کد خبر: ۶۴۹۱
۳۱ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۳

ثروت اصلی طلاساز خیابان چمن، سروده‌هایش است

حاج غلامرضا روحی به زرگری و تعمیر طلا و نقره می‌پردازد و در کنار این‌کار تنها با داشتن سواد مکتب‌خانه‌ای، شاعری پیشه کرده است.

در کنار دم و دستگاه زرگری‌اش چند برگه و یک خودکار گذاشته و سختی فلز را با نرمی کلمات آمیخته است و گاهی که فارغ از کار می‌شود قلم در دست می‌گیرد و واژه‌ها را با هم ترکیب می‌کند.

به قول خودش با بی‌سوادی شعر‌هایی را می‌نویسد که فقط می‌توان از آن‌ها غلط املایی یافت. شعر‌هایی که سال‌هاست با او همراه است و شده چندین دفترچه برگ برگ که باز هم به قول خودش همین شعر‌ها دارایی‌اش هستند.

حاج غلامرضا روحی نزدیک به ۴۰ سال پیش ساکن خیابان چمن شد. او از همان اولین روزی که در ۱۷ سالگی پا به مشهد گذاشته به این محله آمد.

حالا بعد از ۴ دهه همچنان به همان کار روز اولش یعنی زرگری و تعمیر طلا و نقره می‌پردازد و در کنار این‌کار با یک اتفاق عجیب با داشتن سواد مکتب‌خانه شاعری پیشه کرده و در موضوعات مختلف شعر سروده است.

با او که امروز آخرین سروده‌اش را در وصف هفته وحدت بر کاغذ آورده است، همراه می‌شویم و خاطرات و حرف‌هایش را از ۴ دهه زندگی در مشهد می‌خوانیم.

در اصل متولد ۱۳۴۰ هستم، ولی شناسنامه‌ام را ۱۳۴۶ گرفته‌اند و شناسنامه‌ای کوچک‌تر هستم. آن موقع‌ها برای اینکه پسر‌ها دیرتر سربازی بروند شناسنامه‌ها را کوچک‌تر می‌گرفتند. ۱۳ ساله بودم که رفتم و شناسنامه ۷ سالگی‌ام را گرفتم که بتوانم بروم مدرسه.

البته مدرسه هم نرفتم و رفتم قالی‌بافی و تا ۱۷ سالگی توی همین کار بودم. فقط توانستم ۶ ماهی مکتب بروم و سواد قرآنی یاد بگیرم.

 

عشق زرگری

آن‌زمان در روستای بزوشک در ۵۰ کیلومتری مشهد زندگی می‌کردیم. روستای ما نزدیک ده‌سرخ و ملک‌آباد بود و خیلی از اهالی روستا در کار زرگری و نقره بودند.

من هم علاقه‌مند شده بودم به همین کار. به خاطر عشق به زرگری آمدم مشهد. پدر و مادر روستا ماندند و من تنها عازم شهر شدم. یک دوره ۸ ماهه در یک طلاسازی شاگردی کردم و بعد از آن دیگر نشستم و برای خودم کار کردم.

۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم. سال ۵۸ بود. زمین همین خانه را خریدم و کم‌کم آن را ساختم. از همان زمان ما ساکن اینجا شدیم تا الان. ۴۰ سال است که در این محله هستیم و به جز ۲ تا همسایه روبه‌رویی همه جابه‌جا شده و خانه‌هایشان را فروخته و رفته‌اند.

البته شکل و ترکیب محله دست نخورده است و قدیم هم همین‌طوری که الان هست، بود و فقط تک و توکی از همسایه‌ها طبقه درست کرده‌اند. آن سمت پشت ما هم بیابانی بود که به باغ معروف بود که اکنون آن را ساخته‌اند و آپارتمان‌نشینی می‌کنند.

اول که آمدیم اینجا با کمک پدر خدابیامرزم یک خانه یک طبقه ساختیم و همین مغازه را هم سر آن زدیم که محل کسب و کارم شد و زرگری و تعمیرات را در آن انجام می‌دادم. بعد از آن سال ۶۳ طبقه دوم را ساختیم و کم‌کم تکمیلش کردیم.

 

 

نیمی از ثروت طلاساز قدیمی خیابان چمن سروده‌هایش است

 

 چانه نمی‌زنم

۵ دختر و ۲ پسر دارم که همه‌شان ازدواج کرده و زندگی‌های خوبی دارند. اکنون خودم هستم و حاج خانم. توی خانواده ما شکر خدا مشکلی نیست و اتحاد خوبی بین بچه‌ها و عروس و داماد‌ها برقرار است. خداوند لطف‌های زیادی به ما کرده است و خودمان هم سعی داشته‌ایم که زندگی ساده‌ای داشته باشیم.

