کد خبر: ۵۳۵۸
۰۴ تير ۱۴۰۲ - ۱۳:۳۰

حکمت مداد قرمز و راهِ سرخ سرنوشت

قدیم رسم بر این بود که اسم بچه‌ها را پشت قرآن می‌نوشتند. پدرش وقتی می‌خواست اسم محمد‌جواد را در قرآن ثبت کند، خودکار قرمز به دستش دادند.

وقتی رفت ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ یعنی نوجوانی ریزجثه که برای رفتن به میدان جنگ و رو در رو شدن با دشمن باید به فرماندهان التماس می‌کرد و اشک می‌ریخت تا شاید از سر دلسوزی او را با خود همراه کنند. ۱۲ سال بعد که برگشت، یک جمجمه بود و چند تکه استخوان. همۀ آن‌هایی که روزی از بردنش ابا داشتند، به احترامش تمام‌قد ایستاده بودند.

از محمد‌جواد خرسندی‌علیزاده می‌گوییم؛ نوجوان بولوار طبرسی که هنوز یاد و خاطرۀ شجاعت و دلیری او میان اهالی قدیمی محله و نمازگزاران مسجد حاج‌آخوند، زنده است. همسایه‌هایی که گذشت ۳۶ سال فراموشکارشان نکرده و هر سال یک روز مشخص را برای بزرگداشت او و دیگر شهیدان مسجد اختصاص داده و در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) گردهم می‌آیند.

خرداد امسال هم این پیمان با محمد‌جواد و دیگر شهدای محله بسته شد. همین اتفاق قشنگ بهانه‌ای شد تا به‌سراغ مادر، دو برادر و دایی این شهید برویم و بخواهیم لحظاتی از جوانی بگویند که با همۀ کوچکی بزرگی کرد.

 

پدرش نامش را با مداد قرمز پشت قرآن نوشت

محترم قانع، مادر شهید محمدجواد خرسندی علیزاده می‌گوید:محمد‌جواد پسر دومم بود. نیمه‌شب بود که به دنیا آمد. قدیم رسم بر این بود که اسم بچه‌ها را پشت قرآن می‌نوشتند. پدرش وقتی می‌خواست اسم محمد‌جواد را در قرآن ثبت کند، خودکار قرمز به دستش دادند و با همان خودکار، اسم او در قرآن نوشته شد. سال‌ها بعد که محمد‌جوادم شهید شد، تازه آنجا بود که حکمت این خط سرخ را دریافتیم.

این‌ها را مادر شهید می‌گوید. مادری که ۱۲ سال در فراق پسر نوجوانش اشک ریخت و چشم به در بود که برگردد، مادر شهید می‌گوید: «تقریباً همه مردانِ خانوادۀ ما در جبهه بودند و این حضور را وظیفۀ شرعی خود می‌دانستند. پسر بزرگم محمد‌علی، سه برادرم و خیلی‌های دیگر. علیرضا برادرم یک‌سال با محمد‌جواد اختلاف سنی داشت و رفیق گرمابه و گلستان هم بودند.

وقتی این دو تصمیم گرفتند با هم به جبهه بروند، خب، من فقط روی بچه‌بودن محمد‌جواد کمی دل می‌زدم، اما از اینکه پسرانم به جبهه بروند، ابایی نداشتم. در اهواز جایی بود که تعمیرگاه خودرو‌های جبهه بود. بیشتر نیرو‌های این تعمیرگاه بچه‌های مشهد و مردان فامیل خود ما بودند. وقتی اصرار این دو از حد گذشت، آن‌ها را که مدتی در تراشکاری برادر دیگرم شاگردی کرده بودند، راهی همان منطقه کردیم تا هم کمکی کرده باشند و هم تب‌وتاب رفتن به جبهه از سرشان برود.».

 

بزرگ‌مرد کوچک

مادر به اینجای صحبت که می‌رسد از یتیمی محمد‌جواد و دو برادر دیگرش می‌گوید و اینکه چطور از همان کودکی مرد کار و بازار می‌شوند تا مبادا مادر، از سر نداری، دستش جلوی کسی دراز شود و آن‌ها شرمندگی او را ببینند؛ «پدر بچه‌ها بیماری دیابت داشت. حدود ۱۰ سال با این مریضی جنگید تا اینکه یکی‌دو ماه قبل از پیروزی انقلاب در بیمارستان امام‌رضا (ع) فوت کرد. محمد‌جواد آن زمان ۱۲ سال بیشتر نداشت.

