههفدهساله و پرانرژی است. او برای یککتاب صدوچندصفحهای صبح تا شب، محله را وجببهوجب زیر و رو و خاطرات دستاولی را جمعآوری کرده است.
در گفتوگوی دوساعتۀ ما با خانم دولتآبادی، او دربارۀ مسائلی، چون گذشتۀ محله و چند شغل عجیبوغریبی که درطول این سالها عوض کرده است و جریان نویسندهشدنش صحبت کرد.
نویسندۀ محلۀ طبرسیشمالی اینروزها درحال تدوین کتاب «محلۀ ما» با محوریت محلات دروی و رسالت و محدودۀ جمعیتی قُرقی و ... است.
برای ما که از گذشتۀ عباسآباد یا همان خیابان «شهید نظامدوست» کنونی در محلۀ طبرسیشمالی، فقط چند دیوارگلی و یکیدو باغ بهجامانده از آنروزها را دیدهایم، شنیدن از روزهای دور این خیابان، شیرین و شگفتانگیز است؛ آنهم از زبان کسی که بیشاز چهلسال است در همینجا زندگی میکند.
دولتآبادی میگوید ششساله بوده که در خیابان «شهیدنظامدوست» امروزی ساکن شدهاند و پساز ازدواجش هم بهجای دیگری نقلمکان نمیکنند و در این محدوده میمانند.
او تعریف میکند: «ما اول ساکن همتآباد بودیم؛ درجادهسیمان. من حدوداً ششساله بودم که پدرم زمینی در خیابان «شهیدنظامدوست» فعلی از شخصی به نام حاج آقای پارسایان، که خودش از زمین داران همین منطقه بود، خرید.
آنزمان در اینجا خبری از اینهمه خانۀ مسکونی نبود؛ شاید تکوتوک و دور از هم چندتا خانه ساخته شده بود. در عباسآباد تا چشم کار میکرد زمین کشاورزی و باغ بود و اصلا هیچ کوچه و خیابانکشیای وجود نداشت.
خبری هم از آب و برق و گاز نبود. یادم هست به ما اجازه داده بودند که از آب زمینهای کشاورزی برای بنّایی و کارهای دیگر استفاده کنیم. بهمرور زمان، همانطور که شهر مشهد گسترش پیدا میکرد و جمعیت افزایش مییافت، کسانی هم که برای خانهساختن دنبال جایی میگشتند، بیشتر از قبل به این منطقه آمدند.
کمکم باغها و زمینهای کشاورزی تبدیل به خانههای مسکونی شدند و بعد پای شهرداری وسط آمد تا اینکه عباسآباد شد خیابان «شهیدنظامدوست» و به شکل کنونی درآمد. من جزو کسانی هستم که شکلگیری این محدوده را به چشم خودم دیدهام و شاهد بودم که اینجا چطور یکمتر یکمتر ساخته شد.».
صحبت دربارۀ تاریخچۀ عباسآباد را متوقف میکنیم و یکراست میرویم سروقت زندگی خانم دولتآبادی. با این سؤال شروع میکنیم که «چطور شد اصلا وارد وادی نویسندگی شدید و این ذوق و هنر را از کجا آوردید؟».
او پاسخ میدهد: «اگر شجرهنامۀ خانوادۀ مرا چه از طرف مادری و چه پدری بررسی کنید، متوجه میشوید که از بین آنها نه کسی نویسنده بوده و نه شاعر. اینذوق را هم هیچیک نداشتند و من تنها کسی هستم که هر از چندگاهی شعر میگویم و نویسندگی میکنم.
اینجریان برایم از هشتنُهسالگی و دوران مدرسه کمی جدی شد. معلمهایم میگفتند که خوب مینویسم. انشا که مینوشتم، گاهی معلمم آن را از من میگرفت و با خودش به ادارۀ آموزشوپرورش میبرد و آنها هم از من بهعنوان دانشآموز با استعداد تقدیر میکردند.
حتی یادم هست یکبار به خاطر انشایی که درمورد درخت داخل حیاط خانهمان نوشته بودم، حسابی موردتشویق قرارگرفتم و جایزۀ خوبی هم به من دادند. خیلی هم علاقه داشتم که این نوشتهها و شعرهایی که به زبان کودکانه میگفتم، جایی خوانده و منتشر شود، اما نمیدانستم چطور باید ایناتفاق بیفتد.
