کد خبر: ۵۰۹۸
۰۴ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۵

جانباز قطع نخاعی که پزشک شد

دکتر موسی میرشکار سال‌ها پیش از اینکه در لباس یک پزشک به درمان و تسکین درد بیماران بپردازد، جانبازی است که با ترکش خمپاره در نوجوانی قطع نخاع می‌شود.

زنگ خانۀ دکتر موسی میرشکار، پزشک و متخصص پوست در خیابان هاشمیه را به صدا می‌آوریم و پای خاطرات او از شغل و حرفه‌اش می‌نشنیم. وارد که می‌شویم اولین چیزی که توجهمان را به خود جلب می‌کند، سادگی وسایل خانه و بی‌آلایشی صاحبخانه است.

در‌حالی‌که روی صندلی چرخ‌دار نشسته به استقبالمان می‌آید؛ این یعنی او سال‌ها پیش از اینکه در لباس یک پزشک به درمان و تسکین درد بیماران بپردازد، جانبازی است که با ترکش خمپاره در نوجوانی قطع نخاع می‌شود، اما  همت بلندش باعث نمی‌شود تا با وجود درد بسیار و زخم‌های بی‌شماری که از جنگ به یادگار گرفته، گوشه‌ای بنشیند و بخواهد لباس خدمت به وطن را از تن در بیاورد. سطر‌های پیش رو به خاطرات او که یک پزشک موفق است از دورۀ جانبازی تا به امروز اختصاص دارد. علاوه‌بر این او از معدود افرادی است که سال‌هاست برای حمایت از تولید داخلی، کالای خارجی نخریده؛ این اصرار آن‌قدر زیاد است که اگر وسیله‌ای را نیاز داشته باشد و ایرانی آن را پیدا نکند، عطای داشتن آن وسیله را به لقایش می‌بخشد، ولی مشابه خارجی آن را هرگز نمی‌خرد.

 

سه بار «نه» شنیدم 

موسی میرشکار هستم متولد ۱۳۴۸ در بجنورد. سال ۶۲ در اوج جنگ از پای تخته سیاه مدرسه بلند شدم و رفتم تا اسمم را در لیست اعزامی‌های جبهه بنویسم. مسئول ثبت‌نام در پایگاه بسیج نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت: «نه»؛ هر چه اصرار کردم، فایده نداشت. دوسال بعد دوباره رفتم و این بار هم شنیدم که «نه». سال ۶۵ همراه با یکی از دوستانم رفتیم و در صف ثبت‌نام‌کنندگان ایستادیم.

۱۶ ساله لاغر اندامی بودم که وزنم به پنجاه کیلو نمی‌رسید. برای مرتبۀ سوم که «نه» آوردند، رفتم پایگاه بسیج و شروع کردم به قال کردن که «آبرویم می‌رود. این‌طوری به خانه بر نمی‌گردم.».


شن ریختم کف کفش‌هایم تا وزنم زیاد شود

این‌بار یکی از مسئولان همراهم شد و مرا با چند نفر دیگر که اوضاعشان شبیه من بود، به محل ثبت‌نام برگرداند و به مسئول ثبت اسامی گفت: «چند نفرشان را بگیر. دست‌بردار نیستند.» وقتی دربارۀ ما حرف می‌زدند، توصیف‌هایی مثل «لاغر و ضعیف هستند» یا «به درد جبهه نمی‌خورند» در کلامشان تکرار می‌شد. این‌ها را که شنیدم همراه با یکی از دوستانم رفتیم مقداری شن‌ریزه از گوشه حیاط پایگاه برداشتیم و کف کفش‌هایمان ریختیم تا اگر کار به وزن‌کشی رسید، یک کیلویی وزنمان را بالا بکشد. بعد هم دو قلوه سنگ انداختم زیر کفش‌هایم و صاف ایستادم.

 

حاضرم با این کسی که توی صف ایستاده، کُشتی بگیرم

قدم، یکی دو بندِ انگشت از بچه‌هایی که مُهر رد خورده بودند، بلندتر بود. یکی‌شان که خیلی توپر بود و کمی کوتاه‌تر از دیگران به نظر می‌رسید، گیر داده بود به من و رو به مسئولِ پایگاه  می‌گفت: «حاضرم با این کسی که توی صف ایستاده، کُشتی بگیرم. اگر زمین زدمش، من جای او به جبهه می‌روم.» مطمئن بودم اگر کار به کشتی گرفتن برسد، باید عقب بکشم، اما حرفش را قبول نکردند و من با هر ترفندی بود، خودم را به جبهۀ اهواز رساندم.


