
کسب حلال؛ برکت زندگی قدیمیترین کاسب کوچه سجادی
«پدرم، مرد ملا و باخدایی بود و اهل کتاب و دعا. خیلی دوست داشت بچههایش هم انس و الفتی با کتاب داشته باشند. نمیدانم برادر بزرگم، حاجمحسن، که ۵۰ سال از من بزرگتر بود از کی و چطور کتابفروشی راه انداخت، اما چیزی که خوب یادم هست از بچگی من و برادرانم در مغازه همان برادر بزرگم بودیم تا اینکه حاجرضا، برادری که دو سال از من بزرگتر بود، در خیابان دروازهطلایی کتابفروشی دایر کرد.
از همان زمان بود که در آنجا مشغول کار شدم تا ۲۶ سال بعد. کمکم که علاقه مردم به کتاب و کتابخوانی کمتر شد، در کوچه سجادی مغازهای برای خودم دست و پا کردم و بنا به اقتضای محیط، نوشتافزار و ماشینآلات اداری برای فروش آوردم. شغلی که حدود ۳۷ سال است دارم و از آن خسته نشدهام.»
اینها گفتههای حاجمصطفی فرهنگی، قدیمیترین کاسب کوچه سجادی، است که بیش از ۳۷ سال است در این محله کاسبی میکند. در یکی از روزهای گرم تابستان میهمان منزل این قدیمی محله امامخمینی (ره) شدیم تا شنونده صحبتهای دیروز و امروز او باشیم.
علاقهمندی پدر؛ آینده شغلی پسران
این کاسب قدیمی در شروع صحبت از پدرش که مرد عالم و باخدایی بوده است، میگوید. کسی که به گفته وی بهعنوان نخستین مأمور نامهرسان، بنیانگذار پست در مشهد بوده است: «در صد و پنجاه سال کمتر یا بیشتر قبل که اداره پست مشهد راهاندازی شد، پدرم، غلامعلی فرهنگی، بهعنوان اولین داوطلب مأمور نامهرسان وارد اداره پست شد.
ایشان آن زمان نامهها و بستههای مردم را با گاری و اسب از این شهر به آن شهر میبرد. آن روزگار مردم خیلی کم به هم نامه مینوشتند؛ اما همان هم که بود چند هفته زمان میبرد تا نامه به دست صاحبش برسد. بیشتر نامهها دولتی بود و گاه بستهای بود که باید از این شهر به آن شهر برده میشد.
شاید یکی از دلایل علاقه پدرم به کتاب و کتابخوانی علاوهبر روحیه مذهبی، همین نشست و برخاست با آدمهای باسواد و درسخوانده بود. مسیری که سبب انس و الفت فرزندانش با کتاب و کاسبی در این حرفه شد.»
باغ حرم و خاطرات خوش کودکی
ادامه صحبت فرهنگی به سالهای ۱۳۲۳ برمیگردد. زمانیکه هنوز چهار، پنج سالی بیشتر نداشته؛ اما خاطرات خوش کودکی در خاطرش خوب مانده است: «در محلهای به دنیا آمدم که به آن «باغ حرم» گفته میشد. بالاتر از کوچه «حوضلقمان» امروزی، در آن محله باغ بزرگ میوهای متعلق به یکی از صاحبمنصبان آستانه بود که با بچههای محل برای بازی و تفریح به آنجا میرفتیم.
به همین خاطر هم آن محله به نام باغ حرم شهره شده بود. تابستانها هم جای خوبی برای خوردن توت و میوه فصل بود. از بازی و شیطنتهای بچگی آن روزها خاطره خوشی از آن کوچه باغ، جوی آب روان و غوطهخوری و آب بازی در ذهنم مانده است.»
شیطنتهای کودکانه
شیطنتهای کودکی این قدیمی محله امامخمینی (ره) به همینجا ختم نمیشود. او در لابهلای صحبتش در باب درسخواندن و سواددارشدن از شیطنتهای دوره کودکی، میگوید: «پدرم تمام قرآن را از حفظ بود و مدام در خانه صدای قرآنش بلند بود. عربی هم خیلی خوب حرف میزد و از ما بچهها میخواست در خانه با هم به زبان عربی صحبت کنیم.
این شد که قرآن را خوب یاد گرفته بودم. وقتی ششساله بودم مادرم من را گذاشت مکتبخانه «بیبی معلم». بیبی هر چه میگفت از قبل آن را بلد بودم. همین بلدی سبب شده بود عزیز بیبیمعلم باشم و بعضی وقتها ظهرها من را برای ناهار نزد خودش نگه میداشت؛ اما بعدها که به مدرسه رفتم زیاد شوقی به درسخواندن نداشتم.
