کد خبر: ۴۵۳۱
۲۳ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۷

خانه‌نشینی برادران فربد مانع پیشرفتشان نشده است

هیچ‌چیز هم نداشته باشیم، ژن سرخوشی داریم! سعی می‌کنیم کیفمان همیشه کوک باشد و بخندیم. از همان بچگی خودمان به خودمان امید می‌دادیم. بچه‌ها بد نگاهمان می‌کردند، دستمان می‌انداختند و متلک می‌گفتند، اما ماندن در خانه راضی‌مان نمی‌کرد. باید مثل دیگر بچه‌ها پیشرفت می‌کردیم. من و رضا این قول را خیلی پیش‌تر‌ها به هم داده‌ایم و هنوز هم پای آن مانده‌ایم.

مثل ما عاشق مسافرت و تفریح هستند، عاشق راه‌رفتن، پیشرفت و متنفر از درجازدن و زندگی یکنواخت. می‌دانند برای گرفتن تصمیم‌های ایده‌آل باید گزینه‌هایشان را فهرست کنند، از روی کاغذ بیرون بکشند و در واقعیت به یک‌یک آن‌ها فکر کنند. می‌دانند اگر تسلیم شرایط شوند، باخته‌اند. آن‌ها به امید زنده‌اند؛ مثل همسایه دست‌راستی‌شان که نابیناست، مثل همسایه طبقه بالا که نمی‌تواند راه برود، مثل همسایه‌های بلوک‌های چند‌کوچه پایین‌تر مجتمع که هر کدام مشکلی دارند و روال زندگی‌شان با آدم‌های معمولی کمی فرق می‌کند، اما یک چیز، آن‌ها را سرپا نگه داشته است؛ امید و امید.

نمی‌فهمیم جرقه از کجا زده می‌شود و مجابمان می‌کند این هفته به مجتمع محمدیه محله التیمور سر بزنیم، برای شنیدن روایت زندگی دو برادری که یک حادثه، دنیا و زندگی‌شان را تغییر می‌دهد؛ داستان زندگی بهروز و رضا که مهندس نرم‌افزار کامپیوتر هستند. پیدا‌کردن بلوک و طبقه زندگی آن‌ها بین ساختمان‌های همسانی که هیچ نشان و تابلویی برای مشخص‌شدن ندارند، سخت است. این هم از نقایص زندگی در این محدوده است.

پله‌های بلوک‌۳ را کلافه بالا می‌رویم. پدرشان به استقبالمان آمده است و خیلی زود بهروز و رضا فربد نیز به جمع ما می‌پیوندند. با هم یک سال تفاوت سنی دارند. بهروز متولد‌۱۳۶۹ است و رضا یک سال بعد از او به دنیا آمده است. بیشتر از اینکه برادر باشند، رفیق و دوست هستند.

تا هفت‌سالگی مشکلی نداشتیم

بدون کمک نمی‌توانند راه بروند و از اتاقشان چهار‌دست‌وپا می‌آیند و می‌نشینند روبه‌روی ما. از حضور ما در جمع کوچکشان خوشحال‌اند. این را گاه‌و‌بیگاه ابراز می‌کنند و می‌گویند مدت‌هاست از خانه بیرون نرفته‌اند. لبخند از لبشان نمی‌افتد.
یک روزی، یک جایی، یک اتفاقی، در زندگی آدم‌ها می‌افتد که تا قیام قیامت یادشان می‌ماند و شاید آن اتفاق آن‌قدر بزرگ باشد که مثل فیلم‌ها یکهو زندگی قهرمانش را به دو نیمه قبل و بعد از آن تقسیم کند و آن‌قدر تأثیر‌گذار باشدکه در هیچ مرحله‌ای از زندگی یادشان نرود.

بهروز و رضا هردو با هم حرف می‌زنند، با هم مکث می‌کنند و بعد دوباره شروع می‌کنند به تعریف‌کردن ماجرا. بهروز هر کلمه‌ای که می‌گوید، خنده همراهش است؛ «پدرم و مادرم فامیل بودند و ازدواج کردند و دکتر‌ها می‌گویند مشکل معلولیت ما ژنتیکی است. اما هفت‌هشت‌ساله بودیم که آن اتفاق برایمان افتاد.»


نیسان غافلگیرمان کرد

مادر همه روز‌های هفته سر کار است و بخشی از کار‌های خانه می‌افتد روی دوش پدر. جعفر‌آقا زیر کتری چای را کم می‌کند و به جمع ما می‌پیوندد و یک بخش از ماجرا را هم او تعریف می‌کند: بهروز و رضا تا شش‌هفت‌سالگی سرحال و سالم بودند. آن روز رضا صبح زود برای بازی به بیرون از خانه رفته بود و از آنجایی‌که بهروز خیلی به او وابسته بود، به‌دنبالش رفت. بعد آن اتفاق افتاد.

