«بیایید بیایید یک نفر اینجا افتاده، او را هم ببرید»، برانکار آوردند و او را رویش گذاشتند و تا کنار قاطرها بردند. صدایی بلند گفت «او را کنار شهدا بگذارید و محکم ببندید؛ مبادا از روی قاطر بیفتد.» او را محکم بستند و با دیگر شهدا پایین آوردند. همه را به ردیف کنار هم گذاشتند، برف و سرما همهجا را فراگرفته بود. بالگرد برای حمل تعدادی از مجروحان در آن هوای سرد روی زمین نشست، مجروحان را سوار کردند و آماده پرواز شدند. او تمام این صداها را میشنید؛ نه حس حرکت داشت و نه توان صحبت، چشمانش هم که باز نمیشد. چرا میگویند او شهید است، اگر شهید است نباید صدایی بشنود، خودش را برای شهادت آماده کرد و به خدا سپرد. ناگهان یک نفر فریاد زد «صبر کنید، صبر کنید، یکی زنده است». او را سوار بالگرد کردند و به تبریز فرستادند. نامش در میان شهدا ثبت شده بود،«محمدعلی زاد ایمانیانپور نجفآبادی»، عملیات کربلای10. پدرش در انتظار جنازهاش بود تا با دیدن جنازه و اطمینان از این موضوع خبر شهادت محمدعلی را به مادرش هم بدهد و دوست و آشنا را مطلع کند. سری به دبیرستانش هم زده و گواهی شهادتش را گرفته بود.
«محمدعلی» وقتی از روز عملیات کربلای 10 حرف میزند و یاد ماجرای مجروحیتش میافتد، سکوت میکند. انگار یاد روزهایی میافتد که پدرش چشم انتظار آمدن جنازهاش بوده، سخت است، خبر شهادت فرزند را بشنوید، اما چیزی به کسی نگویید و چشم انتظار بمانید. او جنس این حس را خوب میشناخت، شاید بهدلیل این بود که بهمن سال 59 هنگام شهادت برادر دومش «حسین» آن را تجربه کرده بود. روزی که به پدر گفته بودند «حسین» در کله قندی به شهادت رسیده، پدر آرام و قرار نداشت، اما چیزی نمیگفت، او منتظر بود.
انتظاری سخت تا اینکه جنازه را با تأخیری 48ساعته آوردند، تا قبل از آمدن جنازه بچهها دعا میکردند، خدا کند خبر درست نباشد. آنزمان اعضای درجه یک خانواده باید میرفتند و جنازه را شناسایی میکردند. برای شناسایی باید صورت تک تک شهدا را میدیدند تا بالأخره شهیدشان را پیدا کنند. «محمدعلی» آن خاطرات را خوب به خاطر میآورد، به نظر او آن روز با رفتن «حسین» قامت پدر خمیده شد. او فرزندش را برای دفاع از این آب و خاک داده بود، پس صبوری کرد و به روی خودش نیاورد، حتی در خواجهربیع محل دفن پسر شهیدش روی وانتی رفت و درباره مقام شهادت سخنرانی کرد. کاری که دیگر در زمان شهادت «علی اصغر» و «مهدی» اتفاق نیفتاد. بعد از عملیات کربلای4 خبر شهادت «علی اصغر»پسر چهارم خانواده آمد پدر صبر کرد و خم به ابرویش نیاورد، سال 65 هم در زمان شهادت «مهدی» پسر بزرگ خانواده، پدر باز صبوری به خرج داد، اما خبر شهادت «محمدعلی» تنها پسر باقیمانده از این خانواده رمقش را گرفت و توانی برایش نگذاشته بود، با این حال هر طور که بود خودش را سرپا نگه داشت و خم به ابرو نیاورد، آنقدر سکوت کرد و درون خودش ریخت تا کارش به سکته کشید.
این جانباز 50درصد ساکن محله جنت آنقدر خوشمشرب است که نمیگذارد میهمانش لحظهای غمگین شود، همین که حس کرد ما با بغض او اندوهگین شدهایم، خندید و گفت «ای بابا چرا آمدید سراغ من. آنقدر آدمهای فداکار هستند که سراغشان بروید. من که کاری نکردهام خدا نخواست که شهید بشوم.» نمیدانم آن آرامش را از کجا آورده بود، لبخند از لبانش محو نمیشد و سعی میکرد با شوخی و مزاح حال و هوای جمع را عوض کند، دخترش هم که در کنارمان نشسته بود کمتر از پدر نبود، حس آرامشی که این پدر و دختر داشتند برایم قابل تقدیر بود. از صمیمیت گفتوگویشان بهراحتی میتوانستیم حدس بزنیم آنها علاوهبر رابطه پدر و فرزندی، رفاقت نزدیکی با هم دارند.
