شغل حاجعباس قدیری قصابان، بانی حسینیه «پیروان دین نبوی» قصابی بوده. پدرش هم مرحوم هاشم قدیریقصابان، قصاب بوده است. «حاج عباس»، هیئتی بهنام محله پایینخیابان داستانهای جالبی داشته. شخصیت جالبی هم داشته. اگر به همان زبان قدیم کوچههای اطراف حرم بخواهیم بگوییم، این است که حاج عباس از «اسمی»های پایینخیابان، از جاهلهای آنجا بوده است.
روزگار میگوید که عباس قدیری قصابان یک آدم خاکستری بوده؛ هم خوبی داشته هم بدی. او میانه همه کارهای جور واجوری کرده، یکبار، اما فضا را میشکند، ممنوعیت عزاداری را در دوران پهلوی نادیده میگیرد و با همراهی چند نفر دیگر از اسمیهای مشهد، برپایی دوباره این آیین مذهبی را زمینهسازی میکند؛ آن هم در حرم.
شواهد امر نشان میدهد که این عزاداری که اصطلاحاً با زور لاتی او و حسن اردکانی شکل گرفته، نخستین عزاداری رسمی مشهدیهاست، آن هم در مکان و دورانی که هیچکس تصورش را نمیکرده است! آنچه خواهید خواند روایت اوست از برپایی اولین عزاداری در دوره ممنوعیت رضاخانی.
یک قیچی دستشان بود، قبای هر کس را که بلند بود، قیچی میکردند. عمامه را از سرش برمیداشتند، بهجایش کلاه میگذاشتند. چند روزی به همین منوال، خیلی سخت گذشت. دیگر کمکم قدغن شد که اسمی از روضه و روضهخوانی بیاید.
ما هفت نفر بودیم. از این هفت نفر فقط من ماندم. ششتای دیگر مردند. میرفتیم حسینآباد. آنجا شبها عزاداری میکردیم. دهه محرم، چراغها را روشن میکردیم تا وقتی سروصدای سگها بود، ما هم توی مسجدی در همانجا عزاداری میکردیم.
عزاداریهای ما همیشه بیرون شهر بود؛ در خفا و پنهانی. کمکم، ما یک ریزهای به جق و پق آمدیم. یک روز به ما گفتند که این دولت شاهی چند است؟ تولیت (رضا شاه)، همان آستانه است!یک چهار مرتبهای (طبقه) بود اول بست پایین خیابان؛ دفتر آستانه و نایب تولیه آنجا بود.
هر کس میخواست برود نایب تولیت را ببیند باید به سراچه میرفت. جور دیگری نمیشد. نایب تولیت هم از اقوام رضا شاه بود. وقتی که راه میرفت مثل رضاشاه شنل میپوشید. خلاصه حسن اردکانی به ما گفت: بیا برویم از این (نایبالتولیه) اجازهای بگیریم که در حرم یک سینهای بزنیم. گفتم: نه بابا نمیشود. ممنوع است. نمیگذارند این کار را بکنیم. گفت: بیا برویم امتحان کنیم.
رفتیم و در زدیم و دیدیم خودش با شنل آمد. گفتیم: اجازه هست ما بیاییم بالا یک وضویی بگیریم. گفت: بفرمایید. رفتیم بالا. سراچهای بود. یک آفتابهای از این آفتابه برنجیها آب کردند، آوردند و گذاشتند که ما تجدید وضو کنیم. کتهایمان را که زدیم سر میخ، این اسلحههای ما معلوم شد. البته من اسلحه نداشتم؛ حسن اردکانی داشت و حسن حاج پهلوانی. وقتی طرف چشمش افتاد به این اسلحهها، ناراحت شد. گفت: چیه؟ اینها قصد کشتن مرا دارند؟
دست آخر حسن به او گفت: شما برای چه چارقدها را توی حرم از سر مردم برمیدارید؟ گفت: ما چارقدها را هم اگر برداریم توی صحن است، توی حرم نیست. خلاصه اینها همینطور داشتند بحث میکردند. دست آخر حاج حسن گفت: خب حالا این عباس میخواهد یک سینهای پایین حرم بزند. همین را اجازه بدهید که سینهای بزنند. او هم ماند که چه بگوید. گیر کرد.
لابد با خودش گفت بیست سی نفری میآیند و یک سینهای میزنند و میروند دیگر. در آن شرایط فکر جانش را کرد و اینطور بود که قبول کرد. اردکانی گفت: مأمورتان را صدا کنید و دستور بهش بدهید. او هم ماموری را صدا کرد و گفت: اینها فردا میآیند پایین پا، میخواهند عزاداری کنند. ما مانعشان نمیشویم؛ و جو شکست.
از آنجا که بیرون آمدیم به من گفتند «بدو عباس». سوار دوچرخه شدم و هر که را اسم و رسمی در شهر داشت، دعوت کردیم که بیاید اینجا سینه بزند. خیلیها را دعوت کردیم. آمدند آنجا، پایین پا، سینه خوبی زدند. رفتیم سمت دو پنجره، قرقش را شکستیم و مردم را رد کردیم، ریختیم تو حرم «حسین حسین» کردن.
فردایش شد. عمو (حسن اردکانی به عموی پایینخیابان مشهور بوده است) به ما گفت: یک سینه هم خانه شما بزنیم.گفتم: بابا هنوز این تمام نرفته، باز! گفت: نه! این کار را باید بکنیم. خلاصه ما به همه میگفتیم «اگر میخواهی سینه بزنی شب بیا خانه ما.» یک وقت نگاه کردیم، دیدیم توی حیاط خانه خیلی شلوغ است و جا نیست.