پدر بچه‌ها در محلۀ نوغان مغازۀ پارچه‌فروشی داشت. چون بچه‌ها هنوز خیلی کوچک بودند، مغازه را اجاره دادیم. خودشان هم تصمیم گرفتند به‌دنبال کاری بروند و مرد خانه شوند. محمد‌علی به‌دنبال تراشکاری رفت که هم هنر بود و هم آتیه‌دار، اما محمد‌جواد در نانوایی سنگک یکی از بستگان مشغول شد. حرفه‌ای سخت، اما به‌اصطلاح پول‌درآر. پولی که چندبرابر دستمزد برادر بزرگ بود و روزانه می‌گرفت.

از وقتی محمد‌جواد به سرکار رفت، هر جای خانه را می‌دیدی از زیر فرش تا توی قوطی‌ها و شیشه‌های خالی مربا و کشوی یخچال، اسکناس ۲۰ تومانی و ۵۰ تومانی بود. شب به شب هم که می‌آمد ۲۰ تومان به من می‌داد و می‌گفت که خانۀ تو برکت دارد مادر، این سهم شما.»

 

بزرگ‌شده‌های هیئت

روحیۀ بخشندگی و دست و دلبازی و سخاوت نوجوان کوچۀ جوادیه به نشستن سر سفره‌ای است که مردش سفره‌دار و اهل خدا بود. حاج بمان‌علی قانع، پدر بزرگ مادری محمدجواد که قیم نوه‌هایش می‌شود. مادر محمدجواد می‌گوید: «همسرم که به رحمت خدا رفت، بچه‌ها بیشتر زیر سایۀ پدربزرگشان، بزرگ شدند.

خانۀ پدرم چند خانه با ما فاصله داشت. مرد باخدایی بود و همیشه مجلس عزای اهل‌بیت (ع) در خانه‌اش برپا بود. دعای کمیل شب‌های جمعه و دعای ندبه فردا صبح‌شان ترک نمی‌شد. پدرم بچه‌ها را طوری تربیت کرده بود که سه پسر و برادرانم که تقریباً هم‌سن‌و‌سال بودند با اشتیاق در این برنامه‌ها حاضر می‌شدند.

منش او در شکل‌گرفتن روحیۀ مذهبی پسرانم خیلی تأثیر داشت. از طرفی بچه‌های من در مدارس مرحوم‌عابدزاده درس خوانده بودند. مدارسی مذهبی که در آن زمان خیلی دراین‌خصوص روی بچه‌ها کار می‌شد و حلال و حرام و خدا و پیغمبر (ص) ملکۀ ذهن آن‌ها می‌شد و با پوست و خونشان آمیخته.».

 

زندگی پاک

مادر به اینجای صحبت که می‌رسد به چهرۀ محمد‌جوادش که از قاب روی دیوار او را به نظاره نشسته، نگاهی مهربانانه می‌اندازد و می‌گوید: «اما با همۀ بچگی خیلی فهمیده و بزرگ‌منش بود.

از همان سالی که رفت سرکار، اولین حقوقش را که گرفت، حساب سالی معین و خمس مالش را پرداخت کرد. حتی در وصیت‌نامه این موضوع را قید کرده که حتماً مالش پاک شود. از مهربانی و قدردانی‌اش همین بس که از مالش ابتدا سهمی را برای خواندن نماز و روزۀ قضای پدرش مشخص کرده بود و بعد وصیت کرده بود سهمی را نیز برای نماز و روزۀ خودش کنار بگذاریم.»

 

سهم شهادت

سال‌ها صبوری و چشم‌انتظاری، مادر را نشکسته است و او بااقتدار و افتخار از حضور پسرانش در سال‌های جنگ و آتش می‌گوید: «زمانی بود که هر سه پسرم در جبهه بودند و من در خانه تنها. فقط به یاد مظلومیت حسین (ع) و راهی که پسرانم انتخاب کرده بودند، نبودنشان را تحمل می‌کردم.

کارم شده بود رفتن به حرم و دعا برای سلامتی تمام رزمندگان. برنامۀ راهپیمایی و تشییع پیکر پاک شهدا در دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌هایم هم ترک نمی‌شد. بار‌ها وقتی برای تشییع پیکر شهیدی می‌فتم، به حال مادران و خواهران آن‌ها غبطه می‌خوردم که چه مقام بالایی در نزد خدا دارند و همیشه از خدا می‌خواستم سهم من را هم بپذیرد.».

 

برگشتی برای رفتن

دو سال حضور در جبهه و رفت‌وآمد بچه‌ها، مادر را آن‌قدر آب‌دیده می‌کند تا دیگر به نبود فرزندانش عادت کند و همه‌چیز را بسپرد به خدا و دعای مادرانه‌ای که بدرقۀ راه پسر‌ها کرده بود؛ «محمدجواد چند ماهی بیشتر در تعمیرگاه خودرو‌های جبهه، تاب نیاورد.

