
پیداکردن نشانی خانه «حمیده مشارالسلطنه قدیمی نوائی» معروف به «حمیده برقعی» چندان سخت نیست.
در یکی از کوچههای فرعی میلان مهران، خیابان امام خمینی (ره)، تابلو قدیمی کوچکی سر در خانهاش خودنمایی میکند. تابلویی که رنگ و رویش نشان میدهد سالهاست آن بالا جا خوش کرده و انسانهای دردمند بسیاری با دیدن آن، خنده بر لبانشان نشسته است.
داخل خانه، اما حکایت دیگری است، زیرا هنگامی که پا در خانه میگذارم با حیاطی سرسبز و زیبا مواجه میشوم، آنقدر حیاط خانه باصفاست که دلکندن و رفتن به داخل بخش نشیمن آن را سخت میکند، اما هدف از حضور در این خانه امری دیگر است و بهناچار دل از زیبایی و سرسبزی حیاط خانه که شاهکار صاحب آن است، میکنم تا به مقصود که همانا دیدن صاحبخانه و همکلامی با اوست، برسم.
صاحبخانه همانگونه که بیان کردم فامیلی طولانی و سهسیلابی یعنی مشارالسلطنه قدیمینوائی دارد، اما در بین همگان به نام برقعی شناخته میشود. او یکی از قدیمیترین ماماهای دورهدیده و تحصیلکرده آلمان ساکن در مشهد است که به گفته خودش ۴ هزار و ۶۳۵ کودک را طی ۵۰ سال کاریاش در فضای خانه و بیمارستان به دنیا آورده است، آن هم در حالی که حتی یک مادر و کودک در این سالها زیر دستش فوت نکردهاند، اما این روزها فقط وسایل پشت پنجره زیرزمینش نشان از آن دارد که او زمانی ماما بوده است.
حتی یک مادر و کودک در این سالها زیر دستش فوت نکردهاند
حمیده خانم برقعی از خانوادهای متمول و قدیمی است، در حدی که پدرش روزگاری وزیر بوده است، درنتیجه دوران کودکیاش در ناز و نعمت گذشته است. او هنگامی که صحبت از دوران کودکیاش میشود برایمان اینگونه توضیح میدهد: شناسنامهام تاریخ ۱۳۰۹ شمسی است، اما تاریخ تولدم ۱۳۱۴ است که این تفاوت، ماجرای خودش را دارد. مادرم بعد از بهدنیا آوردن من براثر خونریزی زیاد فوت میکند این تنها خاطرهای است که از او دارم.
او کوچکترین فرزند خانواده است که بعد از تولد و در نتیجه فوت مادر زیر نظر مادربزرگش رشد کرده و بزرگ میشود.
حمیده خانم درباره آن دوران میگوید: مثل سرباز بزرگ شدم. مادربزرگم میگفت بچه باید مثل سرباز باشد میگویی برو، باید برود و میگویی بایست، باید بایستد. البته این سختگیریهای دوران کودکی برایم برگ برندهای در بزرگسالی بود.
او از همان لحظه تولد بیمادری را تجربه کرده است و این انگیزهای برایش شده تا تصمیم بگیرد در آینده نگذارد هیچ مادر و کودکی از هم جدا بمانند.
حمیده خانم حتی از سختگیریهای مادربزرگش به نکویی یاد کرده و میگوید: همیشه آماده به خدمت بودم. این را مدیون همان برخوردهای سربازگونه مادربزرگم بوده و هستم.
خانم برقعی در پنجسالگی هم پدرش را از دست میدهد تا برادران بزرگترش قیم او شوند. او درباره پدرش میگوید: پدرم معتقد بود همه باید درس بخوانند، دختر و پسر فرقی نمیکند. پسرها دو زبان و دخترها یک زبان خارجی را هم باید یاد میگرفتند.
بعد از فوت پدرم هم البته برادرانم که قیم من شده بودند، تمام خواستههای پدرم را مو به مو اجرا کرده و درباره من کوتاهی نکردند. طبق نظر پدرم، من که کوچکترین دختر خانواده بودم، علاوهبر تحصیل زبان انگلیسی یاد گرفته و به دانشگاه رفتم. من آنزمان به شعر و شاعری علاقه داشتم و حتی داستان هم نوشته و با روزنامه اطلاعات بانوان تهران همکاری میکردم، برای همین نیز رشته ادبیات را انتخاب کردم و یکسالی در این رشته درس خواندم.
