پدرش وقتی از سفر فرنگ به ایران بازگشت، از دیدن دوربین عکاسی اینقدر ذوقزده شده بود که دستور داد بلافاصله یکی از آنها را بخرند و به کشور بیاورند.
خودش هم آنطور که میگویند -احتمالا- اولین سلفی تاریخ ایران را با همان دوربین ثبتکرده است. انگار این ذوقزدگی در میان خاندان قاجار موروثی بوده و از پدر به پسر منتقل میشده است.
شاه مریض ایران در اولین سفر خارجیاش در آبگرم کنترکسویل فرانسه، اولینبار با دستگاهی آشنا شد که تصاویر متحرک پخش میکرد. در واقع همان سینمای خودمان است.
مظفرالدین شاه، مثل پدرش، چنان از دیدن این وسیله ذوقزده شد و تعجب کرد که بیدرنگ به میرزا ابراهیمخان عکاسباشی دستور داد یک عدد از این وسیله را برای دربار بخرد و طرز کارش را هم یاد بگیرد.
البته قرار نبود سینماتوگراف برای مردم باشد. جناب شاه میخواست آن را به عنوان سوغات فرنگ به زنان حرمسرایش هدیه بدهد. اما داستان نمایش عمومی فیلم در ایران با باغ نادری مشهد گرهخورده است.
احتمالا میپرسید چرا و چگونه؟ در همان زمان قاجارها میرزا ابراهیمخان صحافباشی نامی پیدا میشود که با هزینه شخصیاش یک سینماتوگراف میخرد و سالن سینما راه میاندازد.
البته بعدها اینقدر جلو پایش سنگ میاندازند که سر از مشهد در میآورد و برخی روایت میکنند در همین باغنادری چهارراه شهدا، دفنش میکنند، ولی الآن اثری از قبر او نیست.
این خانواده تا قبل از سفر پدرشان به فرانسه برای یادگیری فن صحافی و پاکتسازی چنین نامی نداشتند. محمدتقی صحافباشی، پدر میرزا ابراهیم، جزو همان معدود آدمهایی بود که در زمان ناصرالدینشاه به فرنگ فرستاده شدند تا یک کاری یاد بگیرند.
او هم سراغ این دو فن رفت و زمانی که به ایران بازگشت، چنین لقبی به او دادند. اما داستان مشهوری که درباره او نقل میشود، فلک شدنش به دست اعتضادالسلطنه است.
مهدی بامداد در کتاب شرح رجال ایران مینویسد: «جوانی بود که در فن صحافی مهارت بههم رسانده بود و بعد از برگشتن به تهران و نمودن هنر خود، از طرف ناصرالدین شاه لقب صحافباشی گرفت.
هنگامی که این محصلین از اروپا بازگشته و برای معرفی به اعتضادالسلطنه وزیر فرهنگ در مقابل حوض مدرسه دارالفنون صف کشیده بودند، تصادفا اعتضادالسلطنه رو به صحافباشی کرد و حوض را به او نشان داد و گفت این را چه میگویند؟
صحاف باشی به زبان فرانسه فصیح و غلیظ گفت: باسن. اعتضادالسلطنه دستور داد که چوب و فلکی حاضر کردند و به امر او پاهای صحافباشی را به چوب بستند، چون چند چوبی که خورد از زیر فلک گفت (اوز، اوز، اوز) اعتضادالسلطنه گفت باز بزنید و چنین کردند و طولی نکشید که صحافباشی فریاد برآورد (حوض، حوض) و حا حطی و ضاد غلیظ عربی را کاملا از مخرج خود به تلفظ درآورد و بعدها مثل آدم حرف میزد.»
البته جناب تقیخان صحاف لقب دیگری هم در بین مردم تهران داشتهاند. عینکی، گویا ایشان اولین کسی بوده که در آن شهر دراندشت عینک به چشم میزده است.
آنطور که میگویند صحافباشی بزرگ دو پسر داشته است. اسماعیل و ابراهیم. اولی که از بقیه فرزندان او شناختهشدهتر است و به قول معروف سری توی سرها درمیآورد.