آقای ایمانیان جانباز 50درصد در عملیات کربلای10 از ناحیه سر و گردن، آسیب دیده و یکی از چشمانش را از دست داده است، البته قبل از این اتفاق نیز در دو عملیات دیگر از ناحیه پا و پهلو مجروح میشود، اما جراحتش بهحدی نیست که مانع حضورش در عملیاتهای بعدی شود.
بیش از 30سال از خاطرات هشت سال دفاع مقدس میگذرد، طولانی بودن این زمان و دردها و جراحاتی که طی این سالها تحمل کرده دست به دست یکدیگر داده تا او برخی وقایع را آنطور که باید بهدرستی به خاطر نیاورد و در گفتن زمان و مکان و حتی تاریخ اشتباه کند، هر چند سعی کردیم با مرور این خاطرات با ایشان به آنچه درستتر هست برسیم، اما او میخندد و میگوید: «میتوانم آدرس شهدا را بدهم تا دقیقش را از آنها بپرسید.»
آن روزها حس دفاع از ذره ذره خاک وطن همه را وامیداشت تا قدمی بردارند، به ویژه خانواده ایمانیان که انقلابی بودند و در این مسیر خدمات بسیاری انجام داده بودند. همان موقعها بوده که «محمدعلی» مانند دیگر همسن و سالانش برای سربازی عازم جبهه میشود و خدمتش را در ارتش آغاز میکند، یک سال و اندی از دوران سربازیاش نمیگذرد که با تصویب قانون جدید برای برادران شهدا، او را بهخاطر شهادت برادرش «حسین» به خانه و نزد خانواده برمیگردانند. دلش آرام نمیگیرد و در کاروانهای جهاد سازندگی خدمتش را آغاز میکند. پس از مدتی همکاری با جهاد سازندگی وارد بسیج میشود و با توجه به تجربیاتی که در دوران سربازی کسب کرده بود، به خط مقدم میرود و در گردان حزب ا... خدمت میکند.بعد از آن هم همکاریاش را با گردان روحا... ادامه میدهد.
گردان روحا... خاص بود دستههای فعال و غیرفعال داشت در جنگ بیشتر از هر چیزی با تجربه و فعالیتت کار دارند، نه سمت افراد. او برای کارهای عملیات و شناسایی میرفت و هر بار به سلامت برمیگشت، تا کربلای10 که آخرین شناسایی او شد.
در این عملیات، 12نفر برای شناسایی رفته بودند تا در محور صعب العبور سلیمانیه مسیر را شناسایی کنند، در آن شب برفی که همه جا سفیدپوش شده بود یکی از همرزمانشان متوجه نمیشود و پایش روی پیت حلبی میرود و سکوت شب را میشکند. دشمن متوجه حضورشان میشود و منور پشت منور میزنند تا آنها را ببیند، آنها هر چه در توان داشتند بهکار میبرند و تا صبح مقاومت میکنند، هر چه به روز نزدیکتر میشوند، بیشتر در تیررس دشمن قرار میگیرند. هدفشان حمایت از عملیات بود که مبادا لو برود یا اتفاق دیگری رخ دهد، پس تا آمدن نیروهای کمکی باید خودشان را نگه میداشتند. یکی پس از دیگری شهید میشدند، اما دیگران جای شهیدان را با تلاشی مضاعف پرمیکردند. او در آن شرایط تیربارچی را میبیند که به سمتشان شلیک و بچهها را شهید میکند. تصمیم میگیرد به سراغش برود، شاید بتواند او را از پا درآورد. از پشت تخته سنگها به او نزدیک و نزدیکتر میشود.
فاصلهاش با او خیلی کم شده که دشمن متوجه حضورش میشود. «او مرا دید و دنبال جای پا میگشت تا به سمت من شلیک کند. پشت تخته سنگی کمین کردم تخته سنگ را هدف گرفته بود با خودم فکر کردم یا باید جان بدهم یا جان او را بگیرم. دو سه بار بلند شدم تا او را بزنم اما او مرا زیر نظر گرفته بود و در یک چشم بر هم زدن به من شلیک کرد، گردن، دو چشم و فکم به شدت آسیب دید و نقش بر زمین شدم. حس کردم جان ندارم، فکر میکنم تنها چیزی که مرا نگه داشت همان برف بود. برف و یخبندان خونریزی مرا کم کرد.
