۱۵ سال بیشتر نداشته که از پشت نیمکت مدرسه بلند میشود و روی تختهسیاه کلاس مینویسد: «من سرباز وطنم.»؛ بعد کفشهای کتانیاش را از پا درمیآورد و پوتین سربازی میپوشد تا برود و فُرم اعزام به جبهه را پُر کند. در ۱۶ سالگی پس از گذراندن دورۀ آموزشی عازم جبهۀ جنگ میشود و تا ۳۶ ماه بعد از آن در لباس یک رزمنده میجنگد.
چند مجروحیت، موجگرفتگی و شیمیاییشدن در خرمشهر یادگار او از این دوران است؛ یادگاری که اگرچه آن روزها برایش حکم مدال افتخار را داشت، اما این سالها با عدد و درصد سنجیده میشود؛ عدد و درصدی که برایش هیچ حاصلی ندارد، جز رنج مداوم.
علیرضا نجفی ساکن محلۀ هفتتیر است که مدتهاست در اوج نامهربانی و بیتوجهی مسئولان گذران روزگار میکند. ۷ سالی هست که بهخاطر عوارض مجروحیتهایش از کار افتاده شده تا آنجا که ناچار میشود برای درمان، خانهاش را بفروشد و تمام سرمایهاش را خرج سلامتی از دست رفتهاش کند. هزینۀ داروهایش هرماه بیش از یکمیلیون تومان میشود. آنچه در ادامه میخوانید روایت دردیست که او به عنوان یک جانباز میبرد.
روی صندلی روبهروی ما نشسته و با چشمهای آبی بُراق، صفحات آلبوم را پیِ چند تصویر آشنا ورق میزند و هرچند دقیقه با انگشت یکی را نشان میکند.
عکس اول: «اینجا، بیستوپنج نفریم. این منم. این هم حسن فرجپور است. جز ما، همه شهید شدهاند.».
عکس دوم: «این منم. این علیرضا خورشیدیاست. این هم روح ا... است. اینها هیچکدامشان هنوز برنگشتهاند.».
روی عکس سوم دستش میلرزد: «این حسین است. فامیلش یادم نیست. بچۀ مشهد بود. مثل من کُشتی میگرفت. گلولۀ مستقیم تانک دو تکهاش کرد. نصف پیکرش هیچوقت پیدا نشد.».
عکس چهارم، انگار سوزی دارد که آن دو آبی بُراق را به خیسی میکشاند: «این فردوسیپور، بچۀ فردوس بود. وقتی در عملیات «کربلای ۵» زمینگیر شده بودیم، بلند شد که آرپیچی بزند، اما عراقیها سوراخسوراخش کردند. وقتی رسیدم بالای سرش بوی گوشت سوخته در دماغم پیچید و دود از تنش بلند شد.».
عکس پنجم باعث میشود دستش را روی صورتش بگذارد و قطرهای اشک مثل نخی باریک پهنۀ صورتش را پایین بیاید: «این پسر، اسمش کاظمی بود. بیسیمچی بود. لحظۀ مجروحیتش، من روبهرویش روی زمین نشسته بودم. تیر چنان سینهاش را شکافت که از سوراخ زخمش، منوّری را که پشت سرش روشن بود میدیدم.».
این سطرها بریدۀ یک کتاب داستان یا سکانسهای یک فیلم سینمایی نیست؛ بخشی از خاطرات مردی است که خودش نیز زخمهای زیادی از ۸ سال جنگ نابرابر به تن دارد؛ جنگی که اگرچه از دفتر ذهن بسیاری از ما پاک شده، اما زیر سقف خانۀ او هنوز در جریان است و هر روز تکرار میشود؛ در سرفههای پیاپیاش، با درد پا ودرد کمر.
میگوید: «در آخرین مجروحیتم، ۱۸۸ روز بستری بودم. از آن لحظه فقط یک راکت هواپیما یادم هست که پیش پایم به زمین نشست و بعد موج انفجاری که از گوشها تا ناخن پایم را سوزنسوزن کرد. ابتدا به بیمارستانی در ماهشهر منتقل شدم و بعد هم شیراز، تهران و درنهایت به بیمارستان سپیدۀ انقلاب مشهد که در بولوار ملکآباد قرار داشت، انتقال پیدا کردم.».