هفت-هشت سال بیشتر نداشتم که با چندتا از همکلاسیها به باغ محلهمان میرفتیم و سرگرم بازی میشدیم. یکآن به خودمان میآمدیم میدیدیم خورشید وسط آسمان است و از درس آن روز ماندهایم. به مطب دکتر شیخ که نزدیک خانه و در میدان شهدا بود، میرفتیم.
شنیده بودیم خیلیها که پول ندارند سر نوشابه را صاف میکنند و جای ویزیت در ظرف میاندازند. چند سر نوشابه را بدون اینکه حتی زحمت صافکردنش را به خودمان بدهیم، برمیداشتیم و جدا جدا به مطب دکتر میرفتیم. شنیده بودیم دکتر به منشیاش سپرده هر کسی آمد و هر چه در ظرف انداخت کاری نداشته باشد.
در همان عالم کودکی هم بازیگر خوبی بودیم یک اظهار به سردرد و سرگیجه کافی بود که دکتر نسخهای به دستمان بدهد و همان نسخه بشود دلیل موجهی برای نرفتن آن روزمان به مدرسه. درس خواندنم به همین منوال جستوگریخته گذشت تا مدرک پنجم را از دبستان طوسییزدیآباد گرفتم. البته بعد از چند سال ترککردن درس، شبانه درسم را تا گرفتن مدرک سیکل ادامه دادم.»
«فرهنگ»؛ اولین تجربه فروشندگی کتاب
«پدرم دوست داشت بچههایش شغل و حرفهای مرتبط با کتاب داشته باشند. برای همین خودش با سرمایهای اندک مغازهای برایمان تهیه کرد. البته آنزمانها هم به جز اجاره مغازه سرمایه زیادی برای کار کتابفروشی نیاز نبود؛ چراکه اعتبار حرف و قول مردم آن روزگار، بیشتر از الان بود. کتابفروشیهای تهران با یک پیغام، بستهبسته کتاب میفرستاند و نگرانی هم بابت برگشت پولشان نداشتند.»
این کاسب قدیمی، داستان کاسبیاش را اینطور تعریف میکند و ادامه میدهد: «برادر بزرگم، حاجمحسن، حدود ۵۰ سال از من بزرگتر بود. ایشان کتابفروشیای داشت به نام «فرهنگ» در خیابان امامخمینی نرسیده به چهار طبقه؛ البته چهارطبقه قدیم. آن زمان در مشهد تنها بنایی که چهار طبقه داشت ساختمانی متعلق به آموزشوپرورش بود.
بعدها که خیابان خسروی کشیده شد، آن ساختمان هم خراب شد و دروازه طلایی، جایش را گرفت. من بعد از اینکه درسم را رها کردم نزد ایشان رفته و در کتابفروشی مشغول کار شدم. بعد از ۶-۵ سال کار در کنار برادر نانتنیام به کتابفروشی برادر تنی ام در دروازه طلایی رفتم؛ کتابفروشی «امیرکبیر» که هنوز هم این کتابفروشی فعال است. حدود ۲۶ سال هم در کتابفروشی برادرم بودم.»
مدرسهای به نام کتابفروشی
او در ادامه از خاطرات سالهایی که در کتابفروشی برادرش بوده است، میگوید: «من زیاد خودم اهل مطالعه نبودم، اما همیشه سعی میکردم از آدمهای باسوادی که به آنجا رفت و آمد داشتند، نکتهای و درسی یاد بگیرم. یکی از بهترین مشتریهای ما که هر بار میآمد یک بغل کتاب با خودش میبرد، دکتر علی شریعتی بود.
یکروز که ایشان تعداد زیادی کتاب خریده بود، برای کمک به او کتابها را تا کنار ماشینش بردم. از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کردم و از دکتر پرسیدم «اگر بخواهید یک جمله ماندگار بنویسید، چه مینویسید؟» دکتر گفتند «نه» با تعجب گفتم «این چه معنا دارد».
دکتر گفت: «پست نه، شهوتپرستی نه، مقام نه، پول نه.» بعد ادامه داد «چرچیل ۱۱ جلد کتاب دارد، در آخر آخرین جلد کتابش نوشته است این چند روزه زندگی به این همه جنایت نمیارزد. این ماجرا به حدود ۵۴ سال قبل بازمیگردد، اما این جملات، خوب در خاطر من مانده است و در واقع این سالهای بودن در کتابفروشی مثل مدرسهای بود برای من که خیلی چیزها یاد گرفتم.»
