کافی است یکی باشی از اهالی سینما یا شهروندی که کمی ذوق هنری و سینمایی چاشنی شخصیتش شده است؛ آن وقت است که شناختن خانوادۀ هنرمند سهیلی از بدیهیات میشود. یکی از اعضای این خانوادۀ هنرمند، امیراطهر سهیلی است که با وجود جوانیاش، ۲۰ سالی میشود وارد عرصۀ سینما شدهو پیش از آن نیز در نویسندگی و روزنامهنگاری کارنامۀ درخشانی داشته است.
او که پنج سالی است در محلۀ هنرستان سکونت دارد، از سال ۷۷ و با ساخت فیلم «عکسهای یادگاری» قدم به عرصۀ فیلمسازی گذاشت و طی سالها فعالیت خود با تلهفیلمهایی، چون «طرقه»، «یک خیانت منصفانه»، «سمفونی کاغذهای خطخطی» و «سوم شخص مفرد» حضور جدی خود را در سینمای مشهد به اثبات رساند.
همچنین در کارنامۀ این فیلمساز ۴۰ ساله ساخت فیلمهای کوتاه موفق بسیاری، چون «چنگالی برای یک کاسه سوپ»، «مرثیهای برای ژاله و قاتلش» که بارها در جشنوارههای خارجی همچون فرانسه، کره و دیگر کشورها درخشیده، به چشم میخورد. البته به فعالیتهای او میتوان ساخت سریالهای مستند در بازهای زمانی همچون «خانه به خانه» و «سفری دیگر» را نیز افزود.
یک ظهر گرم تابستانی قرارمان با این نویسنده و فیلمساز اهل مطالعۀ مشهدی در دفتری رقم میخورد که مدتهاست از آن برای آموزش فیلمسازی به جوانان مشهدی به ویژه هممحلهایهایش استفاده میکند؛ در این دفتر شاگردان بسیاری در سالهای اخیر پای تجارب فیلمسازیاش نشستهاند و حاصل این آموزشهای کاملا رایگان، شاگردانی هستند که حالا هرکدام در کارنامهشان مقام و افتخارات متعددی از جشنوارههای متعدد کشوری و استانی دارند.
پیش از من پدرم و عموهایم نیز در کار سینما بودند. عمو مسعودم یک شهید تئاتری بود که مانند او در مشهد کم پیدا میشود. من نیز از همان نوجوانی با وجود اینکه پدرم من را به سمتوسوی خاصی هدایت نمیکرد و معتقد بود؛ «باید گذاشت تا نوجوان روی پای خودش بایستد.»، اما با دیدن دغدغههای پدر و عموهایم در رفتن سر لوکیشن، فیلمنامهنویسی و کتابخانههای پروپیمانی که داشتند، ابتدا به پردۀ جادو و بعد هم به نویسندگی علاقهمند شدم. انگار یک جورهایی سینما در خون ماست که من و برادران و حتی پسرعموهایم نیز در همین کار هستیم؛ این چیزی شبیه یک میراث خانوادگی با جذابیتهای خاص خودش است.
نخستین بار حضور سر صحنه برای من، به عنوان دستیار کارگردان در سال ۱۳۸۰ رقم خورد؛ پیشینۀ این موضوع برمیگردد به اینکه یک مدت کوتاهی را در فیلم «غوغا» به کارگردانی عمویم دستیار کارگردان بودم.
بعد هم بین سالهای ۱۳۸۴ و ۱۳۸۵ بود که فیلمی با عنوان «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» ساختم که بسیار مطرح شد و جایزۀ کشوری گرفت، اما هیچگاه حضور در صحنۀ فیلم برای من مرزی نداشته است؛ چون پیش از این اتفاقات نیز نخستین فیلمی که ساختم در سال اول دبیرستانم بود. فیلمنامهای نوشتم و یک سال در سینمای جوان تهران در رفتوآمد بودم تا در نهایت توانستم مجوز ساخت آن را بگیرم.
آنجا یک دوربین ویدئویی داشتم که نوار بزرگ میخورد. نخستین فیلم من یعنی «عکسهاییادگاری» با همان دوربین ضبط شد. موضوع آن فیلم پیرمردی بود که در بمباران همۀ خانوادهاش را از دست داده بود. در آن فیلم آن پیرمرد پدربزرگم بود و بازیگران همه از بستگان بودند. تنها بازیگری که از خانوادهام نبود و نسبت فامیلی نداشتیم، بازیگر خردسال خانم فرحناز کسرایی بود.
