کد خبر: ۳۹۵
۰۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

مادری کردن به عشق وطن

هیچ وقت فرزندانش نفهمیدند مادر این همه انرژی را از کجا می‌آورد چون علاوه‌بر خدمت در پشت جبهه هیچ وقت برایشان کم و کاستی نگذاشت و آب در دلشان تکان نخورد. او خودش را مادر تمام رزمندگان می‌دانست و با همان دغدغه‌های یک مادر به دنبال فراهم‌کردن مایحتاج و نیازهای سربازان در پشت جبهه بود. همه خانم‌های محله را بسیج می‌کرد تا برای رزمندگان کاری انجام دهند. خودش که در بافندگی مهارت داشت لباس‌های بافتنی را نظارت می‌کرد تا در صورت مشکل‌دار بودن آن‌ها را بشکافد و درست کند.

 خاطرات کودکی‌ام را که ورق می‌زنم می‌بینم تمام دغدغه آن دوران من بازی و درس بود؛ گاهی هم خرید لباس عید و چیزهایی که امروز ارزش چندانی در این سن و سال ندارند. هیچ وقت به این فکر نکردم وسایل بازی حتی اگر عروسک دست‌ساز بود، از کجا آمد. دوران کودکی‌ام همراه با هشت سال دفاع مقدس همراه بود، شاید کودکانی که شهرهایشان بمباران می‌شد با شنیدن صدای آژیر قرمز به سمت پناهگاه فرار می‌کردند و با شنیدن صدای هواپیما روی زمین دراز می‌کشیدند، اما من و امثال من که در مشهد ساکن بودیم، با وجود اینکه پدر و برادرانمان در جبهه بودند ترس و وحشت چندانی نداشتیم. تمام این‌ها به برکت وجود مادرانی بود که مانند شیری در خانه حضور داشتند و نمی‌گذاشتند آب در دل بچه‌ها تکان بخورد. آن‌ها مانند کوهی در مقابل مشکلات ایستاده بودند. علاوه بر جمع‌وجورکردن امور خانه در مساجد و حتی بیمارستان‌ها حضور داشتند و برای جبهه پوشاک و مواد خوراکی آماده و می‌فرستادند. 

بی بی معصومه مرادمند مقدم یکی از آن‌هایی است که در هشت سال دفاع مقدس خودش را وقف خدمت در پشت جبهه کرده و با وجود حضور همسر و پسرش مجتبی در جبهه و اسارت مصطفی، دست از خدمت برنمی‌دارد و علاوه بر مادری فرزندانش، مادر بسیاری از جانبازان هم بوده است. 

 

تحول از 21سالگی

این بانوی فعال انقلابی متولد 1328 تا بیست‌ویک سالگی مانند دیگران زندگی خودش را داشت و در کنار وظایف همسری و مادری خیاطی و بافتنی هم می‌کرد؛ اما در سال 1349 با مکتب پیروان حضرت زهرا(س) آشنا شد و کم‌کم زندگی‌اش تغییر کرد. حالا دیگر نام امام خمینی(ره) برایش غریبه نبود و نوارهای او را گوش می‌کرد و اعلامیه هایش را می‌خواند و آن‌ها را به فرزندانش می‌آموخت. 4سال از رفت و آمدش به مکتب گذشته بود که همسرش به بجنورد منتقل و او به همراه همسر و فرزندانش راهی بجنورد شد.

هرچند همسرش نظامی بود، اما او ارتباطش را با مکتب قطع نکرد و برای هر کاری با آن‌ها مشورت می‌کرد. آن‌طور که خودش می‌گوید: «هر کتابی که پسرم مصطفی می‌خواست بخرد و بخواند با مکتب مشورت می‌کردم مبادا گمراه شود، آن زمان مثل حالا نبود بیشتر فرقه‌ها فعالیت داشتند. نمی‌توانستم بی‌تفاوت از کنار تربیت فرزندانم بگذرم. همسرم نظامی بود، پس وظیفه من بیشتر از هر چیزی تربیت درست فرزندانم بود. شهر بجنورد آن‌زمان فقط دو خیابان داشت و اگر راهپیمایی می‌کردند من و همسرم در آن راهپیمایی حضور داشتیم. همیشه سبد خرید را به دست می‌گرفتم و به بهانه بازار برای شرکت در راهپیمایی‌ها می‌رفتم، همسایه‌ها می‌گفتند چقدر خرید می‌کنید و من هم چیزی نمی‌گفتم. البته راهپیمایی‌های بزرگ را به مشهد می‌آمدم و دوباره برمی‌گشتم.»