حاجمصطفی از محمدرضا حکیمی هم بهعنوان یکی از مشتریهای پروپا قرص کتابفروشی امیرکبیر نام میبرد. کسی که آدم باسواد و اهل مطالعهای بوده و به گفته خودش در بیستسالگی هزاران جلد کتاب خوانده بوده است.
همگام با فعالیتهای انقلابی آیتا... شیرازی
این کسبه قدیمیکوچه سجادی در بحبوحه انقلاب مردمی مردم مشهد از فعالان انقلابی بوده و در همان کتابفروشی اقدامات انقلابی زیادی کرده است: «از آنجا که در مغازه علاوهبر کتاب، نوشتافزار، چون قلم و خودکار و کاغذ هم میفروختیم، با دادن نوشتافزار مجانی، دم مأمورهای رژیم را دیده بودم و یک جورهایی باب رفاقت باز شده بود.
برای همین بعضی وقتهایی که مجبور بودم در ساعات حکومت نظامی به مغازه بروم، زیاد به من سخت نمیگرفتند. آنزمان دستگاه تکثیری برای خانه آیتا... شیرازی برده بودم. چون کار با دستگاه را کسی نمیدانست، برگههای سفارشی را از مغازه برمیداشتم و شبانه به خانه ایشان در چهارراهشهدا میرفتم تا اعلامیههای امام (ره) را تکثیر کنم. تا مدتها اینکارم شده بود که شبها بعد از بستن مغازه، با یک بغل کاغذ به خانه آیتا... شیرازی بروم.»
او همچنین در ادامه برنامههای انقلابیاش از کتابهای ممنوعهای میگوید که گاه در انبار کتابفروشی نگهمیداشتند: «کتابهای امام خمینی (ره) از کتابهای ممنوعهای بود که ما در کتابفروشی نگه میداشتیم و یکبار هم بهخاطر همین، ساواک من را دستگیر کرد که به خیر گذشت.»
کتابخوانهای بیعمل
این ساکن قدیمی کوچه سجادی که به گفته خودش بیش از ۳۰ سال با کتاب و کتابخوانها سر و کار داشته است از مردم امروز دل پری دارد: «درمجموع حدود ۳۲ سال در کتابفروشی برادرانم کار کردهام. تجربهای که در این مدت به دست آوردهام این است که مردم قدیم اهل مطالعه توأم با عمل بودهاند؛ اما مردم جامعه امروزی اهل کتاب هستند و عملی از آنها دیده نمیشود.
بهعنوان مثال در خانه خیلی از ایرانیها کتابخانههای شیک با انواع کتابها با جلدهای زیبا و رنگارنگ دیده میشود، اما فقط دکور است و برای فخرفروشی. به جرئت میتوانم بگویم لای خیلی از آن کتابها اصلا یکبار هم باز نشده است. بزرگی چه خوب گفته است که «علم را هر چند خوانی، چون عمل در تو نیست نادانی.»
اولی در کوچه سجادی
داستان فروشندگی نوشتافزار و ماشینآلات اداری حاج مصطفی فرهنگی از زمانی آغاز میشود که کتاب و کتابخوانی از رونق میافتد و کتاب، دیگر بازاری ندارد: «زمانی حس کردم دیگر دخل و خرج زندگی با کتابفروشی جور در نمیآید.
انتهای کوچه سجادی خانهای قدیمی بود. آن را خریدم و با تخریب به مغازهای صدمترمربعی تبدیل کردم، چون از یک طرف فروشگاهم نزدیک آموزشوپرورش کل بود و از سویی در همان کوچه دبستان «دهدی» بود، موقعیت ایجاب میکرد؛ نوشتافزار و لوازم اداری بیاورم. دبستان دهدی صبحها پسرانه و بعدازظهرها دخترانه بود.
آن مدرسه چند سالی است به کانون بازنشستگان تبدیل شده است. بعد از من یک مغازه نوشتافزار دیگر در این کوچه باز شد؛ اما اولین مغازهای که در این کوچه بنا شد و زمینهای برای تجاریشدن این کوچه شد، مغازه ما بود.
او ضمن فروش کالاهایش به مشتریهای جوان و بیتجربه که برای خرید ماشینآلات اداری به فروشگاهش میآیند، توصیههای خوبی هم دارد «حدود ۴۰ سال است نمایندگی یکی از تولیدکنندگان دستگاههای تکثیر را دارم. در کنار دستگاههای سالم، گاه دستگاه خوب و دستدوم هم میآورم.