سال ۱۳۶۷ بهخاطر زخمهای متعددم عضو کلینیک درد استان شدم. آنروزها علم پزشکی اینقدرها پیشرفت نکرده بود و کسی نمیدانست برای التیام دردِ یک موجگرفته، شیمیایی یا گلولهخورده، چه باید کرد. اکثر داروها هم نایاب بود. تنها راهحل، تزریق مرفین بود که روزی دو تا سه نوبت توسط پزشک یا پرستار انجام میگرفت. گفتند: «خداحافظ» و ما را بهحال خودمان رها کردند.
آنسالها جایی در دادسرا بود که میرفتیم پوکۀ مرفین مصرفشده را تحویل میدادیم و مرفین جدید میگرفتیم. این روند مدتی ادامه داشت تا اینکه گفتند: «خداحافظ» و ما را بهحال خودمان رها کردند. همین دوران بود که تریاک صاف شده که به آن بومبی میگفتند، وارد بازار شد.
در نقاهتگاه «سپیدۀ انقلاب» که بودیم تا یکسالونیم برای کاهش دردمان با نسخۀ پزشکی تریاک میدادند، ولی آن هم بعد از این دوران قطع شد. جنگ تمام شده بود و همه یادشان رفته بود چه سالهایی را پشت سر گذاشتیم. از جانبازانی که تا دیروز مایۀ فخر و افتخار کشور محسوب میشدند به معتاد، موجی و سربار جامعه تبدیل شدیم.
تا سال ۱۳۷۵، اطلاع دقیقی از نوع جانبازی و درصد مجروحیتم نداشتم. در جبهه موج انفجار گرفته بودم و هرازگاهی دچار حملههای عصبی میشدم، اما نمیدانستم علتش چیست. همین حملهها باعث میشد تا برای کوچکترین مسائلی با مردم در خیابان درگیر شوم. در خانه با نزدیکانم دعوا میکردم و هیچ کنترلی روی حرفها و عملکردم نداشتم.
از سال ۱۳۶۴ برای اولینمجروحیتم در بنیاد پرونده داشتم و حقوق میگرفتم، اما حرفی از درصد نبود. سال ۱۳۷۵ که مراجعه کردم، گفتند: «تا حالا کجا بودی؟!». اصلا دنبالش نرفته بودم، چون هیچکجا حرفی از درصد نبود؛ اصلا این مصلحتطلبیها و این داستانها نبود. ما برای وطنمان رفته بودیم و آرمانمان با آنچه در آنسالها مطرح شد، متفاوت بود.
آنطور که علیرضا نجفی تعریف میکند، پس از مراجعه به بنیاد، برای اثبات ادعایش دربارۀ شیمیاییشدن و دیگر مجروحیتهایش مدرک میخواهند. مدارکی را تهیه میکند و بنیاد نیز در ازای آن برایش تنها ۵ درصد جانبازی درنظر میگیرد. این ۵ درصد بعدها در کمیسیونهای مختلف پزشکی به ۱۵ و ۲۷ درصد افزایش پیدا میکند.
با این همه او میگوید که جراحاتش بیش از اینهاست: «یکی از پاهایم در دورۀ جنگ مجروح شد. این پا بعدها سیاه شد، طوری که پزشکان معالجم تا قطعکردن آن پیش رفتند که در نهایت با ۸ بار عمل باقی ماند، اما هرگز خوب نشد.
علاوهبراین، شیمیایی ریههایم را نابود کرده است و پولی که از بنیاد دریافت میکنم بههیچوجه کفاف هزینۀ درمانم را نمیدهد. تا ۷ سال پیش بهخاطر اینکه جوان بودم و بنیۀ بدنی خوبی داشتم، متوجه دردهایم نمیشدم. تخریبکار بودم و بناهایی را که در طرح میدان شهدا یا اطراف حرم قرار داشتند خراب میکردم.
درآمدم هم خوب بود، اما از آنسال به بعد دیگر نتوانستم کار کنم. عوارض موجگرفتگی، شیمیایی و دیگر جراحات با بالا رفتن سنم خودشان را نشان دادند و امانم را بریدند. دوتا خانه داشتم که در طی این دوران فروختم. این همۀ سرمایهام بود که یا خرج درمان شد و یا خرج گذران زندگی زن و بچههایم.
برای احقاقحقم خیلی جاها سر زدم. حتی از بنیاد برای بازدید آمدند. چندین مرتبه هم راهی تهران شدم. در دورۀ قبل در دفتر پاستور اعتراض کردم که گفتند: «رسیدگی میشود.».