هوایی رفتن به خط شده بود. ظاهراً آنجا هر از گاهی خودرو‌های رزمنده‌ها را به خط‌مقدم می‌بردند، چند نوبت هم محمدجواد با اصرار درحد یک رفت‌وبرگشت به جلو می‌رود، اما همان کافیست که دیگر به ماندن در واحد پشتیبانی راضی نشود و برای رفتن به آموزشی، به مشهد برگردد.».

 

مردی برای خط اول

نوجوان ریزنقش محلۀ جوادیه با رفتن به منطقۀ مزدوران سرخس و گذراندن ۴۵ روز دورۀ آموزشی، بالاخره موفق می‌شود به آرزویش جامۀ عمل بپوشاند و اسلحه به دست گیرد. اسلحه‌ای که سند تأییدی می‌شود براینکه او مردِ جنگ است و توانایی رزم با دشمن را دارد؛ «محمد‌جواد در چهار عملیات شرکت کرد. آخرین عملیاتی که در آن حضور داشت، والفجریک بود.

آن زمان برادر بزرگ و دایی‌اش هم در جبهه بودند و در همان عملیات حضور داشتند. دلم قرص بود که بچه‌ها تنها نیستند، غافل از اینکه عملیات که می‌شود، صحرای محشری است که کسی از کسی خبر ندارد. برادرم که با او بود، مجروح برگشت و محمدعلی هم بی‌خبر از برادرش بود.

می‌گفتند که عملیات لو رفته و رزمنده‌ها مجبور به عقب‌نشینی شده‌اند، می‌گفتند که خیلی از جوان‌ها مثل برگ خزان بر زمین افتاده‌اند و کسی نتوانسته پیکر آن‌ها را به عقب برگرداند، می‌گفتند که محمد‌جواد با همۀ ریزنقشی، مردانه و دلاورانه پشت تیربار ایستاده و آتشی بوده که روی سر دشمن می‌ریخته. می‌گفتند که کسی دیگر به عقب برنگشت.

 

همه یا شهید شدند یا اسیر

حاج خانم قانع ادامه می‌دهد: «بعد این عملیات، ما ماندیم و حسرت دیدار دوبارۀ پسرم. ما ماندیم و ۱۲ سال بی‌خبری. گاه دعا می‌کردم اسیر باشد و بعد می‌گفتم: «نه، کاش شهید شده باشد و زیر شکنجۀ عراقی‌ها زجر نکشد.». در تمام این سال‌های بی‌خبری فقط به صبر حضرت زینب (س) در صحرای کربلا فکر می‌کردم که چطور در فاصلۀ چند روز عزیزانش جلویش سربریده شدند و به شهادت رسیدند.

اما چشم‌انتظاری خیلی سخت است. همیشه از خدا می‌خواستم نشانی از یوسف گمشده‌ام برایم بیاورد. تا اینکه بعد از سال‌ها خدا حاجتم را داد و دو نفر از بنیاد آمدند. دو نفری که نشانی از محمدجوادم با خود آورده بودند؛ یک پلاک و چند تکه استخوان؛ و من با همان‌ها بی‌قراری ۱۲ ساله‌ام پایان یافت.».

 

برای انقلاب وقت می‌گذاشت

محمدعلی، برادر‌بزرگتر شهید محمدجواد خرسندی می‌گوید: من و محمد‌جواد کمتر از دو سال با هم اختلاف سن داریم و بیشتر دوران کودکی و تحصیل را با هم بوده‌ایم. خاطرم هست بعد از ماجرای اعتراض دانشجویان به جشن‌های ۲۵۰۰ سالۀ شاهنشاهی و خراب‌کاری‌هایی در فلکۀ گلکاری یا همین فلکۀ طبرسی فعلی، برادرم با همۀ کودکی کنجکاو شده بود و بعد هم که ماجرای مرگ مشکوک کافی و شروع اعتراضات علنی مردم به رژیم شاه شکل گرفت، پای ثابت جلسات منزل آیت‌ا... شیرازی بود.

بعد از گرفتن مدرک سیکل از مدرسۀ منوچهری ترک تحصیل کرد و در نانوایی مشغول شد. کاری که صفر تا صدش را خودش انجام می‌داد؛ و هر سحر راهی نانوایی می‌شد تا ساعت ۱۰ شب فردا. با این همه کار و خستگی هر وقت راهپیمایی بود، برنامه‌هایش را طوری تنظیم می‌کرد تا در راهپیمایی‌ها هم حضور داشته باشد.