با اینکه سال‌ها از آن زمان گذشته است، هم بهروز و هم رضا خوب آن ماجرا را به یاد دارند. بهروز می‌گوید: دست هم را گرفته بودیم و داشتیم از خیابان می‌گذشتیم که با سرعت زیاد نیسان غافلگیر شدیم. تا به خودمان آمدیم، هر دو با هم پرت شده بودیم یک سمت خیابان. ضربه خیلی بدی بود و تا چند روز بدنمان می‌لرزید.

جعفرآقا استکان‌های چای را تک‌تک جلو ما می‌گذارد و یاد آن روز‌های سخت می‌افتد؛ «بعد از آن ماجرا یک روز خوش ندیدیم. بیمارستانی نبود که بچه‌ها در آن بستری نشده باشند. هر دکتر یک جور تشخیص می‌داد، اما در کل نظرشان این بود که آن‌ها بیماری ژنتیکی نهفته داشته‌اند که با این حادثه نمود پیدا کرده است.»


ژن سرخوشی داریم!

روز‌های سخت زندگی آن‌ها از آن پس شروع می‌شود. سکینه‌خانم و جعفر‌آقا از آن پس دست‌به‌دست هم می‌دهند تا بچه‌ها را از این بحران عبور دهند. شب و روز زن و شوهر به دعا می‌گذرد که مشکل رضا و بهروز حاد نباشد، اما هر‌چه بیشتر می‌گذرد، نا‌امیدتر می‌شوند. باز هم بچه‌ها هستند که به آن‌ها روحیه می‌دهند. آن‌ها دانش‌آموزان درس‌خوانی بودند و سعی کردند به شرایط جدید عادت کنند.

بهروز دوباره می‌خندد و می‌گوید: هیچ‌چیز هم نداشته باشیم، ژن سرخوشی داریم! سعی می‌کنیم کیفمان همیشه کوک باشد و بخندیم. از همان بچگی خودمان به خودمان امید می‌دادیم. بچه‌ها بد نگاهمان می‌کردند، دستمان می‌انداختند و متلک می‌گفتند، اما ماندن در خانه راضی‌مان نمی‌کرد. باید مثل دیگر بچه‌ها پیشرفت می‌کردیم. من و رضا این قول را خیلی پیش‌تر‌ها به هم داده‌ایم و هنوز هم پای آن مانده‌ایم.

اما زخمی که برخی از ماجرا‌ها می‌زند، آن‌قدر عمیق و کاری است که هیچ‌وقت از ذهن نمی‌رود. رضا یاد یکی از آن ماجرا‌ها افتاده است و می‌خواهد تعریفش کند. می‌گوید: از مدرسه بر‌می‌گشتم. با دوستم بودیم. وقت راه‌رفتن تعادلم به هم خورد و خوردم به گاری مرد میوه‌فروش وسط خیابان. حالم خوب نبود. یادم است صدای مرد به عصبانیت بلند شد. حرف تلخ خیلی شنیده بودم، اما هیچ‌وقت آن کلمات از خاطرم نمی‌رود که به دوستم می‌گفت «ببریدش کمپ و ترکش بدهید؛ وضعش خیلی خراب است!» تا چند روز به خاطر این حرف‌ها گرفته و ناراحت بودم.

خانه‌نشینی برادران فربد مانع پیشرفتشان نشده است

 

همیشه اول بوده‌ایم

دنیا تا دلتان بخواهد پر از آدم‌های استثنایی است. قطار زندگی بعضی‌ها از همان اول روی ریل بوده است، اما بعضی‌ها برای رسیدن به موفقیت باید از جان مایه بگذارند. بهروز می‌گوید: مشکل رضا مربوط‌به ستون فقرات بود و مشکل من، مچ‌پا. نمی‌توانستم با کف پا راه بروم و مجبور بودم با کناره‌های پا راه بروم و نتیجه‌اش شد این بیماری پاکلاغی! و با خنده پایش را بالا می‌گیرد. بهروز کم نمی‌آورد و ادامه می‌دهد:، اما همیشه شاگرد اول بودیم و جزو بچه‌های نمونه و این موضوع به همه‌چیز می‌چربد.

