اگر بگوییم در زندگی، لذتی بالاتر از زیارت امامرضا (ع) برایش وجود ندارد، اغراق نکردهایم. چشیدن طعم این لذت و شیرینی، مربوط به حالا و امروز و دیروز نیست. ۵۵ سال زندگیاش را باید رو به روزگار گذشته ورق بزند تا برسد به نخستین دفعاتی که این شیرینی سخت بر دل و جانش نشسته.
آن زمان کودک بوده و این تجربۀ معنوی را به برکت وجود مادرش به دست آورده. زهرا امینی آن سالها را شروع مسیری میداند که حالا پررنگترین بخش زندگی اوست.
«زائر هر روزه»، عنوان بیطمطراقی است که میتوان زهرا خانم را با آن صدا زد، عنوان بیطمطراقی که کمتر کسی از آن برخوردار است.
او که شهروند قاسمآباد و محلۀ امامیه است، فاصلۀ زیادی با حرم دارد. اما فاصلهها چه معنایی میتواند داشته باشد وقتی خود حضرت، هر روز تو را به سوی خویش فرامیخواند. آنوقت است که طلوع هر صبح، اولین مسافر اتوبوسها میشوی و کیلومترها مسیر را طی میکنی تا دل به آستانش بسایی، زیارتت را به نیت سلامتی امامعصر (عج) بهجا آوری و بازگردی.
زهرا امینی ۲۵ سال است که زیارت هر روزهاش ترک نشده و پاتوق همیشگیاش، مقابل کفشداری شمارۀ ۱۷ است. عملی که از هر زاویهای بخواهی نگاهش کنی، باز نیرویی جز عشق نمیتواند آن را توجیه کند.
روزهای کودکی برایش با خاطرات شیرینی همراه است؛ خاطراتی که اولین جرقههای باورهای مذهبی را در وجودش ایجاد کرده. خودش از آن سالها اینطور میگوید: «تنها دختر خانواده بودم و همیشه با مادرم حرم میرفتیم. اگر روزی چندبار هم به زیارت میرفتیم، خسته نمیشدیم؛ چه آن موقع که منزل پدرم در خیابان جمهوری اسلامی بود و چه زمانی که به خیابان عنصری نقلمکان کردیم. مادرم با اینکه الان هفتاد و پنج ساله و بیمار است، باز هم زیارت هر روزهاش ترک نشده است.». او از خاطرات آن زمان به نیکی یاد میکند؛ خاطراتی که در گنجینۀ دلش ضبط و ثبت شده است: «یادم نمیرود گاهی روزهای جمعه من و مادرم به حرم میرفتیم. ۱۰ سال بیشتر نداشتم. مادرم برای پختوپز و درستکردن ناهار به خانه برمیگشت و من هم در صف نماز جمعه منتظرش میماندم. ظهر مادرم با غذا برمیگشت و بعد نماز، ناهارمان را همانجا میخوردیم. واقعاً صفایی داشت و مزۀ آن غذاخوردنهای داخل حرم، هنوز زیر زبانم است.».
در همان ۱۰ سالگی بهطور غیرمنتظرهای بیمار میشود، شرایط سختی که وقتی میخواهد دربارهاش حرف بزند، بغض راه گلویش را میگیرد و قطرههای اشک، گوشۀ چشمانش مینشیند: «مریضی ناگهانی بهسراغم آمد. دکترها بیماریام را تشخیص نمیدادند. سیستم بدنیام ضعیف شده و دچار تب و لرز شدیدی شده بودم که قطع نمیشد. روی تخت با گوشهای خودم شنیدم پرستارها پچپچ میکردند و میگفتند این طفل معصوم تا فردا دوام نمیآورد. پدرم هم این جمله را شنید. عصبانی شد و گفت دخترم را با مسئولیت خودم میبرم. او مرا روی دو دست خودش گرفت و یکراست بهسمت حرم آمد.
چشمش که به گنبد و بارگاه امام هشتم (ع) افتاد، اشک ریخت و دعا کرد. یادم هست خودم هم با همان بیحالی و چشمان نیمهبازم بهسمت گنبد طلایی امام رضا (ع) نگاه میکردم. بعد هم به خانه برگشتیم. مدتی که گذشت کمکم حالم بهتر شد و نشانههای بیماری از بین رفت، انگار که اصلا مریض نبودم.».
بعد از این اتفاق، ارادتش به امام مهربانیها بیشتر میشود، تا جایی که گاهی برای زیارت مجدد امامرضا (ع) در یک روز، دست به دامن همسایه میشده است؛ «گاهی مهمان خانۀ ما میآمد و مادرم نمیتوانست مرا صبح زود حرم ببرد. گاهی هم دوست داشتم در یک روز، چندبار به زیارت بروم، برای همین پیش خانم همسایه که نامش «اشرفالسادات» بود، میرفتم. آنقدر اصرار میکردم که دلش به رحم میآمد و من را حرم میبرد.».
گذشت سالها و بزرگشدن، مانع زیارت رفتنش نمیشود و او بیشتر روزها به حرم میرفته. خواندن نماز و زیارت جامعه کبیره جزو برنامههای همیشگی زیارتش میشود، طوری که اگر انجام نمیداده به تعبیر خودش دلش به شور میافتاده است.