با اصابت خمپاره ۶۰، به زمین افتادم

در مدت چهار ماهی که جبهه بودم به خوزستان، ایلام و در نهایت به مهران اعزام شدم. اوایل تابستانِ سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک که هدفش آزادسازی شهر مهران بود، شرکت کردم. ۱۱ تیر ماه کمی بعد از شهر مهران با اصابت خمپاره‌۶۰، به زمین افتادم. وقتی چشم باز کردم در بیمارستان نمازیِ شیراز بودم. شب و روز و تاریخ و ساعت از دستم در رفته بود. هر چند ساعت که چشم باز می‌کردم، اشباحی سفید رنگ می‌دیدم و دوباره از حال می‌رفتم. نه می‌دانستم چه بر سرم آمده و نه می‌فهمیدم در کجا هستم.

 

حدود یک سال روی تخت بیمارستان بودم

 ۶ ماه گذشت و من هنوز روی تخت بیمارستان بودم، اما این‌بار می‌دانستم قطع نخاع شده‌ام و دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم. درد زیادی داشتم. زخم بستر گرفته بودم و به خاطر تعداد زیاد مجروحان جنگی و کمبود نیروی کادری، رسیدگی درستی صورت نمی‌گرفت. ۶ ماه دیگر هم گذشت تا اینکه توانستم روی ویلچر بنشینم و به خانه و محله‌مان در بجنورد برگردم.

 

عده‌ای مرا برای رفتن به جبهه سرزنش می‌کردند و عده‌ای هم مرا قهرمان می‌خواندند

حالا باید زندگی تازه‌ای را شروع می‌کردم. باید یاد می‌گرفتم   کارهایم را خودم انجام دهم تا کمی از رنج و زحمت خانواده‌ام کم کنم. در کنار همۀ این‌ها عده‌ای مرا برای رفتن به جبهه سرزنش می‌کردند و عده‌ای هم مرا قهرمان می‌خواندند.

 

با کسب رتبۀ ۹۰ مجاز به انتخاب رشته شدم

به خاطر نبود امکانات لازم برای تردد افراد ویلچری، مدتی را خانه‌نشین بودم. در همین دوران بود که تصمیم گرفتم، ادامه تحصیل بدهم. در آن دوران هیچ کسی درک درستی از شرایط و نیاز‌های من نداشت. راه خانه تا مدرسه نامناسب بود. در مدرسه هم که پله بود و هزار‌ویک مشکل دیگر. همین مسائل سبب شد تا در خانه درس بخوانم و فقط وقت امتحان‌ها به مدرسه مراجعه کنم. به این روش دیپلم گرفتم و در کنکور شرکت کردم و بعد هم با کسب رتبۀ ۹۰ مجاز به انتخاب رشته شدم.

 

دوست نداشتم پزشک بشوم

شاید باور نکنید، اما من هرگز دوست نداشتم پزشک بشوم. دلم می‌خواست روابط بین‌الملل بخوانم و مرد سیاست باشم. روز انتخاب رشته، از‌آنجا‌که می‌دانستم بیشتر رشته‌ها را قبول می‌شوم برای خالی‌نبودن عریضه و اینکه بعد‌ها بگویم «پزشکی قبول شدم، اما خودم نرفتم.» اول پزشکی را زدم، اما بعد یادم رفت که رشته روابط بین‌الملل را هم بنویسم و این شد که من برای ادامۀ تحصیل در رشته پزشکی وارد دانشگاه اصفهان شدم.

جانباز قطع نخاعی محله هاشمیه، یکی از پزشکان حاذق پوست و مو در مشهد است

 

گپ و گفتی با موسی میرشکار

- از آنجا که جانباز ۷۰ درصد بودید، برخورد‌ها در دانشگاه با شما چگونه بود؟

برخورد اساتید و دانشجو‌ها خوب بود؛ البته در دانشگاه اصفهان شبیه من ۶‌جانباز ویلچری دیگر هم بودند که در رشتۀ پزشکی تحصیل می‌کردند؛ یعنی این وضعیت برایشان تازه نبود.