 

نرم‌افزار‌های کاربردی طراحی کردیم

بهروز و رضا همان سال اول شرکت در کنکور، هردو در رشته نرم‌افزار کامپیوتر قبول می‌شوند. پیشتازی و موفقیت در درس آن‌قدر بین بچه‌های دانشگاه محبوبشان می‌کند که بیماری‌شان به چشم نمی‌آید. پررنگ‌ترین خاطرات آن‌ها به روز‌های فارغ‌التحصیلی بر‌می‌گردد.

باز هم بهروز است که برای گفتگو پیشدستی می‌کند؛ «با هم فارغ‌التحصیل شدیم و سال‌۸۹ به جمع‌بندی رسیدیم که با کمک چند نفر از بچه‌های دانشگاه شرکت تأسیس کنیم؛ یک شرکت کامپیوتری درزمینه نرم‌افزار و سخت‌افزار راه‌انداختیم. نرم‌افزار‌های مختلفی برنامه‌ریزی کردیم که یکی از آن‌ها مدیریت خشکشویی است. ۵۸۰ خشکشویی در کشور از این نرم‌افزار استفاده می‌کنند. همچنین سایت‌های مختلفی برای رسانه و‌... طراحی کرده‌ایم. اما شما بهتر از ما می‌دانید که چنین شرکت‌هایی به حمایت و پشتیبانی نیاز دارد و متأسفانه این حمایت کمرنگ است یا اصلا وجود ندارد.»

گلایه رضا حرف برادرش را قطع می‌کند؛ «این همه حرف حمایت از معلولان می‌شود، اما وقتش که می‌رسد، پشت آدم را خالی می‌کنند.»

خانواده نگران بچه‌ها هستند، اما آن‌ها دنیایی برای خودشان ساخته‌اند که با دنیای افراد عادی فرقی ندارد. حالا نوبت رضاست که سخن بگوید. او می‌گوید: در خانه وقت زیاد داریم و می‌نشینیم سر موضوعات مختلف با هم صحبت می‌کنیم و خروجی‌اش تعریف یک نرم‌افزار کامپیوتری است؛ مثلا در خط گلبهار، چون دریافتی راننده خط بر‌اساس تعداد مسافران تعیین می‌شد، شرکت اتوبوس‌رانی نیاز به نرم‌افزاری داشت که بتواند آمار مسافران را داشته باشد و ما یک نرم‌افزار طراحی کردیم.»

رضا یاد سفر چند سال پیششان در نوروز می‌افتد؛ «رفته بودیم منزل پسرخاله‌ام که معلم است. یک لحظه او را راحت ندیدیم. مدام برگه تصحیح کرده و نمره وارد می‌کرد. آنجا من و بهروز با همفکری نرم‌افزار مدیریت مدارس را طراحی کردیم. این برنامه، کار مدیران و معلم‌ها را راحت می‌کند و حتی می‌تواند والدین را در جریان برنامه‌های فرزندشان در مدرسه قرار دهد. این نرم‌افزار خیلی به کار متولیان آموزش‌وپرورش می‌آید، اما متأسفانه از این برنامه هم استقبال نشد.»

 

خانه‌نشینی برادران فربد مانع پیشرفتشان نشده است

 

چند ماه است از خانه بیرون نرفته‌ام

اتاقشان شبیه یک دفتر کوچک است که بیشتر وقتشان را در آن سر می‌کنند. بعضی چیز‌ها به هم ریخته است، اما نظمی دارد که خودشان از آن سر در می‌آورند. دو تخت مقابل هم قرار دارد و دو دستگاه کامپیوتر ابزار کار دو برادر است. رضا می‌گوید: همان‌طو‌رکه بهروز گفت، من از ناحیه ستون فقرات مشکل دارم و قبلا به‌سختی راه می‌رفتم، اما از زمانی‌که واکسن کرونا را استفاده کردم، مبتلا به یک بیماری جدید شدم!

به اینجای کلام که می‌رسد، بلند می‌خندد و ادامه می‌دهد: اوایل حتی قدرت دست‌گرفتن یک خودکار را هم نداشتم و مدتی هم در بیمارستان بستری شدم و پدر و مادرم به‌سختی جابه‌جایم می‌کردند. برای دارو و درمان مجبور به بیرون‌رفتن بودم، اما حدود پنج‌شش ماه است که از خانه بیرون نرفته‌ام. بیرون‌رفتن با شرایط آپارتمانمان، سخت است.

بهروز، اما از کفش بریس استفاده می‌کند. او می‌گوید: خانه‌ماندن راضی‌ام نمی‌کند. بیرون که بروم، حالم بهتر می‌شود. خیلی وقت‌ها اتفاق افتاده است که تا مرکز شهر رفته و برگشته‌ام و پاهایم خونی شده است، اما دوست داشته‌ام که بروم و هوایی بخورم.