اکنون مهریه ۲ تا از دختر‌های من یک‌میلیون تومان است و یکی دیگر را هم یک‌میلیون و ۵۰۰ مهریه کرده‌ایم.

اصلا سر این موضوعات بحث نمی‌کنم و چانه نمی‌زنم و الحمدا... زندگی‌های خوبی هم دارند. فقط سر ۲ تا دختر آخرم مهریه به ۱۱۴ تا سکه رسید که آن هم به خواست پدر داماد بود که این‌گونه خواستند وگرنه ما اصراری نداشتیم.

بعد از آن، چون به برابری دختر و عروس اعتقاد داشتم مهریه عروس‌هایم را هم همین ۱۱۴ تا سکه گرفتیم. اکنون آن‌قدر بین عروس‌ها و دامادهایم دوستی هست که بین هیچ خانواده‌ای  نیست.

همان ۱۷ سالگی که آمدم مشهد جلو بیمارستان صاحب‌الزمان (ع) در سرخس تصادف کردم و پایم قطع شد.

اکنون از زانو به پایین یکی از پاهایم مصنوعی است. آن زمان ۱۰ هزار تومان از راننده گرفتم و ۹ هزار تومان بیمه به من داد و با ۱۹ هزار تومان با کمک پدرم زمین این خانه را به ۴۶ هزار تومان خریدم. من از همه اتفاقاتی که پیش آمده راضی هستم و خدا را شکر می‌کنم که دستم پیش کسی دراز نیست.

رفت و آمدم هم با یک موتور سه‌چرخه است. با این موتور همه‌جا رفت‌وآمد می‌کنیم و با حاج خانم همه جا می‌رویم. گاهی حتی بچه‌ها هم سوار موتور می‌شوند. ۲ سال پیش خانه دخترم بودم که یک نفر ناشناس موتور خودم و دامادم و ماشین همسایه را آتش زد.

درکل موتور خاکستر شد و فقط آهن‌هایش باقی ماند. خدا پدر دامادم را بیامرزد، دست ما خالی بود، خودش موتور را دوباره ساخت وروبه راه کرد و تحویلم داد.

 

نیمی از ثروت طلاساز قدیمی خیابان چمن سروده‌هایش است

 

ثروت اشعار

درست است که همه فکر می‌کنند کار ما کاری پردرآمد است، اما واقعا کار پردرآمدی نیست. بیشتر کار‌های سفارشی و تعمیری انجام می‌دهیم و اکنون نصف ثروت من کارم است و نصف دیگرش اشعارم هستند.

شاعرشدن و شعر گفتن من هم با وجود بی‌سوادی ماجرایی دارد، ولی در کل ۴۰ سال است با همین روال زندگی می‌کنیم و خدا را شکر حاج خانم پای همه مشکلات ایستاده است.

حرفه ما درکل در زمینه تعمیرات و ساخت کار‌های طلا و نقره است و هر سفارشی بیاورند انجام می‌دهیم از سرویس‌های طلا و نقره گرفته تا انگشتر و گوشواره. بدلیجات چندان کار نمی‌کنم و قبلا که اوضاع بهتر بود ۴ تا شاگرد داشتم.

ولی اکنون که وضعیت اقتصادی خوب نیست و صادراتی انجام نمی‌شود اوضاع کاری ما هم خوب نیست.

در مغازه کار آب‌کردن، چرخ و ... را انجام می‌دهیم. درکل خام می‌گیریم و حاضر و آماده تحویل می‌دهیم. سفارش کارها، هم از مردم محله است و هم از سمت بازار.

همه فکر می‌کنند کار ما پردرآمد است، اما بیشتر کار‌های سفارشی و تعمیری انجام می‌دهیم که درآمد چندانی ندارد

 

نیمی از ثروت طلاساز قدیمی خیابان چمن سروده‌هایش است

 

 خواب شهریار

اینکه می‌گویم شعرگفتن من شرایطی دارد دلیل دارد. دلیلش هم یک خواب عجیب است. من هیچ سوادی ندارم و اکنون در شعر‌هایی که می‌نویسم غلط املایی هم دارم. اما همه چیز از یک خواب شروع شد. یادم است که شب هفتم شهریار بود که در تلویزیون شعری از او پخش شد که در وصف حضرت زهرا (س) بود.

آن‌زمان ما یک تلویزیون ۲۶ اینچ داشتیم که کنار خانه قرار داشت. سه‌شنبه شب بود. شب که خوابیدم، خواب استاد شهریار را دیدم. خدا رحمتش کند. در مجلسی با ایشان بودم که بیش از هزار نفر دیگر هم آنجا بودند. ایشان من را صدا کردند و گفتند فلانی بیا و این شعر را بخوان.