او سالها مترجم دربار مظفرالدین شاه بوده و چندین کتاب تاریخی هم ترجمه کرده است که الآن در کتابخانه ملی نگهداری میشود. البته آنطور که عینالسلطنه در یادداشتهایش مینویسد اسماعیلصحاف در هند درس خوانده بوده و چندسالی بعد از بازگشت درجه سرتیپی میگیرد.
اما عضو کوچکتر خانواده که ما با او کارکردیم برخلاف برادر بزرگترش نه نظامیگری میکند و نه اینکه وارد حیطه ادبیات و ترجمه میشود. با اینکه از دانشآموختگان دارالفنون بود.
به خاطر پیشینه خانوادگی و سابقه درخشان پدرش، مظفرالدین شاه به او اجازه تجارت داد. عینالسلطنه درباره او میگوید: «برادر کوچکش حالا صحافباشی است.
به هندوستان رفته اجناس زیادی آورده مشغول تجارت شده. حالا سرمایه خوبی به هم رسانیدهاند. هم نوکر دیوان هستند و هم مشغول کسب و تجارت.»
ابراهیمخانصحاف هم که از ذوقزدگی قجرها در مقابل دیدن عتیقهجات و وسایل عجیب و غریب خبر داشت، با قصد خرید چنین وسایلی، سفری ۱۱ماهه را در سال ۱۳۱۴قمری آغاز کرد و از بندرانزلی راهی روسیه شد.
بعد سر از آلمان و انگلیس و فرانسه درآورد و بعد هم به آمریکا رفت تا کمی سیاحت هم کرده باشد. دست آخر هم برای خالینبودن عریضه، بازدیدی هم از هنگکنگ و ژاپن کرد و از راه هند و بمبئی با دستی پر به ایران وارد شد.
یاسوماسا فوکوشیما، از امرای لشکر ژاپن هم گویا مراوداتی با برادران صحافباشی داشته است و در سفرنامهاش درباره ابراهیمخان مینویسد: «دکاندار این جا صحافباشی نام دارد.
او که پارسال به ژاپن رفته بود، گفت که این اجناس را در توکیو، یوکوهاما، کوبه، اوساکا و کیوتو خریده است. گویا شاه پیشین (ناصرالدین شاه) مرحمتی به این دکاندار داشت، و او به عنوان آوردن کالا برای شاه به خارج میرفته است و میرود.... گمرک ایران از مالالتجارهاش مالیات نمیگیرد... این دکاندار ... مرا ... به شام دعوت کرد.
برادر صحافباشی، اسماعیلخان نامیده میشود، درجه سرتیپی دارد ... با هم گفتگو میکردیم و کمکم معلوم شد که در سال ۱۸۸۹م /۴ - ۱۳۰۳ ق هنگامی که در هند سفر میکردم در حیدرآباد ... یکدیگر را دیده بودیم.
ساعت ۵بعدازظهر این روز در حمام اسماعیلخان سرتیپ حمام کردم ... و آنگاه به منزل سرتیپ رفتم.... این خانه همچون کاخی است، و زنان و صیغهها و فرزندان .. و برادر او با هم یکجا زندگی میکنند. اتاق را با اثاث و زیورهای ژاپن آرایش دادهاند و ظروف و بشقابها هم ساخت ژاپن است.»
صحافباشی از سفر فرنگش واقعا دستپر به ایران بازگشت. ورشوکاری یا همان آبکاری را یاد گرفت و به محضی که پایش به ایران رسید یک کارگاه راهانداخت.
برای اولینبار گرامافون را وارد کشور کرد و از همه مهمتر اینکه دستگاهی مشابه ایکسری را هم به ایران آورد. وسایل آتشبازی همراهش هم در جشن تولد مظفرالدین شاه همه را انگشت به دهان کرده بود.
ادامه این ماجرا را به ترتیب از زبان عینالسلطنه و ملیجک بخوانید: «صحافباشی ... این دفعه آتشبازی ژاپنی زیادی آورده که به قدر ۳ هزار تومان آن را شاه خریده. امشب از آتشبازیهای او خریده بودند. تاکنون آتشبازی به این خوبی در ایران نشده بود.»