 

ساختمان معلولان آسانسور ندارد!

مکان‌های مختلفی را برای زندگی تجربه کرده‌اند و با هزار زحمت یک آپارتمان در مجتمع محمدیه خریده‌اند. بهروز می‌گوید: اینجا را برای معلولان ساخته‌اند، اما هیچ‌کدام از واحد‌های این مجموعه آسانسور ندارد! ما ساکن طبقه اول هستیم و شرایط برایمان نسبتا بهتر است، اما بعضی از همسایه‌های طبقات بالاتر چند‌معلولیتی هستند. پنج‌شش سال قبل که ما ساکن اینجا شدیم، اطراف آن بیابان بود. حالا ساخت‌وساز شده و وضع کمی بهتر شده است، اما هنوز مغازه و مجموعه تجاری ندارد و ساکنان مجتمع برای رسیدن به بازار مجبور‌ند کلی راه بروند.

بهروز و رضا دلشان برای خانه قبلی‌شان تنگ شده است که آن هم دلیل دارد. بهروز می‌گوید: در منطقه قاسم‌آباد زندگی می‌کردیم و آنجا به دانشگاه‌ها نزدیک بودیم و شاگرد خصوصی داشتیم. این موضوع هم سر‌گرممان می‌کرد و هم به لحاظ اقتصادی کمک‌حالمان بود، اما مسیر اینجا دور است و کسی تمایلی به آمدن به اینجا ندارد.

تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم

حقوق دریافتی بهروز و رضا از سازمان بهزیستی روی‌هم‌رفته یک‌میلیون‌تومان در ماه می‌شود. بهروز می‌گوید: کفش‌های من هر هفت‌هشت ماه نیاز به تعویض دارد و هزینه آن ۶ تا ۷ میلیون‌تومان است. رضا به دوچرخه ثابت گوشه خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: برای گرفتن این دوچرخه بار‌ها تقاضا دادیم و مسئولان مخالفت کردند و گفتند جزو وسایل تفریحی است! ما برای بازتوانی نیاز به استفاده مدام از این وسایل داریم و این موضوع را خودشان هم می‌دانند. دو برادر همه ماجرا‌ها را به شادی و خنده تعریف می‌کنند، حتی وقتی از کمبود‌ها و محرومیت‌ها می‌گویند.

بهروز دوست دارد این ماجرا را هم تعریف کند: یک روز در راه رفتن به مدرسه، تعادلم را ا‌ز دست دادم و افتادم. کسی نبود بلندم کند. آن روز خیلی گریه کردم و به خودم گفتم ببین هیچ‌کس جز خودت نمی‌تواند به تو کمک کند. از آن زمان مصمم شدم روی پای خودم بایستم، هرچند زحمت ما روی دوش پدر و مادر است.

برای خنده فرزندانم هر کاری می‌کنم

سکینه‌خانم از ۶ صبح تا ۶ شب کار می‌کند. غصه بچه‌ها پیرش کرده است. او می‌گوید: حاضرم هرکاری بکنم تا بهروز و رضا بخندند و شاد باشند. آن‌ها نمی‌توانند آب و غذا را بردارند. همه‌چیز را قبل از بیرون‌رفتن از منزل برایشان مهیا می‌کنم و کنارشان می‌گذارم، اما مادر هستم دیگر؛ دل‌نگران‌شان می‌شوم. صبح تا شب حواسم به آن‌هاست.

سکینه‌خانم و همسرش دوست دارند شرایط کاری بهروز و رضا درست شود. سکینه‌خانم ادامه می‌دهد: یک کامپیوتر را با هزار قسط و قرض خریدیم و کامپیوتر دیگر هم امانت است و باید به صاحبش برگردانیم. آن‌ها اهل ایده و ابتکارند؛ چرا ادارات از وجود افرادی مثل فرزندانم استفاده نمی‌کنند تا هم روحیه و انگیزه‌شان بیشتر شود و هم به لحاظ اقتصادی خودکفا شوند؟

سرمایه‌ای که بهروز و رضا دارند

بهروز و رضا همه‌چیز یک زندگی را دارند؛ یک دل شاد، یک لب پرخنده و یک خانه کوچک و جمع صمیمی خانواده و مهم‌تر از همه اعتمادی که به خودشان دارند و دست از کار نکشیده‌اند و دارند خود را برای مقاطع بالاتر تحصیلی و یک شغل خوب آماده می‌کنند.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44