مشتری این دستگاهها هم اغلب جوانانی هستند که میخواهند مغازه تایپ و تکثیری راهبیندازند. من بیشتر برای کسانی که شروع کارشان است دستگاه کپی دستدوم را توصیه میکنم؛ چون دستگاه نو یکبار جوهر بخورد، قیمتش نصف میشود. برای همین با توجه به وضع اقتصادی مملکت و وضعیت جوانان امروزی، به کسانی که تازه میخواهند کار را شروع کنند و زیاد تبحری ندارند، توصیه میکنم برای اینکه برایشان مقرون بهصرفهتر باشد، دستگاه دستدوم بخرند.
یک توصیه دیگر هم دارم که یک کار را با توجه به علاقهشان انتخاب کنند و همان را ادامه بدهند. از این شاخه بهآن شاخه پریدن فقط موجب درجازدن میشود و پیشرفتی به دنبال ندارد.»
رونقی که دیگر نیست
حاج مصطفی این روزها در ۷۹ سالگی بیشتر در خانه است و کمتر به فروشگاه میرود. او کار فروشگاه را به فرزندانش سپرده و در هفته چند روزی برای سرکشی به آنجا میرود «حدود ۲۷ سال است که خادم حرمم و علاوهبر روز کشیک، عادتم شده در هفته سه روز به حرم بروم و با امامرضا (ع) خلوت کنم.
حدود ۴۰ سال هم توفیق خدمت در مهدیه خیابان تهران را داشته و چایریز روزها و شبهای زیادی بودهام.، اما نه هیچکدام از اینها و نه کهولت سن، دلیلی نبوده که این سالها کمتر به مغازه بروم. واقعیت این است که کسب و کار مثل گذشته نمیگردد و رونقی ندارد.
امروزه بیشتر کارپردازهای ادارات، البته نه همه آنها، ترجیح میدهند کالای خودشان را از جایی تهیه کنند که ته آن چیزی برای خودشان داشته باشد و، چون من آدمی نیستم که به کسی باج بدهم، روی همین حساب مشتریهای کلی من خیلی از گذشته کمتر شده است. همیشه حرف اول و آخر من این بوده و هست که رزق حلال و کسب حلال، برکت زندگی است.»
کشف هنرمندی نوعروس
در تمام مدت گفتگو همسر حاجمصطفی گوشه اتاق بر بالشی کوچک لم داده و نظارهگر گفتوگوی ماست. صحبتهای ما با این کاسب قدیمی که به پایان میرسد، در حالیکه به همسرش اشاره میکند، میگوید «حقش این بود که با او صحبت میکردید. زنی که یک هنرمند واقعی است و نمونه آثار هنریاش در گوشهگوشه این خانه دیده میشود.»
بعد به تابلوهایی اشاره میکند که در تمام اتاقها و راهروهای خانه نصب شده است. به این ترتیب به سؤالی که با دیدن این همه تابلو بر در و دیوار خانه در ذهنم ایجاد شده بود، پاسخ داده شد.
زینب نجاتیان درباره هنرش میگوید: بعد ازدواج، چون در خانه خیلی وقت آزاد داشتم از پسر خواهرم خواستم یک جعبه آبرنگ و شومیزی بگیرد تا با کشیدن نقاشی سرگرم شوم. این شروع کشف استعدادی بود که خودم هم از آن بیخبر بودم.
چون آنزمان نقاشی روی ظروف سنگی خیلی بین زائران رونق داشت، همسرم از بازار حضرتی ظروف سنگی تهیه میکرد، من روزی دوتا از همان ظروف را به دانهای بیستوپنجزار نقاشی میکردم. حدود چهار سالی سرم به همین گرم بود تا اینکه تصمیم گرفتم روی بوم نقاشی کنم.
حمایت همسر و خانوادهام، تشویقم کرد تا تابلوهای نقاشی زیادی بکشم. تابلوهایی که خیلیها بهعنوان کادو بر دیوار خانه عروس و دامادهای فامیل جای گرفت. خیلیها زینتبخش در و دیوار خانه خودمان شده است، اما بهترین نقاشیای که کشیدهام عکس سیاهقلم پدر همسرم است که از روی عکس کوچکی که توی آلبوم خانوادگی بود، نقاشی کردم.
* این گزارش سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷ در شماره ۲۹۳ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.