حالا من و خانوادهام داریم در یک خانۀ استیجاری با حداقل امکانات گذران روزگار میکنیم، درحالیکه از کار افتادهام، شغل مناسبی ندارم و هزینۀ درمان و خرید داروهایم سرسامآور است. نمیدانید چقدر درد دارد که فراموش شده باشی. چشم واکنی و ببینی همه رفتهاند و تو با کولهباری از درد تنها ماندهای.
جوان که بودم رفیقی داشتم که اسمش را نمیبرم. هر دومان کشتیگیر بودیم. وقتی برای اعزام به جبهه ثبتنام کردم، گفت: «علی نرو. جای من و تو در گود کشتی است.»؛ اما من رفتم. حالا او قهرمان جهان است و اسمش هرچند وقت یکبار با افتخار در روزنامهها و مجلههای مختلف درج میشود و حرفهایش را چاپ میکنند، ولی من چه؟ نه اسمم برده میشود، نه کسی دردم را میداند و نه حاضر است حرفم را بشنود.
از همۀ آنهایی که امروز جانبازان را فراموش کردهاند یکسؤال دارم: من ۱۶ ساله بودم که به جبهه رفتم، داوطلبانه هم رفتم، چون احساس وظیفه کردم؛ چون گمان میکردم باید من و امثال من برویم تا خاک وطن نرود. من نیروی مسلح نبودم که اگر بودم امروز باید جایگاهی میداشتم. من یک بسیجی ساده بودم؛ آیا صرف همین داوطلبانهرفتن باعث میشود که شما چشمتان را روی این روزهای من ببندید؟
یکروز در همین مملکت موجیبودن افتخار بود؛ حالا تبدیل به فحش شده است و هرکس بخواهد دیگری را دیوانهای با عدمتعادل روانی معرفی کند از کلمۀ موجی استفاده میکند؛ باور کنید این حق ما نبود.
هرماه از بنیاد یکمیلیون و ۵۰ هزار تومان مستمری میگیرم. هزینۀ دارو و درمانم هم چیزی در حدود یکمیلیون و پانصدهزارتومان میشود؛ هروقت به سایت بنیاد سر میزنم، مینویسد: «شما سهمیۀ دارو ندارید.». یکبار برگههای درمانم را جمع زدم و چیزی حدود سیزدهمیلیون تومان شد، همه را برداشتم و رفتم بنیاد. جلوی چشم مسئولان پاره کردم.
در این میان، رنجنامۀ فاطمه گندمکار، همسر علیرضا نجفی، کم از دردهایی که او نقل کرده ندارد. او میگوید: سال ۱۳۸۱ که با علیرضا ازدواج کردم، از مشکلات بیشمارِ جانبازیاش خبری نداشتم. مدام سرفه میکرد. ششماه پاییز و زمستان خانهنشین میشد.
بدنش شروع میکرد به لرزیدن و هرچه میکردم، گرم نمیشد. اینها سوای وقتی بود که با کوچکترین صدایی دچار حملههای عصبی میشد. همسرم با شروع تیکهای عصبیاش پرخاشگر میشود؛ دست خودش نیست.
وقتی حملهها تمام میشود، تازه میفهمد که چه اتفاقی افتاده است. من دوتا بچه دارم؛ چرا پسر من نباید مثل همسنوسالهایش با پدرش به استخر برود و تفریح کند؟ چون پدرش به جبهه رفته، شیمیایی شده، ریههایش خراب است و نباید سرما بخورد.
چرا دختر ۴ سالۀ من نباید بهخاطر حملههای عصبی پدرش در خانه بازی کند یا فریاد بزند؟ با اینهمه ما چیزی نمیخواهیم. همسرم قادر به کارکردن نیست. هزینههای درمانش زیاد است. همۀ بار زندگی به دوش من افتاده است. گاهی در خانه گلدوزی میکنم، اما این کفاف خرجمان را نمیدهد.
من مدرک مربیگری مهد دارم. اگر یک کار برای من پیدا میشد که با حقوقش خرج خانه درآید، دیگر غمی نداشتم.
کاش مسئولان امروز ما هم بهاندازۀ نوجوانانی که آنسالها احساسمسئولیت کردند و برای دفاع از میهنشان به جبهۀ جنگ رفتند، خودشان را مسئول میدانستند.
* این گزارش چهارشنبه ۱۲ مهر ۹۶ در شماره ۲۶۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.