سیسال پیش که ازدواج میکند و تشکیل خانواده میدهد، همچنان دغدغۀ ادامهدادن زیارتهای مداومش را داشته، اما همسرش چندان رضایت نداشته. گاهی به زهراخانم اعتراض میکرده و بعضی وقتها اجازۀ زیارت و خروج از خانه را به او نمیداده است؛ «شوهرم گاهی بهخاطر خودم و برای اینکه در مسیر رفتوآمد به حرم، خسته نشوم اعتراض میکرد که چرا اینقدر حرم میروی؟ او نمیدانست که من با این زیارت زندهام و روحیه میگیرم. یکبار بهطورجدی مانع رفتنم شد و من هم که میدانستم بدون اجازۀ همسر، زیارتم قبول نیست، از رفتن منصرف شدم.
اما دلم داشت از شدت غصه میترکید. همسرم همان شب، خوابی دید و صبح که بیدار شد، پریشان و مضطرب بهسراغم آمد و گفت هروقت دلت میخواهد برای زیارت برو. تا چند سال پیش که در بولوار شاهد ساکن بودیم، چون ایستگاه اتوبوس از منزل دور بود، همسرم هر روز صبح، گرگ و میش هوا با کامیونش مرا تا ایستگاه اتوبوس میرساند و تا این لحظه نهتنها مخالفتی ندارد که تشویقم هم میکند.».
اینکه ۲۵ سال، بیوقفه و عذر و بهانهای هر روز خود را از قاسمآباد به حرم امام هشتم (ع) در مرکز شهر برسانی، اتفاق کمی نیست و هر کسی توفیقش را ندارد. خودش دربارۀ کسب این توفیق میگوید: «۲۵ سال پیش خود امام هشتم (ع)، سفر کربلا را به من هدیه دادند.
از آن زمان به بعد با خودم عهد بستم تا زندهام هر روز به زیارت بیایم؛ آن هم به نیابت امان زمان (عج) و سلامتی ایشان. شکر خدا این توفیق را پیدا کردهام. برای خودم هم هیچچیزی نخواستهام. خیلی از خواستههایی هم که در دل داشتهام، برآورده نشده است، اما مهم نیست، چه حاجتم را اجابت کنند یا نکنند، من دست از زیارت و دوستی با اهل بیت (ع) برنمیدارم.».
او طی این ۲۵ سال، ساکن قاسمآباد بوده. اوایل منزلش در بولوار شاهد بوده، اما حدود هفتسال است به محلۀ امامیه آمده؛ «هر روز صبح ساعت ۵ و ۴۷ دقیقۀ صبح، اولین اتوبوس به ایستگاه نزدیک خانه میآید و همیشه با آن حرم میروم. آنقدر سوار این اتوبوسها شدهام که رانندهها مرا میشناسند.
حتی بقیۀ مسافران که گاهی آنها را میبینم، به چهره مرا میشناسند و با هم دوست شدهایم و کلی دوست و خواهرخواندۀ اتوبوسی پیدا کردهام که حتی خانهام هم آمدهاند. یک روز یکی از خانمهای داخل اتوبوس که میدانست هر روز به حرم میروم، به من گفت خوشبهحالت! کاش ما هم این توفیق را داشتیم که هر روز زیارت برویم.
به او گفتم خودت باید تلاش کنی تا این توفیق را به دست آوری. از همین فردا بعد نماز صبح، خودت را برای زیارت آماده کن، خدا هم راهت را باز میکند. از تاریکی و خلوتی کوچهها هم اصلا نترس که خودش یار و یاور توست. او به پیشنهاد من عمل کرد و الان همان خانم، یکی از کسانی است که هر روز، همراه من در اتوبوس است و به حرم میآید و البته جزو دوستان خوب من هم شده است.».
پذیرفتن اینکه یکنفر هر روز به زیارت برود، کار سادهای نیست. شاید این پرسش پیش آید او هنگام بیماری یا مسافرت چه میکند؟ زهرا خانم پاسخ این سؤال را اینطور میدهد: «مسافرت من در این سالها سفر به کربلا بوده که از همانجا امام هشتم (ع) را زیارت میکردم. برنامۀ تفریحی و خانوادگی هم اگر باشد، بچههایم میدانند که اگر حرم نروم در دلم آشوب میشود و به قول خودشان، به هیچکس خوش نمیگذرد.
در چنین مواقعی وسایل تفریح را آماده میکنم و حرم میروم و جایی در مسیر، با خانواده قرار میگذارم. آنها دنبال من میآیند و همه با هم، تفریح میرویم. اگر کاری داشته باشم که خیلی حاد و فوری باشد، زیارتم را در حد یک سلام و نماز دو رکعتی خلاصه میکنم و فوری برمیگردم. حتی دو سال پیش که یکی از چشمهایم را عمل جراحی کردم، با همان وضعیت زیارت میرفتم.».
زائر همیشگی، بعد از رسیدن به حرم و بهجاآوردن آداب زیارت و خواندن دعای جامعه کبیره، عادت خوبی هم دارد که در این ۲۵ سال ترک نشده است؛ «هر روز بعد از خواندن نماز زیارت و قرائت زیارتهای وارده و دعا و ثنا از آب سقاخانۀ اسماعیل طلا میخورم و مقداری هم در قوطی کوچک یکبار مصرف میریزم و با خودم میآورم. تقریباً ساعت ۹ و سی دقیقه که به خانه میرسم، آن آب متبرک را داخل سماور ریخته و هر روز بچههایم با این آب، چای صبحانهشان را میخورند.».
حرفهایش مثل خودش ساده و صمیمی است. آخر صحبتهایش لحن صدایش اندوهگین میشود و قطرات اشک، چشمانش راتر میکند؛ «تنها آرزویم این است که خادم افتخاری حرم شوم. البته تا وقتی زندهام، هیچوقت برنامۀ زیارتم قطع نخواهد شد، چه خادم باشم یا نباشم.».