نقاله او را با خودش میکشد، به محض اینکه دست راستش قطع میشود، «اسماعیل» از دستگاه جدا شده و نجات پیدا میکند. دو نفر از حاضران در صحنه از حال میروند، اما شیرخانی که تازه از جبهه آمده و زخمیهای بدتر از او را دیده، خونسردیاش را حفظ میکند و اسماعیل را در وانت میگذارد و به بیمارستان میرساند. از بیمارستان تربت حیدریه او را به بیمارستان امدادی مشهد میآورند. در طول این مسیر «اسماعیل» به این موضوع فکر میکند که از این پس با یک دست چه کند؛ چطور زندگیاش را بگذراند، آرزوهای آیندهاش چه میشود و افکاری شبیه اینها، پس از بستری شدن به خودش میآید و خدا را شکر میکند سرش زیر نقاله نرفته و اکنون زنده است. از جراحش میپرسد آیا ظاهر دستش درست میشود، او میگوید نگران نباش با پروتز ظاهر دستت هم درست میشود.
آن زمان «اسماعیل» 18سال هم ندارد و مانند بسیاری از همسن و سالانش ظاهر جوانی برایش مهم است، اما تمام این افکار و نگرانیها در همان روز اولش سراغش میآید و میرود. از آن پس خدا را بهدلیل زنده بودن و نعمتهایی که به او داده است شکر میکند، انگار او یاد گرفته همیشه زیباییهای زندگیاش را ببیند و توجه کمی به زشتیهای آن داشته باشد. او از پدرش آموخته در هر شری که اتفاق میافتد به طور حتم خیری نهفته است که ابتدای امر آن را نمیبینیم.
هر چه او با صبوری برای آیندهاش برنامهریزی میکند، اطرافیانش عجولانه پیشنهادهای عجیب و غریبی به او میدهند. او وقتی میخواهد این قسمت از خاطراتش را برایمان تعریف کند، خندهاش میگیرد و میگوید: «فکر نکنید حرفهایی که میزنم شوخی است نه، همه جدی به من پیشنهاد میدادند. یکی میگفت شرایط تو جان میدهد برای گدایی، دیگری پیشنهاد میداد در شهرداری، قسمت فضای سبز خدمت کنم حداقلش این است که میتوانم چهار تا درخت آب بدهم، آن یکی هم میگفت اینکه غصه ندارد بیا فلان قسمت نگهبان باش، نیاز به دست هم ندارد. من هم نگاهشان میکردم و چیزی نمیگفتم.»
انگار همه دغدغه زندگی او را داشتند، غافل از اینکه قائمی به خودش باور داشت و این اتفاق را ضعف نمیدانست، او با خودش میگفت چیزی نشده، تا دیروز با دو دستم کار میکردم، از امروز به بعد یک دست دارم. پدرش کشاورز بود، اما فرهیخته و مذهبی، او به فرزندانش آموخته بود مهمترین اصل در زندگی توکل به خداست، او بد بندهاش را نمیخواهد، برای قسمت و روزی انسان هر چه بخواهد اتفاق میافتد.
پدرش به آنها آموخته بود در مسیری تحصیل کنند که از همان ابتدا برای خودشان و دیگران مفید باشند، او به هنرستان رفت و در رشته برق گرایش قدرت ادامه تحصیل داد، تا از همان ابتدا مفید واقع شود. تابستانها هم مشغول کار بود تا اینکه سال سوم هنرستان هنگام کمک به یکی از دوستانش این حادثه برایش رخ داد. نزدیک به سال تحصیلی که برای ثبتنام میرود به او میگویند رشتهاش فنی و کارگاهی است، با این شرایط نمیتواند در این رشته درس بخواند و باید در رشتههای نظری ادامه تحصیل دهد. پس از امتحان تغییر رشته، در شاخه تجربی درسش را ادامه میدهد. یک سال برای کنکور میماند تا پزشکی بخواند، اما آنطور که خودش میگوید: «گاهی خیری میخواهید که در واقع شر است و از آن خبر ندارید، فکر میکنم برای من هم همین اتفاق افتاد و به کنکور نرسیدم، البته قبل از کنکور، امتحان تربیت معلم را داده بودم که در رشته زبان انگلیسی تربیت معلم قبول شدم و ادامه تحصیل دادم. ترم آخر یک امتحان مانده بود تا درسم تمام شود، متأسفانه پدرم به رحمت خدا رفت و برای کارهای پدرم به روستا رفتم و شهریورماه آن درس را امتحان دادم، همان سال در آموزش و پرورش تصمیم گرفتند قبولیهای خرداد در تربت حیدریه تدریس کنند و شهریوریها در رشتخوار، برخلاف تصور همه که میگفتند تو بهدلیل شرایطی که داری در روستای خودتان معلم میشوی، من به روستای جنگل در رشتخوار با 150کیلومتر فاصله فرستاده شدم.»
پس از یک سال او در دانشگاه فردوسی قبول میشود و کارشناسیاش را میگیرد. «اسماعیل قائمی» متولد1345 از سال 1373 کارش را در شغل معلمی آغاز کرده و سال1395 به افتخار بازنشستگی در این حرفه رسیده است. عشق و علاقه او به کارش سبب شده تا مدیر هنرستان شاهد باهنر از او به عنوان دبیری دلسوز، مهربان و باحوصله یاد کند که محبوبیتی خاص در بین دوستان و دانشآموزانش دارد. البته این را میتوان از خاطرات او فهمید، خاطراتی که از دانشآموزانش یاد میکند. دانشآموزانی که تکههای وجودش هستند و امروز که در گوشه کنار شهر مشغول به خدمتاند، در مقابلش میایستند و با عشق به او خدمت میکنند و با افتخار دوشادوش آنها قدم میزند.
این دبیر زبان میگوید: «همیشه به دانشآموزانم میگویم من نمونه خوبی برای شما هستم. در آن سن خیلیها کم میآورند، اما من با توکل به خدا برای زندگیام برنامهریزی کردم و به آن رسیدم. یک بار یکی از دانشآموزانم گفت؛ شما چارهای جز این انتخاب نداشتید، به او گفتم اگر به سالها قبل هم برگردم باز به محیط آموزشی میآیم و در همین مسیر زندگیام را ادامه میدهم، همانطور که گفتم امروز خیر این انتخابم را میفهمم. در 35سال کاریام به اندازه انگشتان دو دستم هم عصبانی نشدهام مگر برای تحصیل، با دانشآموزانم خیلی راحت هستم و آنها را دوست دارم. گاهی 18ساعت کار کرده، اما احساس خستگی نکردهام.»
یکی از ویژگیهای قائمی این است که وقتی مسئلهای طرح میشود به دنبال حل مسئله است، اگر بتواند شرایط را تغییر میدهد، در غیر این صورت مسیرش را عوض میکند تا آن مسئله را به درستی حل کند. او یاد گرفته خودش را با شرایط زندگی وفق دهد، این ویژگیاش را مدیون تربیت خوب پدر و مادرش است.
او برای خودش محدودیتی در زندگی قائل نشده، «قائمی» دست به آچار است و نزدیک به 10ساختمان را برقکشی کرده و کارهای فنی خانهاش را هم خودش انجام میدهد. او میگوید: «کارها سخت است، اما ناممکن نیست.»
وقتی از او درباره مشکلاتش میپرسیم توضیح میدهد: «من مشکلات شهری ندارم چون مشکل از دستم است. در میان مردم هم اگر به کمبودهایتان نگاه نکنید، دیگران هم چیزی نمیبینند، من کمبود را نمیبینم و دیگران هم نمیبینند.»