او می‌خندد و می‌گوید: «آن زمان هنوز جوان بودم و خام. ابتدا نوارهای امام را که به بجنورد برده بودم همسایه‌ها را صدا زدم تا بیایند و بشنوند، بعد متوجه شدم برایمان دردسرساز شده و شوهرم که نظامی است با مشکل روبه‌رو می‌شود، طوری وانمود کردم که آن‌ها بیایند ببینند این‌ها چیست، بعد از آن حواسم بود که با چه افرادی ارتباط بگیرم و نوارها و اعلامیه‌ها را به دست چه کسانی برسانم. سقف‌ خانه‌های بجنورد چَلوار کوبیده شده بود (به سقف‌های چوبی پرده می‌زدند) نوارها و عکس‌های امام را که از مشهد می‌بردم، آنجا پنهان می‌کرده و کسی هم متوجه نمی‌شد. حدود یک ماه به پیروزی انقلاب مانده بود که دست مادرم شکست و من به مشهد آمدم تا در کنار مادرم باشم.

دختر بزرگم را به همراه خودم آوردم، اما مصطفی و مجتبی را پیش پدرشان گذاشتم. چند روز تا پیروزی انقلاب مانده بود که مصطفی زنگ زد و با ناراحتی گفت «بابا را زندانی کرده‌اند، ما چه‌کار کنیم» پدرم را فرستادم تا بچه‌ها را بیاورد، بعدها فهمیدم بعد از ورزش صبحگاهی دوستان آقای میرشجاع به او می‌گویند روی روزنامه‌ای که همانجا بوده بنشیند و دست برقضا عکس امام (ره)روی روزنامه بوده است. آقای میرشجاع نمی‌نشیند و در نهایت می‌فهمند او امام (ره) را دوست دارد، برای همین زندانی‌اش می‌کنند، البته به لطف پروردگار چند روز بعد انقلاب می‌شود و همسرم را آزاد می‌کنند. ما به بجنورد برگشتیم و 2سال دیگر در آنجا بودیم، بعد از 2سال به مشهد برگشتیم و من دفتردار مکتب شدم.»

 

خدمات پشت جبهه کم از خدمت‌های انقلابی ندارد

با شروع جنگ تحمیلی خانواده میرشجاع هم مانند بسیاری از خانواده‌ها کمر همت را می‌بندند و مردان خانواده راهی میدان جنگ می‌شوند. پدر خانواده که به جبهه می‌رود، مصطفی هم اصرار به رفتن می‌کند، اما مادرش می‌گوید، تو باید بمانی تا پدرت بیاید این خانه مرد می‌خواهد. آن‌زمان مصطفی 15سال بیشتر نداشت. دختر دوم خانواده هم تازه به دنیا آمده بود. هر چه مصطفی تلاش می‌کند، مادر اجازه نمی‌دهد، تا اینکه او به پدر نامه می‌نویسد و از او می‌خواهد به جبهه برود و پدر هم این اجازه را به او می‌دهد، با شرط اینکه صبر کند تا خودش برگردد. 100روز بعد که پدر به خانه برمی‌گردد مصطفی راهی می‌شود و دیگر در رفت و آمدهای پدر به جبهه او برنمی‌گردد.

مادر خانواده در این شرایط نمی‌تواند آرام بنشیند، او که تا دیروز به دنبال تکثیر نوارهای امام و اعلامیه‌هایش بود، امروز پیگیر درست کردن مربا و گرفتن آبمیوه برای خط مقدم می‌شود. در خانه‌ها را می‌زند تا آبمیوه‌گیری‌ها را جمع کند و در خانه‌شان آبمیوه بگیرند. علاوه بر آن هر کس که شکر یا پودرقند داشت به او می‌دهد تا زنان محله در کنار هم در خانه میرشجاع مربا درست کنند و برای جبهه بفرستند. آن‌قدر مشغول خدمت به پشت جبهه بود که به قول خودش گاهی فراموش می‌کرد چند روز از حضور مصطفی و مجتبی در جبهه گذشته است.