«پریشب در منزل انتظامالدوله، که صحافباشی آنجا بود، میگفت با قوه الکتریسته توی بدن دیده میشود. من را وعده گرفت که بروم امروز آنجا، تماشا نمایم..... درشکه را حاضر کردند، از خیابان چراغ گاز رفتیم توی میدان توپخانه.
از آنجا رفتیم خیابان لالهزار؛ و یکسر رفتیم دکان صحافباشی... اسباب خیلی تماشایی است ... هر کس که مقابل چراغ بایستاد،. اندرون دیده میشود.... عکس هم میاندازد. بسیار اسباب بافایده خوبی است.»
اما جناب آقای میرزا ابراهیم در سفر فرنگ پایش به جایی باز شد که بعدها فهمید اسمش سینما بوده است و وسیلهای را از نزدیک دید که چندسال قبل مظفرالدین شاه با همان ذوقزدگی معروف قاجاری آن را برای زنان حرمسرایش خریده بود.
صحافباشی از دیدن تصاویر روی پرده حسابی تعجب میکند، طوری که این حیرت در جای جای کلمات سفرنامهاش موج میزند: «فقره دیگر به قوة برقیه آلاتی اختراع کرده که هر چیز را به همان حالت حرکت اصلی مینماید مثلا آبشار آمریکا را به عینه نشان میدهند.
فوج سرباز را با حالت حرکت و مشق، قطارآهن را در حالت حرکت به همان سرعت تمام مینماید و این فقره از اختراعات امریکایی است.»
ابراهیمخان برای هیچکس تعریف نکرده و حتی در سفرنامهاش جایی ننوشته که سینماتوگراف را به چه شکل و از کجا خریده است.
فقط همین اندازه میدانیم که نتیجه ذوق بیشازحد او میشود اولین سینمای به نسبت عمومی ایران در خیابان لالهزار تهران. صحاف در این خیابان مغازه آنتیکفروشیای داشت که محل رفت و آمد شازدههای قجری و پولداران آن زمان ایران بود.
مهرماه ۱۲۸۳ خورشیدی، سینماتوگراف را در حیاط پشتی مغازهاش میگذارد و آنجا را به سینما تبدیل میکند. ملیجک که انگار از سر بیکاری پاتوق اصلیاش دکان میرزا ابراهیم بوده و یکبار همه وسایل جدیدی که او با خودش از فرنگ آورده را آزمایش کرده، چند خطی درباره سینمای جناب صحاف یادداشتهایی نوشته است و در آن میگوید: «رفتم مغازه صحافباشی.
روزهای یکشنبه سینموفنگراف دارد برای فرنگیها، و شبها برای عموم ... هیچکس نبود. من بودم و میرزای سفارت هلند، ... قدری درس خواندم؛ و دوساعتونیم از شب رفته بود که ... همراه مدیر رفتیم مغازه صحافباشی، تماشای «سینماتوگراف» ...
بلیتهای سینمای صحافباشی یک، دو، سه و پنج ریال بود که با وجود درآمد مردم در آن سالها، کسی توانایی خریدش را نداشت و بیشتر اعیان و اشراف و دبیران سفارتخانهها مشتری پروپاقرص میرزا ابراهیم بودند.
همه چیزی که او در سینمایش نشان میداد، چند فیلم کوتاه چند دقیقهای بود. یکی نمایش مردی بود که بیش از ۱۰۰مرد را وارد کالسکه کوچکی میکرد و یا از مرغی بیش از ۲۰ تخم میگرفت.
دیگری هم فیلمی بود که در آن یک مرد مشغول جاروکردن کوچهای بود، در اینحال ماشین جاده صافکنی از راه میرسد و او را زیر میگیرد و جاروکش به صورت باریک و بلند در میآید و بعد یکی از روی چارپایه با چماقی بر سرش میکوبد و مرد اینبار کوتاه و چاق میشود.