البته سینما برای من از خیلی پیشتر از ۱۵ سالگی و ساخت آن فیلم رقم خورد. این اتفاق برمیگشت به روزهایی که من و برادرم کمیل پیشدبستانی بودیم. کمیل دو سال از من کوچکتر است. خاطرم هست آن روزها به جای ماشین بازی، لوگوبازی و این چیزها شیرینترین بازی من و کمیل نمایش بازی بود. یک بار او اجرا میکرد و من تماشاچی بودم و بار دیگر برعکس.
معتقدم پدرم مرد باهوشی است و اتفاقی که در ادامه برایتان تعریف میکنم، مصداقی از هوش او در تربیت من است؛ «تابستان سال اول ابتدایی هنوز خواندن را خیلی خوب بلد نبودم و با مکث میتوانستم نوشتهها را بخوانم که دفتری ۴۰ برگ به من هدیه داد، گفت هرچه خواستی بنویسی در همین دفتر بنویس و این نقطه عطفی برای داستاننویسی من بود. نخستین داستانی که در آن دفتر نوشتم، داستانی ۸ خطی بود که در آن مردی به سیارهای دیگر سفر کرد. سیارهای که در آن شهروندان همه آدم آهنی بودند.».
در سال دوم، سوم دبستان نمایشنامۀ طنزی پنج دقیقهای آماده کردیم که مشوق اصلیام برای ساختش، پدرم بود. آن نمایش را هر روز سر کلاسها اجرا میکردیم. اوایل بچهها به این دلیل که میتوانستند از درس و کلاس فرار کنند، کلی میخندیدند و بسیار استقبال میکردند، ولی از آنجا که ما دو سال پیاپی همین نمایش را اجرا کردیم، دست آخر کارمان به جایی رسید که دانشآموزان دیگر حاضر بودند پای درس ریاضی بنشینند و نمایش ما را نبینند.
یادش بخیر آن روزها کمیل و من در یک مدرسه بودیم و بسیار روزهای خوشی داشتیم. او دو سال از من کوچکتر بود، برای همین دو سال طول کشید تا او به مدرسه راهنمایی ما بیاید؛ لذا فعالیتهای اجتماعی و بازیهای مشترکمان دوباره رونق گرفت.
سال اول راهنمایی به دلیل کتابهای فراوانی که در دوران دبستان خوانده بودم، انشاهای خوبی مینوشتم. یک بار که پای تخته انشا خواندم، معلم انشایم صدایم زد و پرسید: انشا را خودت نوشتهای؟ وقتی گفتم بله. باور نکرد و گفت فردا پدرت بیاید. میخواهم با او صحبت کنم.
این شد که از پدرم نیز همین را پرسیده بود و وقتی مطمئن شد انشاها کار خودم است، به پدرم گفته بود او یک نویسندۀ موفق خواهد شد. او بسیار من را برای نویسندگی تشویق میکرد. امضای انشای بچهها را به من سپرده بود و سرگروه انشا شده بودم.
حوالی سال ۷۶ بود که در کلاس دوم راهنمایی درس میخواندم. آن زمان علاقۀ بسیاری به نویسندگی و روزنامهنگاری پیدا کرده بودم و مطالعه در این زمینه شده بود یکی از فعالیتهای هر روز من. مطالبی را گردآوری کردیم و مجلهای زدیم به نام «پیام نوجوان». این مجله مدتی نیز با نام «ثامن» که اسم مدرسهمان نیز بود به چاپ رسید.
مجلهای که ماهنامه بود و تا ۱۰شمارۀ نخست، مطالب آن را با دست مینوشتیم. خاطرم هست تیراژش ۱۵نسخه بود. آگهی زده بودیم در مدرسه که خوشخطها به ما ملحق شوند تا مطالب خوانایی داشته باشیم. سال سوم راهنمایی که کمیل نیز وارد مدرسه ما شد، انگیزۀ بیشتری پیدا کردم.
پس از خروجی مجله به این روش تا ۱۰شماره به فکر چاپ آن افتادیم و از آن به بعد نسخهها را چاپ میکردیم و هر شماره را که دیگر خواهان بسیاری داشت، به دو هزار تومان میفروختیم تا خرج خودش را دربیاورد. هنوز فتوکپیهای داغ میدان شهدا را خوب در خاطر دارم.
همان زمانها بود که بسیج شمارۀ ۶ دانشآموزی مجله ما را دیده بودند و خواستند که ما برای آنها نیز مجلهای چاپ کنیم. گفتند ما کامپیوتری به شما میدهیم که زرنگار هم دارد و ما که آن زمان نوجوان بودیم و ذوق این چیزها را داشتیم، خیلی خوشحال شدیم و پذیرفتیم.