اما مسیر زندگی و آینده برقعی عاشق ادبیات، با یک خبر کوتاه که دوستش به او میدهد بهطورکامل دگرگون میشود. حمیده خانم دراینباره میگوید: یک روز از یکی از دوستانم شنیدم در آلمان برای مامایی پذیرش میگیرند و هر کس دوست دارد میتواند برود، فقط ممکن است شهریهاش گران باشد.
من که از کودکی میخواستم ماما بشوم، با برادرم تماس گرفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم وقتی اشتیاق مرا دید، گفت حرفی نیست. مامایی را بهخاطر مادرت بخوان، اما نمیگذاریم کار کنی. من هم پذیرفتم و برای مصاحبه رفتم. در مصاحبه قبول شدم. ۳ ماه زبان آلمانی را بهطور فشرده خواندم و بعد هم به اتفاق چند نفر دیگر برای آموزش به آلمان رفتیم. این در حالی بود که ۱۹ سال بیشتر نداشتم.
او در ادامه به تشریح ماجراهای تحصیل خود در آلمان پرداخته و درباره نحوه برخورد با وی و همراهانش هنگام نخستین حضورشان در بیمارستانهای این کشور، میگوید: سه نفر بودیم و هر کدام یک بخش. هنگامی که به بیمارستان رسیدیم استقبال خوبی از ما شد و بسیار نسبت به ما محبت داشتند.
همان روز اول هنوز خستگی از تنمان درنیامده بود که گفتند روپوشهایتان را بپوشید و به بخش بروید؛ برایمان سخت بود که هنوز نرسیده شروع به کار کنیم. یکی از ماماها تا مرا دید، گفت تو خیلی کوچک هستی چطور میخواهی اینکار را انجام دهی؟ در طول مدت اقامتم شرایطم سخت بود، از ساعت ۵:۳۰ صبح بیدارمان میکردند و تا ۶ بعدازظهر باید سرکار میبودیم. برای من که مادربزرگم سربازوار بزرگم کرده بود، این شرایط تحملکردنی بود.
البته او از مهربانی کادر درمانی آلمانی هم میگوید و خاطرات خوبی از مهربانی همکارانش دارد که یکی از آنها را اینگونه بازگو میکند: روز تولدم ۱۳ مریض داشتم. رفتم داخل اتاق و با تعجب دیدم همه لگنها شسته شده روی میز و همه چیز آماده است. گفتند؛ امروز تولد تو است، ما همه کارهایت را انجام دادهایم.
وقتی کارم تمام شد و مسئول شیفت برای نظارت آمد، دید همه چیز مرتب است به همین خاطر به من جایزه دادند. او علاوهبر آموختن مامایی، دوره پرستاری نوزاد را هم در آلمان پشت سر میگذارد و بعد از آن راهی وطن میشود.
از حمیده خانم میپرسم چرا در همانجا کارتان را ادامه نداده و به کشور برگشتید که با لحنی مهربان و لبخندی به لب، میگوید: دلم برای همه، حتی واکسیای که سر کوچه خانه پدریام مینشست، تنگ شده بود.
من ایران را دوست دارم. این را از ته دل میگویم که من فقط ایران را دوست دارم. هر زمان شعرای ایران را میشنوم یا سرود ملی را، اشکهایم جاری میشود. برگشتم ایران، اما بعد از یکسال میخواستم به آمریکا بروم که دست تقدیر زندگیام را تغییر داد.
آقای برقعی به خواستگاریام آمد و من هم ازدواج کردم. بعد از ازدواج به زاهدان رفتیم. مدتی در بیمارستان زرتشتیها کار میکردم. یکی از برادرانم کاری در شرکت نفت برایم پیدا کرد. زاهدان خیلی کار میکردم، زیرا آنجا به غیر از من مامای تحصیلکردهای نبود. دوست داشتم مستقل کار کنم و به همین دلیل کارت ویزیت درست کردم و مشغول به کار شدم.