سینمای میرزاابراهیمصحاف که سوم رمضان افتتاح شده بود، بیستوهفت روز بیشتر عمر نکرد و پایان همان ماه به کل تعطیل شد. آنطور که میگویند بدگوییهای مردم و فتوای برخی مراجع مثل شیخ فضلالله نوری مبنی بر اینکه سینما پدیدهای کفرآمیز است، دراین تعطیلی بیتأثیر نبوده است.
بنابر نقل مشهور، میرزا ابراهیم پس از تعطیلی سینمای لالهزار به آمریکا میرود و چند صباحی بعد دوباره به ایران باز میگردد و سینمای دیگری تأسیس میکند که در مقایسه با اولی عمومیتر است.
میگویند در مقابل در ورودی آن سه دستگاه جهاننما گذاشته بودند که تماشاگران از سوراخی که در آن تعبیه شده بود، تصاویری برجسته میدیدند و وقتی فیلم روی پرده نمایش داده میشد، فکر میکردند این کارها سایهبازی یا چیزی شبیه به آن است.
عبدا... انتظام که از اولین تماشاگران سینمای خیابان چراغ گاز است در خاطراتش تعریف میکند: «وقتی تماشاگران سرجای تعیین شده نمینشستند، صحافباشی که همواره لباده بلند سیاهرنگی به تن داشت با صدای بلند میگفت: «حیا کنید، بروید سر جایتان، آهای یک قرانیها بروید سر جایتان ...».
فیلمهایی که در این سالن برای مردم به نمایش در میآمده، داستان مرد آشپزی در مطبخ یک هتل است که وقتی قفسهها را باز میکند، اشباح و اسکلتهایی از آن خارج میشوند یا فیلمهای خبری مربوط به جنگ «ترانسوال» آفریقای جنوبی بود که غالباً از روی مدارک بازسازی میشد و هر کدام بیش از ۱۰ دقیقه طول نمیکشیدند و اغلب از شهرهای اودسا و روستف در روسیه تهیه شده بودند.
عمر این سینما احتمالا بیشتر از قبلی بوده و دلیل تعطیلی و واگذاریاش، بدگوییهای درباریان از او و سینمایش بوده است. چون صحافباشی از مبارزان مشروطهخواه بود و درگیریهایی با دربار داشت.
همین موضوع بهانهای به دست درباریان داد تا سینمایش را به تعطیلی بکشانند. صحاف باشی به دنبال این حادثه، پروژکتور خود را به آرتاشس پاتماگریان (اردشیر خان) واگذار کرد.»
بله؛ میرزا ابراهیم صحاف را به همین راحتی چند ماه در خانه رئیس نظمیه حبس میکنند و آزار میدهند، تا اینکه سرانجام راضی میشود هرچه که دارد از کارخانه ورشوکاری گرفته تا سینما و فیلم و دستگاه سینماتوگراف را بفروشد و طلب اربابجمشید را بدهد. بعد هم به همراه خانواده او را به کربلا تبعید میکنند و بعد مدتی هم راهی هند میشود.
اما مرد معتمد قاجارها که روزگاری با دستخط پدر و پسر شاه سالها اجازه تجارت خارجی داشت و برایشان مدام کالاهای آنتیک فرنگی میآورد، خیلی سرنوشت خوبی نداشت. درتاریخ آوردهاند که: «صحافباشی پولی از اربابجمشید گرفت و خانه عیالش را به عنوان رهن یا بیع شرط به اربابجمشید داد، مدت منقضی شد، اربابجمشید در مقام تصرف خانه برآمد، صحافباشی عریضهای حضور شاه عرض کرد که ارباب جمشید طلبی از من دارد و میخواهد خانه سیهزارتومانی عیال مرا در عوض ۱۴ هزار تومان ببرد مستدعی است که دستخط مبارک را صادر فرمایند که مهلتی به من بدهد تا به مرور طلب او را بپردازم.»