نام نشریه را گذاشتیم «تا اوج» و یک تیم متشکل از من و کمیل و دوستم مجید لگزیان و چند نفر که خود بسیج مشخص کرده بود، تشکیل دادیم. یک تیم قوی بودیم؛ حتی همان افرادی که بسیج مشخص کرده بود نیز استعداد داشتند. چند شماره از آن نشریه بسیار قوی درآمد، ولی پس از مدتی اختلاف سلیقۀ ما با آنها سبب شد که من از گروه بروم و دیگران هم نماندند و تیم تحریر «تا اوج» از هم پاشید. هنوز هم با آن دوستانم در ارتباطم و آنها نیز آدمهای موفقی شدهاند.
- نخستین داستانی که نوشتید؟
همزمان با چاپ «تا اوج»، آشنایی من با آقای زائری مسئول خانۀ روزنامهنگاران جوان بود. من نخستین داستان خود را نوشتم. آن داستان را برای نشریۀ آفتابگردان آقای خلیلی نوشتم که ضمیمۀ کودک همشهری بود. آن داستان مربوط به جشن مادربزرگها و پدربزرگها بود.
خاطرم هست همان زمانها بود که یک نسخه «پیام نوجوان» را برای جشنوارۀ خانۀ روزنامه نگاران جوان فرستادیم و کار تیمی ما در ۶زمینه نامزد شد و در زمینه طنز و صفحهآرایی نیز جایزه گرفت. در آن جشنواره شهلا ریاحی و داریوش اسدزاده را برای اولین بار دیدم و این اتفاقات برای من و کمیل در آن سن نوجوانی سبب انگیزۀ زیادی در ادامۀ راه بود.
- از چه سالی برای نخستین بار مطلب شما در نشریات چاپ شد؟
همان سال سوم راهنمایی؛ خاطرم هست پدرم برای خیلی از نشریات مطلب مینوشت. نخستین مطلب داستانی من در نشریۀ زائر آستان قدس به چاپ رسید. پس از آن در قدس نقد فیلم را آغاز کردم و ستونی به این منظور با نام «سینما خانگی» داشتم.
- پدر و عموهای شما که خبرۀ این کار بودند، تقلبی هم میرساندند؟
به هر حال تا مولانا شمس نداشته باشد و عطار حیدر را کاری از پیش نمیبرد. پدر و عموها راه را نشانم میدادند و البته غیرمستقیم. میخواستند خودم خیلی چیزها را تجربه کنم و از تجربیاتم درس بگیرم که این رویه بسیار به نفع من شد. الان هم همینگونه است؛ فیلمنامه جدیدم را هیچیک نخواندهاند. معتقدند باید روی پای خود بایستم. آنها تنها به من، برادران و پسرعموهایم کمک میکنند که چه کتابهایی را بخوانیم و کدامها را در اولویت بگذاریم.
- اولین کتابی که خواندید؟
کتاب اول بابا لنگ دراز بود. سه ماه تعطیلی سال اول ابتدایی کمیل مینشست و من برای او میخواندم؛ «جودی ابوت گفت (دو نقطه) پرانتز باز بابا لنگ دراز کی میخواهی...».
- مؤثرترین کتاب در نویسندگی و فیلمسازی؟
اوریانا فالاچی در ۱۵سالگی زخم عمیقی بر آدم میگذارد. در فیلم هم هیچکاک الهامبخش خوبی است.
- نویسندگی در دوران نوجوانی برای شما در همان دو نشریه خلاصه میشد یا کارهای دیگری نیز بود؟
حتی محلۀ زندگیام برای نویسندگی به من کمک کرد و ما نشریهای برای محله زدیم. در همان دوران دبیرستان دوران ریاستجمهوری آقای خاتمی بود که سازمانهای مردمنهاد تازه تشکیل شدند. یکی از آنها در مسیر مدرسۀ من بود. یک روز به آن سر زدم. شور آنها در انجام فعالیتهای مردمی ستودنی بود.
از آن فضا خیلی خوشم آمد و گفتم من میتوانم برای شما نشریه راه بیندازم که آنها موافقت کردند و ما در مدرسه آگهی زدیم که قرار است هیئت تحریریهای ۷نفره راه بیندازیم و نام آن نشریه را گذاشتیم «۷» و تیم تحریریه آن با پرزنت در حضور همه بچههای مدرسه گزینش شدند که من و کمیل نیز در آن حضور داشتیم. آن نشریه بسیار قوی بسته شد و به دلایلی تنها یک شماره به چاپ رسید.