بعد عمو به ما گفت: اقوام تو هیچکدام در خانهشان بیرق ندارند؟ حالا سینهزن هم دارد، سینه میزند. مرحوم کرمانشاهی هم بود خدا بیامرزدش صدایش خیلی خوب بود. چراغها را هم برداشته بودند. عزاداری خوبی بود. مردم هم چند سال بود عزاداری ندیده بودند.
رفتم خانه دیدم یک پرچم داریم. منتهی بعضی جاهایش را بید خورده. بردمش و گفتم: این هست. گفت: خوب است. این را به چوب کشیدیم.پیراهنها را هم جمع کردیم و در حیاط را هم باز کردیم. به کرمانشاهی گفتیم دمی به ما بده. او هم شروع کرد «همین دم زد ابن ملجم از قفا/ ضربت به فرق مرتضی» و سینهزنی شروع شد. رفتیم بیرون.
دم کوچه سیاهآب که رسیدیم، یک گله آژان و پاسبان و مأمور ریختند جلوی ما. المشنگهای راه انداختند. این خدا بیامرز (حسن اردکانی) رفت جلو و گفت: این دسته را من برداشتم. از خانه فلانی هم برداشتم. بگذارید ما برویم توی صحن که تمام شود. الان شما بخواهید هر که را بگیرید، دهتا قتل میشود.
اینها هم اغفال شدند وگرنه میخواستند خیلیها را بکشند. خلاصه رفتیم. در صحن مشغول عزاداری بودیم که دیدیم یک دسته دیگر هم آمد. خدابیامرز مرحوم کربلایی ذبیح بود. او هم خیلی به امام حسین علاقه داشت. وقتی دیده بود ما راه افتادهایم، او هم دستهاش را راه انداخته بود. بعد عمو به ما گفت: خوب شد دو تا شدیم. گفتم: خوب حالا این ملت را چکار کنیم؟ دم خانهمان هم خیلی مأمور و پاسبان است، آنها را چکار کنم؟ نمیشود برگشت آنجا.
گفت: دسته را ببر توی کوچه ساربانها توی تکیه خودت. ما هم رفتیم آنجا و تا صبح ماندیم. صبح بود که به خانه برگشتیم. مأمورین رفته بودند. بعد آمدند و ما را بردند کلانتری به سوال و جواب و دو سهتا هم خوش و بش. گفتم: بابا به ما مربوط نیست، حسن رادکانی (اردکانی) این کار را کرده!
خودش هم به ماموران گفته بود. رفتند دنبال حسن. او هم رفته بود تربت. دیگر قال از طرف ما کنده شده بود و با ما کاری نداشتند. این طور شد که آرامآرام فضا شکست و مردم دوباره عزاداریها را شروع کردند.
بعد از آن ماجرا یک روز توی قهوهخانه نشسته بودم. هنوز داماد نبودم، دیدم کربلایی حسین قناد که توی کوچه جدیدها تکیهای دارند، بهنام قنادها همینجور حرکت کردهاند و بیرق روی شانهشان با دسته آمدند تا توی صحن بدون اینکه سینه بزنند. دو سه مرتبه اینطوری آمدند و برگشتند.
بعد گفتند که «حسن اردکانی به ما گفته کاری بکنید که بتوانیم یک دستهای برداریم، ببریم توی حرم.» منظورش همراه با سینهزنی و سروصدا بود. گفتم وا...! من دیگه توان این کار را ندارم.
دیگر نمیشد آنطور علنی و با سینهزن دسته برد توی حرم. بود تا اینکه یک روز گفتند آ شیخ علی نخودکی مرحوم شده. کربلایی حسین قناد فرستاد رد ما که بیا برو علماتی (علم)، چیزی پیدا کن. گفتم بابا علم کجا پیدا میرود.
در این روزگار. همه را قدغن کرده، همه از بین رفته، پیدا نمیشود! گفت: حالا برو خانه حاج حسین رادکانی (برادر حسن اردکانی) میگویند او دارد.وقتی رفتیم دیدیم بله! یک تابوتی هست. تابوت را باز کردیم و دیدیم بله یک علماتی آنجاست. به زحمت آن را درست و سوارش کردیم. رفقا هم کمک کردند.
نوبت به تزئین علم رسید؛ پرها را برمیداشتیم، میدیدیم بید زده شالها را برمیداشتیم، میدیدیم بید زده. اوضاعی بود. خلاصه به هر کلکی بود ما این علم را آوردیم میدان شهدا. آنجا سه تای دیگر هم آورده بودند. تمام مشهد یکپارچه شد عزاداری. حکایتی بود. خلاصه دیدند چارهای ندارد. بعد از چند روز توطئه چیدند و ما و حسن رادکانی و محمود شیرازی را فرستادند به تبعید؛ شش ماه تبعیدمان کردند. حسن را فرستادند بیرجند، ماها را فرستادند طبس. دیدند جلومان را نمیتوانند بگیرند، این کار را کردند.
پی نوشت: گفتگو در ۲۲ فروردین سال ۷۸ یعنی همان سالی که حاج عباس قدیری در ۲۷ آذرش در گذشته، توسط علی ثابتنیا و احمدعلی منتظری گرفته شده است. متن کامل آن در بخش تاریخ شفاهی مرکز اسناد قدس رضوی موجود است.