درد ترکشها هنوز دست از سرش بر نداشته است، اما رنج روزگار و دست خالی بیشتر از درد آن بر استخوانش چنگ میاندازد و راه نفسش را میگیرد. مهدی مودت کاخکی یکی از صدها نفری است که جنگ برای او تمام نشده است. مهدی که روزگاری سرباز پیاده تیپ ۳۷ زرهی شیراز بوده است و یکی از خط شکنهای خط مقدم در مهران، سومار و میمک، حالا در میدان رزم روزگار گرفتار شده است.
صحبت از جنگ و جانبازی مهدی که به میان میآید، حتی نمیگذارد احوالپرسی کوتاهمان پشت خط تلفن تمام شود؛ هنوز یاد آن روزها و دوستانش که میافتد، احساساتی میشود. میگوید: داستان روزهای جنگ را نوشتهام و به نظر خودم قشنگ است، اما کسی حاضر به چاپ آن نیست؛ شما میتوانید کتاب من را چاپ کنید؟ بعد بیآنکه منتظر پاسخی بماند، گوشی را میدهد به همسرش.
زهراخانم در همان مکالمه کوتاه تلفنی برای هماهنگی قرار مصاحبه درددل میکند. میگوید: همسرم در این سالها خیلی رنج کشیده است.
نمیدانیم چطور خودمان را به انتهای یک کوچه در خیابان شهید خاکزادی در محله گاز رساندهایم و در خانهای نقلی و کوچک نشستهایم که هُرم گرما از یک اتاقش بیرون میزند. رفاقتمان با همسر مهدیآقا، زهراخانم، خیلی زود پا میگیرد. پای تنور کوچک گازی کنج اتاق ایستاده و مراقب است نان داخل آن نسوزد. میگوید: سالها بیرون از خانه کار میکردم. اما دیگر توان ندارم. قوت و رمق از دستهایم رفته است. چند وقت است کلوچه و نان درست میکنم.
در مدتی که حرف میزند، همراه بغضهایش، نگران این است که گرمای اتاق ساده و کوچکشان ما را اذیت نکند.
«مگر مهدیآقا کار نمیکند؟!» این را که میپرسیم، نگاهمان مینشیند روی مردی کزکرده گوشه اتاق که وقت حرفزدن نفسنفس میزند. ترکشهای جنگ، ریهاش را هم بینصیب نگذاشته است. تعریف میکند: کارگر خیاطخانه بودم و کت و شلوار میدوختم، اما بعد از برگشتن از جنگ، درست و حسابی نتوانستم کار کنم.
از چالاکی روزهای جوانی برای مهدیآقا جسمی نحیف و لاغر مانده است که درد صبح تا شام، هر بار بخشی از آن را نشانه میگیرد؛ میتازد و گاه طاقتش را میبرد. قرصها هم انگار دیگر افاقه نمیکند.
نگاهش را بهسمت زهراخانم میچرخاند. صدایش از شرمندگی میلرزد. لحن و صدایش تغییر میکند تا این عبارت به زبانش میآید که «همه بار خانه روی دوش همسرم است.»
اغلب روزهای عمر شصتسالهاش را موج جنگ گرفته است. تعریف میکند: سال۶۵ داوطلبانه به خدمت سربازی رفتم. بعداز گذراندن یک دوره آموزشی در پادگان بیرجند عازم مهران شدم. یک بار در مهران مجروح شدم و برگشتم مشهد، اما طاقت نیاوردم و دوباره عازم خط مقدم شدم. این بار به سومار و میمک رفتم. باز هم سوت خمپاره بود و ترکش و مجروحیت. آنهایی که توفیق بیشتری داشتند، شهید شدند.
حرف درباره آن روزها زیاد است؛ اینکه گاه باید چند شبانهروز گرسنگی و تشنگی را تحمل و زیر آفتاب داغ تابستان سنگر درست میکردند؛ اینکه گاه با عراقیها رودررو میشدند؛ اینکه خمپارهها از بیخ گوششان میگذشت و از خجالت بعضیها درمیآمد و دست و پا، سر و چشم و... را نشانه میگرفت.
حالا به افتخار قهرمانی بچههای جنگ، لبخند روی لبش مینشیند و با غرور میگوید: ایران ما به این دلیل ایران ماند که بچههای دلاور آن سالها نگذاشتند بخشی از خاکمان به دست کسی بیفتد. بچههای جنگ، عاشق، متعهد، بامرام و رفیق بودند؛ من این موضوع را با گوشت و پوست و خونم حس کردهام.