بدن من به سمت یخزدگی میرفت 2ساعت درگیر بودیم که بچههای امداد متوجه ما شدند و خودشان را به ما رساندند.گردنم به شدت آسیب دیده بود، حس حرکت نداشتم اما صداها را بهوضوح میشنیدم.
«بیایید بیایید یک نفر اینجا افتاده، او را هم ببرید»، برانکار آوردند و مرا رویش گذاشتند و تا کنار قاطرها بردند. صدایی بلند گفت «او را کنار شهدا بگذارید و محکم ببندید؛ مبادا از روی قاطر بیفتد.» مرا محکم بستند و با دیگر شهدا پایین آوردند. همه را به ردیف کنار هم گذاشتند، برف و سرما هما جا را فراگرفته بود. بالگرد برای حمل تعدادی از مجروحان در آن هوای سرد روی زمین نشست، مجروحان را سوار کردند و آماده پرواز شدند.
تمام این صداها را میشنیدم؛ چرا میگویند شهید شدهام، اگر شهید باشم نبایداین صداها را بشنوم، کم کم برای شهادت آماده میشدم. نه حس حرکت داشتم و نه توان صحبت، چشمانم هم که باز نمیشد. خودم را به خدا سپردم. ناگهان یک نفر که برای تست نهایی شهدا آمده بود، فریاد زد «صبر کنید، صبر کنید، او زنده است». محمدعلی تعریف میکند «مرا سوار بالگرد کردند، گرمای درون بالگرد سبب شد تا بدنم از حالت انجماد خارج شود و خونریزیام شروع شود. در بیمارستان نیکوکار بستری شدم. نمیدانم کی به هوش آمدم متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم هر دو چشم من آسیب دیده بود نمیتوانستم حرفی بزنم فک و دهانم آسیب دیده بود، پس از کمی بهبودی توانستم شماره خانهمان را بدهم تا خبر زنده بودن مرا به آنها بدهند. تا آن موقع پدرم فکر میکرد من شهید شدهام. هنوز برگهای را که برای شهادت من به او داده بودند دارم.»
زمانیکه او را جزو شهدا میگذارند نامش را در همان فهرست ثبت کرده و به پدرش اطلاع میدهند که «محمدعلی» هم به درجه رفیع شهادت نائل شد. پدر لب تر نمیکند و چیزی به همسر و تنها دختر خانواده نمیگوید. نمیداند که چه بگوید، چهار پسر داشت و حالا دیگر هیچ...، تا تصحیح این خبر و ماجراهای پس از آن پدر زیر بار این خبر طاقت نمیآورد و در نهایت از فراق فرزندانش سکته میکند تا شاید این دوری را بهتر از قبل سپری کند.
در مدتی که او در بیمارستان بستری بود، ابتدا عمل جراحی بر روی گردنش انجام دادند و خونریزی را بند آوردند. بعد از آن خونریزی یکی از چشمانش را هم بند آوردند. در تمام این مدت هر روز مادرش به بیمارستان میآمد و در کنار تختش مینشست. هر چند بینایی نداشت، پس از بررسی پزشکان او را به لندن فرستادند تا شاید درآنجا معالجه شود. در آنجا ابتدا گوشت اضافی گردن را برداشتند و آن را مداوا کردند، سپس یک چشم او را ترمیم کردند و چشم دیگرش را هم مداوا و بیناییاش را بهدست آورد.
گاهی دوست دارید کار خیری انجام دهید و گمنام بمانید، اما رسانهها فرصت این گمنامی را از شما میگیرند و برای ترویج کار خیر آن را بازگو میکنند. درست مانند ماجرای برادر این سه شهید و دو محرابش.
نام سه شهید روی تابلویی در سرافرازان11 واقع در منطقه9 نصب شده است. هر چه فکر میکنیم دلیلش را نمیفهمیم، هیچ یک از بستگان شهدا ساکن آن محدوده نیستند. وقتی از برادر شهدا میپرسیم؛ با همان لبخندی که در طول مصاحبه به لب دارد میگوید: «میخواستم پنهان بماند، اما شما نگذاشتید. راستش را بخواهید به یاد برادران شهیدم در روستای اسماعیلآباد محراب مسجدی را ساختم. پس از مدتی بر حسب اتفاق مسیرم از سرافرازان میگذشت، هنگام نماز ظهر بود و در مسجد موسی ابن جعفر به نماز ایستادم. در کمال تعجب دیدم محراب مسجد آماده نیست و نیمهکاره رها شده است، دلیلش را پرسیدم گفتند مشکل مالی دارند. من هم به آنها گفتم با نام سه شهید این محراب را بسازید و در گوشهای اسم آنها را ثبت کنید. محراب ساخته شد و پس از مدتی هم به همت شهرداری نام برادرانم بر روی آن معبر گذاشته شد. فکر میکنم 11 الی 12سال از این موضوع میگذرد.»