هرچه گفتم سواد ندارم و نمی‌توانم بخوانم، گفت بخوان. روی سکو بودند و من را هم روی سکو بردند و گفتند شعر را بخوان. خلاصه اینکه شعر را خواندم و بعد که تمام شد گفتند دستم را بگیر تا از روی صندلی بلند شوم.

تا خواستم دستشان را بگیرم از خواب پریدم. دیگر خواب استاد را ندیدم، ولی از آن شب به بعد اتفاقاتی در من رخ داد. اصلا یادم نیست که در خواب چه شعری خواندم، ولی یادم است که شب جمعه با حاج خانم و بچه‌ها رفتیم حرم.

در حرم مداح که شعر می‌خواند و مداحی می‌کرد من می‌توانستم ادامه شعرش را حدس بزنم و بخوانم. از فردای آن روز دیگر شعرگفتن را شروع کردم.

شب که خوابیدم، خواب استاد شهریار را دیدم. خدا رحمتش کند. در مجلسی با ایشان بودم

 

نیمی از ثروت طلاساز قدیمی خیابان چمن سروده‌هایش است

 

اولین شعر

شعرهایم را در مغازه می‌سرایم و در کنار وسایل کارم چند برگه گذاشته‌ام که در آن‌ها شعرهایم را می‌نویسم. در خانه اصلا نمی‌توانم شعر بگویم و فقط در مغازه این‌کار را می‌توانم انجام دهم. نصف میزم برای کارم است و نصف دیگرش برای شعرهایم است.

اولین شعری هم که گفتم در ارتباط با خود استاد شهریار بود. شعرهایم یادم نمی‌ماند. تعدادشان زیاد است و روی ورقه می‌نویسم و شکل دفتری ندارد، چون نمی‌توانم ورق بزنم دفتر را و این‌طوری راحت‌ترم.

اینکه در چه قالبی شعر می‌گویم نمی‌دانم و اهل شعرخواندن و مطالعه دیوان دیگر شعرا نیستم. شعرهایم هم در موضوعات مختلف مثل حجاب، دشمن‌شناسی، مردم‌شناسی، پند و اندرز، در مدح ائمه (س)، در مدح امام زمان (عج) و درکل از هر دری هست و درباره همه چیز شعر نوشته‌ا‌م.

آخرین شعری هم که نوشتم امروز صبح بود که درباره هفته وحدت آن را سرودم. برای انتشار شعرهایم خیلی جا‌ها مراجعه کرده و حتی درخواست وام برای انتشار آن‌ها کرده‌ام، ولی جوابی نگرفته‌ام.

انتشاراتی می‌گوید که ۲۰ میلیون تومان پول لازم است که خب درحقیقت این مقدار پول را ندارم. دستم جلو کسی دراز نیست و در حد بخور و نمیر خودمان دارم، ولی برای منتشرکردن شعرهایم دستم بسته است.

 

مثل یک بنا

برای نوشتن شعرهایم واقعا تلاشی نمی‌کنم. مثل یک بناست که روی دیوار می‌نشیند و برایش آجر و ملات و گچ می‌آورند و او فقط می‌چیند. من هم فقط کلمات را روی کاغذ می‌آورم و کنار هم می‌چینم. همه چیز از لطف خداوند است.

اینکه تا به حال چقدر شعر گفته‌ام در خاطرم نیست، ولی همه را نگه داشته‌ام و چند صفحه‌ای را هم تازگی‌ها دخترم برده است که برایم ویراستاری کند. از ساعت ۶ صبح که به مغازه می‌روم تا حدود نماز مغازه هستم، اما برای نماز به خانه می‌آیم و دوباره برمی‌گردم و تا ۲ عصر مغازه‌ام. از ساعت ۲ تا ۴ استراحت می‌کنم و باز برمی‌گردم و مغازه هستم تا ۸ شب.

در این مدت پیش می‌آید که روزی ۲ یا ۳ برگه شعر بنویسم، ولی فقط در مغازه شعر می‌نویسم و در خانه مزاحم حاج خانم نمی‌شوم.

 

 تخلص روحی

تخلص شعری‌ام هم فامیلم است و به نام روحی می‌آورم. در خانواده شاعر نداریم البته چند وقت پیش دخترم، نرجس، یک شعر گفته بود که آن هم در وصف من بود و درباره من آن را گفته بود. او تقریبا ۲۷ سال دارد و می‌گوید که کم کم یک چیز‌هایی دارد به ذهنم‌ می‌آید.