 

- بی‌مهری هم دیده‌اید از مردم یا مسئولان؟
بی‌مهری‌ها که زیاد است. همۀ جانبازان از زمان جنگ تا به امروز با این‌گونه مسائل، دست‌وپنجه نرم می‌کنند. برخی از این نامهربانی‌ها به خاطر نبود درک متقابل از وضعیت یک جانباز است و بخشی هم برمی‌گردد به سهل انگاری مسئولان و سوء مدیریت‌ها؛ مثلا خاطرم هست در دورۀ بیماری مرا از بیمارستان شیراز به مشهد منتقل کردند. وضعیتم به حدی وخیم بود که مرا روی برانکارد به این طرف و آن طرف می‌بردند. در مشهد مرا پذیرش نکردند و مدتی روی برانکارد در انبار پوشاک بیمارستان بودم. نبود دارو و درمان صحیح هم از دیگر مشکلات ما بود.
در زمان دانشجویی هم ازآنجا‌که باید همه هماهنگی‌ها با بنیاد صورت می‌گرفت و همیشه سوء‌مدیریت‌هایی وجود داشت، با مشکلات زیادی رو‌به‌رو شدیم؛ به طور مثال ژتون غذا  از طرف بنیاد هماهنگ می‌شد و دانشگاه این را به ما می‌داد. مدتی این هماهنگی‌ها صورت نمی‌گرفت.
کادر دانشگاه هم در بیشتر مواقع به بهانۀ اینکه جانباز دانشگاه ما نیستید، از دادن ژتون غذا به ما خودداری می‌کردند. همین امر سبب شد که ما چند دانشجوی ویلچری ناچار بشویم برای سیر‌کردن خودمان در خوابگاه با وجود مشکلات جسمی فراوان آشپزی کنیم که این برایمان رنج و مشقات  فراوانی ایجاد کرد.

 

- اینکه جانباز هستید، تأثیری در درک متقابل شما از بیمار داشته است؟
گذران دوران طولانی مدت بیماری و تجربۀ شرایط سخت بیمارستان و بستری شدن، باعث شده تا به عنوان یک پزشک، نگاه متفاوت‌تری به بیمارانم داشته باشم. با صبر و حوصلۀ بیشتری به حرف‌هایشان گوش می‌دهم و از بهانه‌گیری یا ناله‌کردنشان خسته نمی‌شوم.

 

- بیمارانتان از شما دربارۀ علت اینکه روی صندلی چرخ‌دار نشسته‌اید، سؤال می‌پرسند؟
بله. در بیشتر مواقع در اولین برخورد با تعجب به من نگاه می‌کنند. بعد هم علتش را می‌پرسند و من هم می‌گویم که در جنگ قطع نخاع شده‌ام.

 

- برخوردشان با شما بعد از شنیدن ماجرا، چگونه است؟
این مسئله باعث می‌شود تا راحت‌تر با من ارتباط برقرار کنند. گاهی حتی دربارۀ مسائل و مشکلات مختلف زندگی‌شان حرف می‌زنند و مشاوره می‌گیرند.

 

- یک پزشک از نظر شما باید چه خصوصیاتی داشته باشد؟
در قدیم پزشکان را حکیم می‌نامیدند؛ یعنی فردی که عالم، دانا و پایبند به صفات حسنۀ انسانی است، یک پزشک تنها نباید جسم را درمان کند؛ بلکه باید دوای روح بیمار هم باشد. یعنی نباید این‌طور باشد که یک پزشک بنشیند پشت میز و نسخه‌ای بنویسد و بعد هم خداحافظ؛ چون ما همیشه با یک انسان دردمند رو‌به‌رو هستیم که به دنبال تسکین است.

 

- دید مردم به پزشکان به دلیل حواشی‌های ایجاد‌شده در دنیای پزشکی در طی این سال‌ها تغییر کرده و پزشکان در منظر عموم به افرادی مادی‌گرا تبدیل شده‌اند، نظر شما در‌این‌باره چیست؟
کتمان نمی‌کنم که این مسائل وجود دارد، اما این دست مسائل تنها در دنیای پزشکی نیست و در همۀ حرفه‌ها دیده می‌شود، اما گمانم این حساسیت در حرفۀ ما به این خاطر بیشتر نمود دارد که ما با قشر دردمند جامعه سر‌و‌کار داریم، اما من خودم سعی کرده‌ام این‌طور نباشم و اگر نگاه کنید، زندگی بسیار ساده‌ای دارم که گواه حرف‌های من است.

 

جامعۀ پزشکی چند سال پیش به خاطر ساخت برنامۀ طنز «در حاشیه» بسیار معترض بودند. نظرتان را دربارۀ این برنامه بگویید؟
اتفاقاً من هر شب می‌نشستم و این برنامۀ طنز را تماشا می‌کردم؛ بالاخره این فیلم به بیان حقایق یا رویداد‌هایی پرداخته بود که نمی‌شود گفت اصلا وجود نداشته است. در طی چند سال اخیر ماجرا‌هایی به وجود آمد، مثل کشیدن بخیۀ صورت یک دختر بچه یا رهاکردن چند بیمار به خاطر نداشتن هزینۀ درمان؛ همۀ این‌ها دست به دست هم داد تا جامعۀ پزشکی زیر ذره‌بین قرار بگیرد و نگاه انتقادی به آن زیاد باشد، اما به قول معروف همه را که نباید با یک چوب زد. ما پزشکان خیّر بسیاری هم داریم که حتی هزینۀ درمان و داروی بیمارشان را تقبل کرده‌اند و تعدادشان هم کم نیست.