مهدیآقا از اتفاقات عجیبوغریب و معجزات سالهای جنگ، حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. قبلاز تعریف ماجراهای مربوطبه آن سالها میگوید: ترکشها چپ و راست بدنم را نشانه گرفتهاند؛ پهلو، ستون فقرات، دست راست و پای چپم. بیشترین آسیب را در زمانی دیدم که خمپاره ۶۰ میزدند که بیصدا بود. با این همه جراحت، فقط ۱۰ درصد از آن تأیید شده است. آسیب ریه و... ثبت نشده است و من هم نه حوصله پیگیری این ماجرا را دارم و نه توانش را.
ادامه میدهد: خدمت در ارتش را خیلی دوست داشتم، اما سپاه و ارتش برایم فرقی نداشت و نگاه واحدی بین همه مجموعهها برقرار بود. وقت سنگرسازی که میرسید، من و تو و اویی وجود نداشت. حتی فرقی نمیکرد تابستان باشد با روزهای داغ و بلندش یا زمستان سرد؛ همه پای کار بودیم.
بارها شده بود چند شبانهروز میگذشت، اما چیزی برای خوردن نداشتیم و با آب خودمان را سیر میکردیم. یادم است یکبار بعد از چند روز غذا به دستمان رسیده بود، اما خیلیها غذا نخوردند. میگفتند «ما آبگوشت هویج خوردهایم و سیرِسیر هستیم.» هویج را داخل آب ریخته و جوشانده بودند. این فداکاری به خاطر دیگران بود.
تحمل گرمای اتاق سخت است. زهراخانم دوباره بغض میکند؛ معلوم است زندگی خیلی بر او سخت گرفته است که اشک حتی لحظهای مجال صحبت به او نمیدهد. میگوید: جنگ خیلی بیشتر از اینها که شوهرم تعریفش را میکند، بر ما سخت گرفته است.
تلخی رفتن از این مطب به آن مطب و هزینههای کمرشکن درمان مهدی که گاهی توان پرداختش را نداریم و از خیرش میگذریم، یک طرف؛ از طرف دیگر با این شرایط، خانهبهدوش هستیم و سقفی برای زندگی نداریم. مدام باید نگران این باشیم که سر سال میشود و باید خانهای برای اجاره پیدا کنیم.
چیزی نمیگوییم، اما میدانیم ما باید هوای این آدمها را که زیر سایه تعهدشان زنده مانده و ادامه دادهایم و پیشرفت کردهایم، بیشتر از اینها بدانیم. زهراخانم انگار خیال آرامشدن ندارد؛ چندبار تکرار میکند: شرمنده روی دختر و پسرم هستم. میدانم مهدی دلش نمیخواهد زود از کوره در برود و بدخلقی کند، اما دست خودش نیست.
مادر نمیتواند دلسوزی برای دختر جوانش را پنهان کند و یک بخش دیگر از زندگیاش را رو میکند. میگوید: هزینه درمان بیماری دخترم را نداشتیم و دختر جوانم مجبور شد همه دندانهایش را بکشد. دختر سیسالهام بیدندان است خانم! باورتان میشود؟
زهراخانم البته خودش را مدیون انسانیت و مهربانی بعضی آدمها میداند و میترسد گفتگو به پایان برسد و این نکته ناگفته باقی بماند؛ میگوید: بعد از بازدید حجتالاسلام احمد ملکی، رئیس بنیاد شهید منطقه ۲، از شرایط زندگی ما، یک مستمری مختصری برایمان در نظر گرفته شد.
خدا عمر و عزت و برکت به زندگی این آدمها بدهد که به فکر ما هستند. اما این مستمری دائم نیست. همسرم بیمه سلامت ایثارگران دارد، ولی باید تحت نظر پزشک باشد و خودتان میدانید هزینههای درمان چقدر زیاد است. همه اینها را میشود تحمل کرد، اما بعد از سی و چند سال زندگی، سرپناهی نداریم و من یک شب خواب آرام ندارم.
بلند شدهایم. زهراخانم رسم میزبانی را تمام میکند و با نان داغ و تازهای که به اصرار در دستمان میگذارد، شرمندهمان میکند. مرد هنوز گوشه خانه کز کرده است. نمیدانیم قصه زندگی مهدیآقا و زهراخانم را چندنفر میخوانند و نمیدانیم آرزوی کوچک زن به استجابت میرسد و آنها زیر سقف خانه خودشان میروند یا نه.