چون خودم روضه‌خوان هستم و در محله خودمان یا محله سیدی، رستمی و چهنو دعوت می‌شوم شعرهایم را در مجالسی که می‌روم می‌خوانم.

البته خودمان هم در خانه سال‌هاست که در دهه عاشورا، دهه فاطمیه و شهادت امام رضا (ع) مجلس داریم و هیئت از کاشمر اینجا می‌آید. سالی ۳ تا دیگ شله می‌گذاریم که همه‌اش را مردم می‌آورند همین امسال فقط ۲۰۰ هزار تومان از جیب خودمان گذاشتیم و همه را همسایه‌ها آوردند.

چون پیر محله هستم اهالی خیلی لطف دارند و اعتماد می‌کنند.

حتی میهمان‌های هیئت که می‌آیند خانه همین همسایه روبه‌رویی آقای فرقانی می‌روند و آنجا ساکن می‌شوند. وقتی مجلس داریم همسایه‌ها خانه‌شان را در اختیار ما می‌گذارند و برای دیگ‌ها هم هر چه بتوانند می‌آورند. همین امسال ۵ گوسفند برای دیگ‌ها آوردند.

خودم که کتاب نمی‌توانم بخوانم، ولی اطلاعاتی را که دارم از خدابیامرز پدرم دارم. خدابیامرز مداح بود و کتاب زیاد داشت و برای ما زیاد کتاب می‌خواند. خودم هم نوار‌های مرحوم کافی را زیاد گوش می‌کردم و در مغازه همیشه روی ضبط صدای مرحوم کافی بود.

 

شعر کار راه‌انداز

یادم است که سال ۷۷ برای انجام کاری به یکی از اداره‌های دولتی بار‌ها مراجعه کرده بودم و جواب نگرفته بودم. حدود یک‌ماه رفت و آمد می‌کردم، ولی نتیجه‌ای نمی‌گرفتم. یک روز که رفتم برای پیگیری کارم و نتیجه نگرفتم از اداره آمدم بیرون و همان دم در نشستم به شعر نوشتن.

در شعری که نوشتم اول ناراحتی‌ها و خستگی‌هایم را مطرح کردم و درنهایت به خودم گفتم که باید کم‌توقع باشم. آن را در پاکتی گذاشتم و بردم برای خانمی که کارم در دستش گیر کرده بود. هرچه اصرار کردم پاکت را بگیرد، نگرفت.

خیال کرد می‌خواهم رشوه بدهم. خلاصه با اصرار‌های من پاکت را همکارش گرفت و آمدم بیرون.

فردای آن روز که برای پیگیری کارم دوباره رفتم تا وارد اتاق شدم خانم‌ها شروع کردند به خندیدن و گفتند که آقای روحی املایت ضعیف است، ولی شعر قشنگی گفته بودی. همان روز کارم را راه‌انداختند و بعد از یک‌ماه به نتیجه رسیدم!

به‌نظرم شعر نیاز جامعه ماست و شعر خوب می‌تواند روی مردم اثر مثبت بگذارد، ولی حیف که توجهی به این موضوع نمی‌شود و خیلی‌ها مثل من هستند که شعر‌هایی دارند، ولی زمینه‌ای برای انتشار آن  ندارند.

 

شعری در وصف  هفته وحدت

بر مسلمانان عالم هفته وحدت رسید

بهر کل مسلمین گلواژه رحمت رسید‌

ای مسلمانان بدانید هفته وحدت چراست

چون که بر دنیای اسلام نصرت و قوت رسید‌

ای بنازم رهبر فرزانه و پیر خمین

گفت بر دنیای وحدت، چاره بر ذلت رسید

دست استکبار را بست این ندای دلنشین

قدرت دست الهی بر سر امت رسید

شیعه و سنی و دولت دست در دست هم‌اند

نور عزت بر شکوه دولت و ملت رسید‌

ای مسلمانان کنید شکر، شکر این نعمت چرا

چون میان مسلمین سرمایه حکمت رسید

خیر اسلامی در این است مسلمین یک‌دل شوند

بین کل مسلمین این نازل برکت رسید

گر بدانیم قدر این را مسلمین از هر گروه

بر جمیع مسلمین یک عزم راست‌قامت رسید

دست استکبار را باید ببندند مسلمین

چون نوای این سخن از درگه ایزد رسید

هفته وحدت مبارک بر تمام مسلمین

«روحی» این بحر کرامت، از در وحدت رسید







این گزارش دوشنبه  ۵ آذر ۱۳۹۷ درشماره ۳۱۶ شهرارامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44