جوابی که شاه قاجار به او داد این بود: «جناب اشرف اتابک اعظم، صحافباشی را زنجیر کنید، تا طلب اربابجمشید را بپردازد. صحافباشی را گرفته و حبس نمودند، تا توسط آقایان علما او را از زندان خارج نموده، در خانه شریفالدوله که رئیس محاکمات خارجه بود محترماً حبس نمودند.»
میرزا ابراهیم را در باغنادری دفن کردند
آب وهوای هند خیلی به میرزا ابراهیمخان صحافباشی نمیسازد و برای همین در سالهای پایانی عمرش به مشهد میآید و در اینجا ساکن میشود. هرچند که بعضیها میگویند او در همان هند فوت میکند.
ابوالقاسم رضایی، پسر میرزا ابراهیم که خودش از مستندسازان و بازیگران سینمای ایران است، میگوید: «در مورد پدرم باید بگویم به خاطر افکاری که داشت او را مجبور کردند از ایران خارج شود. وی از ایران به حیدرآباد دکن رفت و، چون با نظام حیدرآباد آشنا بود، آنجا مقیم شد؛ و این باید در سالهای ۱۳۲۴یا ۱۳۲۵هجری قمری باشد و در این ایام او باید بین ۴۸تا ۵۲ساله بوده باشد.
وی در آنجا مجلهای منتشر کرد به نام «نامه وطن» که نسخه اول آن را من پیدا کرده ام. در آن مجله نوشته است در ایران باید خط راهآهن داشته باشد باید روی رودخانه در اهواز سد بسته شود. باید از رز و گلهای فراوانی که در ایران وجود دارد عطرکشی شود و به خارج فرستاده شود.
باید این همه میوههای فراوانی که درایران وجود دارد بستهبندی شده به خارج صادر شود. باید از معادن ایران بهرهبرداری شود و اگر لازم است از خارج متخصص آورد و به مردم ایران توصیه میکرد حتماً یک زبان خارجی به خصوص انگلیسی را یاد بگیرند که بتوانند کارشان را انجام دهند.
بعد از انقلاب مشروطیت و برطرفشدن موانع حضور او در کشور، به ایران برمیگردد و به مشهد میآید و در آنجا با مادرم که همسر دوم او است، آشنا میشود و ازدواج میکند و ثمره آن ازدواج، من هستم و یک خواهر که در هنگام تولد فوت میکند.
او در طول اقامتش در مشهد که تا پایان عمرش ادامه داشت به کار تجارت اشتغال داشت. هنگام بازگشت از هندوستان و سفر به مشهد مصادف بود با جنگ جهانی اول و به علت اینکه زبان انگلیسی را به راحتی تکلم میکرد، سمت مترجمی قشون انگلیس را عهدهدار بود.
در ضمن در ایام بیکاری به کار صحافی مبادرت میکرد و پاکتسازی در کارهای ظریف را انجام میداد. من ۵سال داشتم که پدرم فوت کرد. از او خاطره زیادی ندارم.
میدانم مرد قدبلندی بود. یکی از چیزهائی که از او یاد دارم این بود که او در آن زمان کراوات میزد. آن زمان در مشهد کمتر کسی کراوات میزد. به همین علت بهاو «بابی» میگفتند و به من نیز «بچه بابی» اسم گذاشته بودند، در حالی که پدر و مادر من افراد متدینی بودند که نماز و روزه آنها هیچ وقت ترک نمیشد.
بعد از فوت او را در باغ نادری، نزدیک قبر نادرشاه دفن کردند و فکر میکنم سال ۱۳۰۰تا ۱۳۰۱شمسی بود.» الآن در باغ نادری هرچه بگردید هیچ اثر و نشانی از قبر میرزا ابراهیم صحافباشی پیدا نمیکنید.
اینکه چه بلایی برسر مقبره اولین کسی که سینما را در ایران عمومی کرد آمده است را ما هم نمیدانیم و حتی در هیچ جایی هم به آن اشاره نشده است. اما به نظر میرسد در بازسازیهای مداوم باغ نادری، قبر میرزا ابراهیم مخدوش و بعد گم شده باشد.