سرانجام برنامۀ کودک تلویزیون که خانم خامنه مجریاش بود، اعلام کرد که نوشتهها و نقاشیهایتان را برای ما بفرستید تا بخوانیم و نمایش بدهیم. من هم همینکار را کردم.
یادم نمیرود وقتی شعری را که دربارۀ شهیدان رجایی و باهنر گفته بودم از تلویزیون خواندند، چقدر ذوق کردم و در پوست خودم نمیگنجیدم. رابطۀ من و تلویزیون اینطور شروع شد و مدام مطلب میفرستادم و آنها میخواندند.».
سالها از آنزمان که نویسندۀ منطقۀ ما برای برنامۀ کودک و نوجوان مطالبش را میفرستاده، میگذرد. ازدواج میکند و بچهدار میشود، ولی تا چندسال پیش هنوز هیچ کتاب رسمیای از او در بازار منتشر نشده بود.
میگوید بیشتر برای دلِ خودش مینوشته و جدای از اینها اصلا نمیدانسته که باید از کجا و چطور آغاز کند. او تعریف میکند: «بعد از قطعشدن رابطۀ من با تلویزیون، همچنان به نوشتن ادامه دادم.
ولی چیزهایی که مینوشتم خیلی به درد بازار نشر و تبدیلشدن به کتاب نمیخورد. برای دل خودم مینوشتم. دوست داشتم که کتابی چاپ کنم، ولی راستش را بخواهید کسی نبود که راهنماییام کند که چگونه شروع کنم.
برای همین هم عقب افتادم. البته این را هم اضافه کنم که من برای روزنامهها مطلب میفرستادم و چاپ میکردند و حتی در مقطعی از راه دور با یکی از مجلههای پرفروش همکاری داشتم و داستان کوتاه برایشان ارسال میکردم.
در آن ایّام خاطراتم را بهصورت مرتب مینوشتم. حتی یک رُمان با نام «من همینم که هستم» را هم به پایان رساندم، ولی ترجیح دادم که منتشر نشود. تا اینکه برایم اتفاقی افتاد و دچار افسردگی شدم و در همیندورانِ بیماری برای تغییر حالم به سفر رفتم.
این سفر مقدمهای شد برای ورود جدی من به دنیای نویسندگی و به اینترتیب کتاب «آینهها چه میگویند؟» که درواقع یک نوع سفرنامه است، خلق شد.».
پس از «آینهها چه میگویند؟» نوبت به کتاب «محلۀ ما» میرسد. کتابی که بیشتر از همه محصول اعتمادبهنفس نویسندۀ محلۀ طبرسیشمالی است. او میگوید: «برای معرفی کتابم به شهرداری رفتم.
البته همینطوری رفتم تا ببینم چه پیش میآید، وگرنه تا آنروز اصلا فکر نمیکردم که شهرداری کار فرهنگی بکند و انتشاراتی داشته باشد. فکر میکردم که آسفالتکردن و جدولکشی خیابان و برخورد با سدّمعبر کارهای مهم این سازمان است.
اینآشنایی من منجر شد به عضویتم بهعنوان پژوهشگر محله در شورای اجتماعی محلۀ طبرسی شمالی. بعد هم در نشستی در فرهنگسرای قرآن و عترت موضوع نگارش کتاب برای هر محله مطرح شد.
من اعلام آمادگی کردم که میتوانم برای محلۀ خودمان این کتاب را تدوین کنم. کار چاپ شدهام را دیدند و موردتأیید قرار گرفت و قرارداد بسته شد.».
دولتآبادی ادامه میدهد: «کتاب اولی که از من چاپ شده بود، با «محلۀ ما» زمین تا آسمان فرق داشت. برای اینکتاب دوم باید در بافت محله میچرخیدم، آدمهای مختلفی را میدیدم و با آنها گفتگو میکردم.