اما جامعه سنتی زاهدان او را در خودش راه نمیدهد و کمتر زائویی پس از این ماجرا برای زایمان به سراغش میآید. حمیده خانم دراینباره میگوید: آنجا محلیها کمتر بهسراغم میآمدند و بیشتر با همان ماماهای محلی خودشان ارتباط داشتند. در آن مدتی که در زاهدان بودم، ۳۵ زایمان داشتم از ۱۴ ساله تا ۴۰ ساله، شیعه و سنی فرق نداشت. آنها چندان به بیمارستانرفتن اعتقادی نداشتند، اما بهمرور زمان برخی از آنها به بیمارستان آمدند.
بعد از یکسال خانم مشارالسلطنه قدیمینوائی سابق، برقعی، پس از ازدواج به مشهد میآید و کارش را در شهر خودش شروع میکند. او درباره روزهای شروع کارش در مشهد و حال و هوای آن دوران شهر، برایمان اینگونه توضیح میدهد: آن زمان ماشین نبود.
مردم با درشکهای برای بردنم پیش بیمار میآمدند. گاهی تا برمیگشتم خانه، میدیدم یکی زیرطاقی خانه ایستاده و منتظرم است و بدین گونه هنوز نیامده از پیش یک بیمار بهسراغ یک زائوی دیگر میرفتم. گاهی بعد از اینکه زائو میزایید، شوهرش خودش را پنهان میکرد که من را به خانهام بازنگرداند و من مجبور بودم تنها برگردم.
از طرفی زایشگاه گاهی نصف شب زنگ میزد و من هم میرفتم و در اینزمان تا صبح کار داشتم. شب خسته میرسیدم خانه. آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم دیگر به بچهها و کارهای خانه رسیدگی کنم. همین امر باعث شده که الان تنها حسرت زندگیام این باشد که بهدلیل درگیری بسیار کاری بزرگشدن بچههایم را ندیدم. خدا رحمت کند مادربزرگم را او در کارها بسیار کمکم میکرد.
خانم برقعی برای اینکه وضعیت او را در آن روزگار بهتر درک کنیم، اینگونه ادامه میدهد: بعد از شروع به کار حتی در مهمانیها هم حاضر به خدمت بودم. در هر مجلسی که میرفتم، آدرسم را میدادم که اگر لازم شد به خاطر زائویی دنبالم بیایند، آدرسم را بدانند. حتی در مجالس عروسی هم طوری لباس میپوشیدم که باز آماده به خدمت باشم.
او بعد از مدتی به توصیه همسر دکتر ضیایی به هلال احمر میرود و کارش را در آنجا شروع میکند. حمیده خانم دراینباره میگوید: همسر دکتر ضیایی تماس گرفت و گفت بیا زایشگاه شیر و خورشید کار کن. زایشگاه سیار برای فقرا درست کرده بودند. نزدیک میدان شهدا و روبهروی کوچه باغ عنبر. من رفتم و استخدام شدم. از صبح تا عصر حتی روزهای تعطیل کار میکردم. در یک ماه ۷۰ بچه به دنیا آوردیم.
او که عاشق کارش بوده و هست، دراینباره میگوید: من عاشق بودم و الان هم عاشق این کار هستم. دوست دارم بعد از فوتم سر سنگم عکس نوزاد حک کنند و بنویسند در اینجا مامایی خوابیده که عاشق کارش بود.
پنج سالی است که دیگر برقعی کار را کنار گذاشته و در تنهایی روزگار را سپری میکند. او کار مامایی را سختتر از دیگر کارها برای بانوان میداند و میگوید: کار در بیرون از منزل برای بانوان بسیار سخت است همه کارهایی که خانمها در بیرون منزل به آن مشغول میشوند، یک ساعت کاری مشخص دارد و آنها پس از اینکه به خانه میآیند، دیگر به خودشان و زندگیشان تعلق دارند، اما یک ماما هیچ برنامهای نمیتواند برای خودش یا زندگیاش داشته باشد.
به عبارت بهتر ماما هیچ آسایش و تعطیلاتی ندارد. ماماها کارشان ساعت خاصی ندارد، شاید ساعتها درگیر یک زائو باشند به همین خاطر نمیتوانند برنامهریزی دقیقی داشته باشند. یادم میآید یکبار از مراسم عروسی و با همان لباسهای مهمانی برای زایمان فردی رفتم. هر جا میرفتم به زائو آدرس میدادم. حتی سیزدهبهدر سر کار میرفتیم.
* این گزارش سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۷ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.