بعد از انقلاب هم شده بود یکی از بچه‌های فعال مسجد حاج‌آخوند و با بچه‌های محل و دوستانش برای حفظ امنیت محل در گشت‌های شبانه شرکت می‌کرد؛ در کل محمد‌جواد از همان بچگی سر پرشوری داشت.

 

اجر صبرش را گرفت

محمدجواد بچۀ دوم خانواده بود. خیلی هم مظلوم و کم‌حرف بود. پدرم به‌واسطۀ سال‌ها بیماری و رنجی که بابت بیماری می‌کشید، کمی تند شده بود. محمد‌جواد چندباری از دست پدرم کتک خورد، اما یک‌بار هم اعتراض نکرد. همیشه بین ما سه برادر او هدف عتاب‌ها و نوازش‌های پدرانه! قرار می‌گرفت، باوجوداین یک‌بار نشده بود که بخواهد اعتراض یا تندی به پدرم داشته باشد.

خیلی صبور بود. پای پدرم در اواخر عمر به‌واسطۀ بیماری قندی که داشت، زخم عمیق برداشته بود و مدام چرک و خون می‌داد. یک‌بار که ایشان از محمد‌جواد می‌خواهد چسبی بیاورد تا پایش را باندپیچی کند، همان یک‌بار خواستن کافی بود تا هر روز بدون اینکه پدرم از او بخواهد، با باند و دواگلی و چسب زخم بالای سر پدرمان بیاید و او را پرستاری کند.

شاید خاطرات مهربانانه‌ای از سال‌های کودکی و روز‌های بودن با پدر در ذهنش نبوده، اما وصیت‌نامه‌اش را که خواندیم، دیدم بخشی از سهم مالش را به نماز و روزۀ پدرمان اختصاص داده است و این نشان از روح بلند و باگذشت برادرکوچکم دارد. من فکر می‌کنم شهادت که راه مردان خداست، اجر صبر او و نگه‌داشتن حرمت پدرمان بود.


من ماندم و او رفت

علیرضا قانع، هم‌رزم و دایی شهید می‌گوید: حدود ۸ ماه با هم در منطقه بودیم. آخرین عملیاتی که با هم حضور داشتیم، عملیات والفجر یک بود. ما هر دو در تیپ ۱۸ جوادالائمه بودیم. محمدجواد در گردان یدا... تیپ بود و من در گروه ویژۀ یدا... و در والفجریک تیری به شکمم اصابت کرد و مجبور شدم به عقب برگردم.

در بین راه که زیر آتش دشمن بودیم، به هر کسی می‌رسیدم سراغ محمد‌جواد را می‌گرفتم، اما کسی خبری نداشت و چند نفری گفتند که محمدجواد رفته جلو. بعد از آن هم دیگر پسرخواهرم را ندیدم تا اینکه سال ۷۴ یعنی ۱۲ سال بعد چند تکه استخوان و یک پلاک آوردند.

 

خط سرخی پشت قرآن

 

یاد خنده‌هایش به‌خیر

من و محمدجواد با هم در مغازۀ برادر بزرگم تراشکاری را یاد گرفته بودیم. بعد از فلکۀ چهارشیر اهواز جایی بود به نام گامیش‌آباد. آنجا تعمیرگاهی را راه‌اندازی کرده بودند برای ماشین‌های جنگی. سه‌ماهی آنجا بودیم بعد رفتیم جهاد سوسنگرد و همین کار تراشکاری و رادیات‌سازی را ادامه دادیم.

آنجا که بودیم هر شب بچه‌های جهاد را می‌بردند منطقۀ عملیاتی شلمچه. ما را، چون بچه بودیم نمی‌بردند، اما محمدجواد به‌قدری به فرماندهان التماس می‌کرد و اصرار داشت که از سر ترحم و دلسوزی او را با خود همراه می‌کردند. بعد از این مرحله بود که برگشتیم مشهد و دوره ها‌ی آموزشی را گذراندیم. آخرین خاطرات من با محمدجواد به هفته‌ها و روز‌های حضور در عملیات والفجر یک برمی‌گردد.

یک انگشتری عقیق داشت که مدت‌ها چشمم دنبال آن بود. یک هفته قبل عملیات توی سنگر با هم نشسته بودیم، گفتم «محمد‌جواد! انگشترت را بده من ببینم.». او که آن انگشتر خیلی برایش عزیز بود و نیت من را هم می‌دانست، خندید و گفت: «به نگاه‌کردن اگر هست، توی دست خودم ببین.». اصرا‌ر من با شوخی او تمام شد، اما حسرت آن روز‌ها و آن خنده‌ها و آن خاطرات، هنوز که هنوز است بر دل من مانده و تمامی ندارد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44