 

- تلخ‌ترین خاطرۀ دوران پزشکی‌تان؟
در دورۀ دانشجویی استادی داشتیم خیلی بداخلاق و سخت گیر بود و هر‌جا که شما را گیر می‌آورد، شروع می‌کرد به درس‌پس‌گرفتن؛ حتی در آسانسور هم دست از سرت برنمی‌داشت یا توی بیمارستان در حضور دیگران سؤال می‌پرسید و اگر اشتباه می‌کردی شروع می‌کرد به داد‌و‌بیداد‌کردن جلوی بیمار و مردم؛ طوری‌که از خجالت نمی‌توانستی سر بلند کنی. این یکی از شرایط استرس‌زایی بود که با آن سر‌و‌کار داشتیم.

 

- شیرین‌ترین خاطرۀ دوران پزشکی؟
در دوران دانشجویی در اصفهان من دورۀ خدمتم را در اورژانس الزهرا (س) می‌گذراندم. گاهی به تنهایی اورژانس را می‌چرخاندم و همه هم مرا به عنوان همه‌کاره می‌شناختند. من از این مسئله دچار غرور می‌شدم. خاطرم هست که بعد از فارغ‌التحصیلی یک بار تصمیم گرفتم به اورژانس الزهرا (س) بروم. توی مسیر گمان می‌کردم که کادر می‌آیند دورم جمع می‌شوند و لابد می‌پرسند کجا بودید، دلمان برایتان تنگ شده و‌.... اما وقتی رسیدم دیدم از آن کادر سابق حتی یک نفر باقی نمانده و هیچ‌کسی مرا در آنجا نه می‌شناخت و نه تحویلم گرفت؛ حقیقت اینکه هر وقت این خاطره به یادم می‌آید از حال خودم خنده‌ام می‌گیرد.

 

- تفریحتان چیست؟
پیگیری اخبار، مطالعۀ سایت‌های خبری و همچنین مطالعۀ کتاب‌های تاریخ؛ به ویژه تاریخ اسلام.

 

- آخرین کتابی که خواندید؟
«فرجام مذاکره» بود که به ماجرای گروگان‌های آمریکایی و مذاکرات برجام پرداخته بود.

 

- فیلم مورد علاقه‌تان؟
سریال امام علی (ع)؛ بار‌ها این فیلم را دیده‌ام.

 

- اگر پزشک نمی‌شدید، چه شغلی را انتخاب می‌کردید؟
دوست داشتم سفیر ایران باشم در کشور دیگری یا به عنوان معلم در مدرسه تاریخ درس بدهم.

 

- مهم‌ترین مشکلی که با آن رو‌به‌رو هستید؟
نبود مناسب‌سازی شهری برای افراد دارای صندلی چرخ‌دار، یکی از مشکلاتی است که با آن روبه‌رو هستم و بار‌ها هم اعتراض کرده‌ام، اما متأسفانه گوش مسئولان ما در است و دروازه.

 

- از چه سال به مشهد و محلۀ هاشمیه آمده‌اید؟
 سال ۱۳۷۷ برای گرفتن تخصص به مشهد آمدم و حالا ده سالی می‌شود که در خیابان هاشمیه ساکن هستم.

 

- محلۀ زندگی‌تان را چطور تعریف می‌کنید؟
محلۀ بسیار آرام و خوبی است با مردمی مهربان و دلسوز. خاطرم هست اوایلی که به این محله آمدیم مسجد محله پله داشت و من نمی‌توانستم با وجود ویلچر از آن استفاده کنم؛ وقتی این موضوع را با امام جماعت و هیئت امنای مسجد در میان گذاشتم، در مدت کوتاهی برایم مسیری ایجاد کردند تا بتوانم با ویلچر آمد و شد کنم.

 

- روابط همسایه‌ها با هم چطور است؟
همسایه‌های بسیار خوبی داریم که شرایط یک جانباز را درک می‌کنند؛ البته این محلۀ جانباز و ایثارگر زیاد دارد، اما در‌حال‌حاضر من تنها جانباز با صندلی چرخ‌دار محله‌ام. همسایه‌ها هوایمان را دارند حتی زمستان‌ها بدون اینکه ما بخواهیم، برف جلوی منزل و پشت‌بام را پاک می‌کنند.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44