- اساتید شما؟
سر فیلمهای پدر و عموهایم بودهام. جواد علیزاده، خانم جهان خادم و آقای حسینپور نیز درسهای خوبی به من دادهاند.
- نقش شهید مسعود سهیلی در فیلمهای شما چیست؟
متأسفانه ما آدمها وقتی یک نفر را از دست میدهیم، تازه میگوییم چه آدم خوبی بود. برای من عمومسعود به اندازۀ پدر و عموهای دیگرم عزیز بود. همه تأثیرگذارند، همه بزرگند و ما بسیار به هم وابستهایم. ما بسیار خانوادۀ گرمی داریم و اگر یک هفته یکدیگر را نبینیم، دلمان به شدت برای هم تنگ میشود. عمو مسعود کار بزرگی کرد.
مگر ما چند تئاتری شهید در مشهد داریم؟! اما خدمت تا به امروز پدر و عموهایم که همه زمانی در جبهه حضور داشتند نیز کار کوچکی نیست. تصمیم دارم روزی فیلمنامۀ زندگی او و البته داستان زندگی مادربزرگم را بنویسم؛ زنی که سه بار پسرش را تشییع کردند.
- برای جوانان محلۀ سکونتت نیز کاری کردهاید؟
بله قطعاً. زمانی منزل ما در قاسمآباد بود و چند سالی است که در هنرستان زندگی میکنیم. در طول همه این سالها ارتباط ما با همسایهها خوب بوده است؛ چه زمانی که بچه محلهایمان برای استفاده از کتابهایمان به خانه ما میآمدند و چه امروز که کلاس رایگان فیلمنامهنویسی با ۳۰نفر هنرجو را دارم و این عشق را از این طریق به دیگران منتقل میکنم و علم و تجربهام را در اختیار آنها میگذارم. تیم فیلمنامهنویسی و هنرجوهای این کلاس من در تهران و نزد افراد حرفهای شناخته شده هستند.
- سینمای مشهد را چگونه ارزیابی میکنید؟
خراسان به عقیدۀ من یک قطب سینمایی است. زمانی تمام جایزۀ فیلمسازی در جشنوارهها متعلق به مشهدیها بود و بهویژه در فیلم کوتاه بسیار قدرتمند بودیم، ولی متأسفانه درحالحاضر بیتوجهی به سینمای بومی و سینمایی که از بومیبودن به جز لهجه مشهدی و امامرضا (ع) مشخصههای دیگری از فرهنگ خراسانیها برساند، جایش خالی است.
- چه مشخصههای دیگری میتواند وجود داشته باشد؟
شاید مدل صحبتکردن مشهـدیها، برخوردهای هنگام رانندگی، این مثل معروف مشهدیها که؛ «نه خود خوروم نه کس دهم،.»، با پیژامه مقابل در آمدنشان و بسیاری موارد دیگر که بومی بودن ما را میرساند.
- برخورد مسئولان با اهالی سینما چگونه است؟
یا ما مسئولی نمیبینیم که دغدغهمند باشد یا مسئولان این شهر نمیخواهند چیزی را در این عرصه ببینند. نمونهاش مستندی درباره مکانهای توریستی گردشگری خراسان ساختهام که شبکۀ من و تو به خاطر آن از ما تشکر کرد، ولی گویا میراث فرهنگی اصلا آن را ندیده بودند. تا از قلم نیفتاده بگویم که در مورد حاشیه شهر مشهد نیز مستندی ساختم که مسئولان محترم به جای تشویق خرده گرفتند که با چه مجوزی با بچههای ساکن در حاشیه شهر صحبت کردید.
- فیلمی که در حال ساخت آن هستید؟
«زنانی که با گرگها دویدهاند»، یک فیلم دفاع مقدسی است که فیلمنامهاش را بسیار دوست دارم. جنگ برای فیلمسازی یک موقعیت خوب است و عمیقترین چالهای است که داستان در آن قرار میگیرد. موضوع فیلم بسیار تحت تأثیر عطار است و اقتباسی مدرن از داستان حضرت یونس (ع) است.
- حرف آخر؟
خاک خراسان نابغهپرور است؛ از فردوسیاش بگیر تا عطار و خیام و بزرگان دیگر امروزی. این شهر پر از نابغه است؛ از نویسنده، کارگردان، شاعر که نویسندهاش در بهترین حالت آن کتابفروش است و بازیگرش در بهترین حالت سوپرمارکت دارد. اینجا آدمها در جایی که باید نیستند.