کاری که تا آنروز اصلا انجامش نداده بودم و حتی اطلاعات چندانی هم دربارهاش نداشتم؛ اما وقتی با همسرم مشورت کردم، او این اعتمادبهنفس را به من داد که «می توانی از پَسش بربیایی.».
در کمتر از یکروز همۀ کارهای اعلام آمادگی من و بستن قرارداد انجام شد و من رسماً بهعنوان نویسندۀ کتاب محلۀ طبرسیشمالی انتخاب شدم. شاید اگر هرکس دیگری بهجای من بود با توجه به بیتجربگی، اینکار را نمیپذیرفت، ولی من آدم نترسی هستم و آمادهام که هرچیزی را تجربه کنم.».
شاید سختترین کار برای نوشتن چنین کتابهایی، پیدا کردن سوژه باشد؛ یعنی کسانی که محله را خوب بشناسند و مهمتر از آن حافظۀ خوبی داشته باشند.
سوژهیابی نویسندۀ کتاب «محلۀ ما» برای خودش داستانی دارد که او آن را اینطور شرح میدهد: «همانطور که گفتم من تابهحال در عمرم نه مصاحبه گرفته بودم و نه بلد بودم چهطور سوژه پیدا کنم تا کارم راه بیفتد.
نهایت ارتباطی هم که داشتم منحصر میشد به همسایهها و چندنفر از قدیمیهای عباسآباد. اعضای شورای اجتماعی محله، نخستین کسانی بودند که چندنفر را معرفی کردند و خودشان هم بعضی از خاطراتشان را از محله بازگو کردند.
کمکم دایرۀ ارتباطات من گستردهتر شد. دیگر اینقدر عباسآباد را بالا و پایین و با این و آن صحبت کرده بودم که تقریباً همه میدانستند قرار است کتابی شامل خاطرات اهالی محله چاپ شود؛ کتابی که البته نهتنها عباسآباد بلکه کل محلۀ طبرسیشمالی را دربرمیگرفت.
هرجا که میرفتم اول از همه سراغ کتاب را میگرفتند. در اینمیان خود مصاحبهشوندهها هم شروع به معرفی آدمهایی میکردند که حرفی برای گفتن داشتند.
دیگر گفتن این جمله بین برخی از همسایگان طبیعی شده بود که «زهراخانم دولتآبادی دارد کتاب خاطرات محله را مینویسد.» و با همین یکجمله، کُلی آدم به من معرفی شد. حتی خیلیها خودشان زنگ میزدند یا میآمدند درِ خانۀ ما و میگفتند که میخواهند خاطراتشان را بگویند.».
وقتی از این نویسنده میخواهیم که از خاطرات شیرینش درطول تهیه و تدوین کتاب محلۀ طبرسیشمالی تعریف کند، میگوید هریک از گفتوگوهایش یکداستان دارد و بعد از اینکه کمی فکر میکند، صحبتهایش را اینطور پِی میگیرد: «یکبار در مسجد با خانمی آشنا شدم که اگر اشتباه نکنم ۸۳-۸۲ سال سن داشت.
قرار بود بنشینیم و برای من از محله تعریف کند. یکپیرزن دوستداشتنیِ روستایی بود که لهجۀ غلیظ تربتی هم داشت. مرا دعوت کرد به خانهاش. باور نمیکنید که چنان خانۀ کوچک باصفا و آرامشبخشی داشت که من هنوز مثلش را ندیدهام.
یکی از لذتبخشترین گفتگوهایی که در طول گردآوری محتوای کتاب «محلۀ ما» گرفتم، همین بود. به جرئت میتوانم بگویم که این مصاحبه مرا که قصد انصراف از کار نگارش کتاب محله را داشتم به ادامۀ آن علاقهمند کرد.
یکبار دیگر هم در اتوبوس نشسته بودم که خانمی گفت: «شما داری کتاب محله را مینویسی؟». گفتم: «بله». هنوز در حیرت و تعجب بودم که از کجا مرا شناخته که گفت «من هم از قدیمیهای عباسآباد هستم و کم خاطره ندارم.». همانجا در اتوبوس رکوردر را روشن کردم و خاطراتش را ثبت کردم.».
*این گزارش ۵ شهریور ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۹ شهرآرا محله منطقه ۳ چاپ شده است.