مجروحیتش هنوز دست از سرش برنداشته، مثل یادگاریهایی که در گذر زمان با آدم به پیش میآیند و تأثیرشان کمرنگ نمیشود. اتفاق ناخوشایندی را تعریف میکند که برای ما حس شرمندگی میآورد. شرمندگی از اینکه تا چه اندازه بیخبریم از بازماندههای جنگ و رنجهایشان. حدود 4سال پیش، بهدلیل ضعف در بینایی چشم راستش نیمه شبی داخل حفرهای میافتد که حدود 20دقیقه معلق در آنجا میماند. در آن شرایط هیچ کس نمیتوانست کمکش کند. ساعت 12شب زنگ میزنند اورژانس و او را به بیمارستان میبرند. آسیب آنقدر جدی بود که پس از بررسی متخصصان به این نتیجه میرسند پایش را باید از زانو قطع کنند، او را به متخصص معروفی در اصفهان معرفی میکنند، پس از ساعتها انتظار او هم حرف متخصصان مشهد را تکرار میکند و میگوید کاری نمیتوانیم انجام دهیم. از پلههای مطب که پایین میآید طنین صدای ا... اکبر در گوشش میپیچد، شب شهادت حضرت زهرا(س) بود، به خودش نهیب میزند «تو اینجا چه میکنی محمدعلی همه برای شفا به مشهد نزد طبیب میروند، تو به اینجا آمدهای و شفایت را میخواهی» یک لحظه دلش میشکند و قطرات اشک بر صورتش جاری میشود. به دوستش که او را همراهی میکرد گفت برایش بلیت بگیرد تا به مشهد برگردد. لحظهای درنگ نکرد، به محض رسیدن به مشهد به پابوس آقا امام رضا(ع) رفت و شفایش را از او و مادرش حضرت زهرا(س) خواست و همانجا شفایش را گرفت و با گذشت سالها دیگر مشکلی برای پایش ایجاد نشده است.
اگر بخواهیم درباره خانواده ایمانیان سخن بگوییم بیشتر از یک جلد کتاب خواهد شد. خانوادهای اصفهانی که پس از آمدن به مشهد فعالیتهای سیاسیشان را از سر میگیرند و به انقلاب خدمت میکنند. مهدی پسر بزرگ خانواده از فعالان دوران انقلاب بود و در کار تکثیر نوار و پخش اعلامیه، آنطور که خانوادهاش میگویند، او ضبط بزرگی داشته که همه جا آن را با خود میبرده و سخنرانیهای مرحوم کافی، مرحوم فلسفی و چهرههایی مانند دکتر شریعتی فخرالدین حجازی را ضبط و پس از تکثیر توزیع میکرده است. مهدی با ضبط از شهری به شهر دیگر میرفت تا صوتها را ضبط کند. حسین هم به پیروی از او کارهای فرهنگی انجام میداد. البته هر سه برادر پیرو برادر بزرگتر میشوند و مثل او عمل میکنند. «مهدی» از خدمتگزاران دفتر امام جمعه وقت آیتا...شیرازی بود. چند بار قصد ترورش را داشتند، اما موفق نمیشوند. در نهایت در سال 1366 در مسیر تهران قم به شهادت رسید و در خواجهربیع به خاک سپرده شد.
علی پسر چهارم خانواده در 16سالگی عازم جبهه میشود. مادرش مخالف است و میگوید که حاضرم روزانه 100 تومان به تو بدهم که در اینجا کنار من باشی، اما علی اصغر نمیپذیرد و پس از کسب رضایت مادر با اصرار فراوان به جبهه میرود و در نهایت در کربلای4 گردان یاسین به شهادت میرسد.
این روزها آقای ایمانیان راه برادر بزرگش مهدی را ادامه میدهد و در انتشاراتی ولیعصر که از برادرش به یادگار مانده است مشغول به کار است. همان انتشاراتی که یک زمان کارش چاپ و نشر اطلاعیههای امام بوده است. او بهدلیل مجروحیتش سمت راستش را نمیبیند و بیشترین خلافیهای رانندگی او هم به دلیل همین موضوع است. ایمانیان میگوید «میخواهم از همین جا به مردم عزیزم بگویم جانبازان از تمام خیابان یک وجب جای پارک دارند، مطمئن باشید که بهدلیل مشکلات جسمی آن را برایشان در نظر گرفتهاند، حواستان به من و امثال من باشد تا کمتر دچار مشکل شویم.»