 

همه را بسیج می‌کرد

هیچ وقت فرزندانش نفهمیدند مادر این همه انرژی را از کجا می‌آورد چون علاوه‌بر خدمت در پشت جبهه هیچ وقت برایشان کم و کاستی نگذاشت و آب در دلشان تکان نخورد. او خودش را مادر تمام رزمندگان می‌دانست و با همان دغدغه‌های یک مادر به دنبال فراهم‌کردن مایحتاج و نیازهای رزمندگان در پشت جبهه بود. همه خانم‌های محله را بسیج می‌کرد تا برای رزمندگان کاری انجام دهند. خودش که در بافندگی مهارت داشت لباس‌های بافتنی را نظارت می‌کرد تا در صورت مشکل‌دار بودن آن‌ها را بشکافد و درست کند.

 

غمش را هیچ کس ندید

خبر مفقودی مصطفی را که آوردند، او خم به ابرو نیاورد و در ظاهر مانند کوهی استوار بود، اما نمی‌توانست به خودش دروغ بگوید پسرش، پاره تنش، مفقود شده است و او بی‌خبر از همه جا باید چشم انتظار باشد. هر چند دلش می‌خواست مادر شهید باشد و مصطفی را تقدیم این انقلاب کند، اما چشم انتظاری بحثش فرق می‌کرد، در این حالت آدم هر لحظه می‌میرد و زنده می‌شود چون هزار فکر و خیال می‌کند، تکلیفش با خودش روشن نیست.

این چشم انتظاری 6ماه طول می‌کشد تا اینکه یک روز رضا اکبرزاده یکی از رزمندگان برایش نامه‌ای می‌آورد و می‌گوید «مژدگانی بده مصطفی زنده و اسیر است.» نامه آبی تلگرافی برایش آورده بودند، پس از آن هم هر 6 الی 7ماه یک نامه داشت و یکبار هم 14ماه از او بی‌خبر بود. غم و غصه این مادر آزاده را زمانی می‌فهمیم که با صدایی آرام می‌گوید: «آن‌زمان که مصطفی اسیر بود آرزو می‌کردم ای کاش شهید می‌شد. برای یک مادر سخت است که جگرگوشه‌اش در جایی به اسارت باشد و زجر بکشد و کاری از دستش برنیاید. خودش به خوابم آمده بود و گفت ختم امام زمان(عج) را بردار تا خبری از من برسد و همین طور هم شد پس از 40روز ختم دعای فرج خبر اسارتش را آوردند.»

باید کمک می‌کردیم

از او می‌پرسم با این همه کاری که داشتید، در بیمارستان چه می‌کردید، آیا برای حضور در بیمارستان فرصت داشتید، او با تبسمی جواب می‌دهد: « مگر قرار بود چه‌کار کنم، صبح تا ظهر ترشی و سالاد شور درست می‌کردیم، آب هویج می‌گرفتیم و مربای هویج آماده می‌کردیم؛ بعد از ظهر در ساعت ملاقات و گاهی زودتر به بیمارستان و دیدن جانبازان می‌رفتیم و شب هم در خانه بافتنی و خیاطی می‌کردیم، یک روز 24ساعت است که در مجموع زمان زیادی است. آن زمان تعداد مجروحان زیاد بود، بیمارستان‌ها جا نداشتند، ما هم مثل امروز کمک‌دست کادر درمان می‌بودیم و حواسمان به فرزندانمان بود.

نمی‌توانستیم بی‌تفاوت از کنارشان بگذریم. من تنها نبودم بسیاری از مادران ما همین‌طور بودند. اگر غیر از این بود، نمی‌توانستیم موفق شویم. برخی جانبازان خانواده‌هایشان در مشهد نبودند، یکی مانند جانباز حسین رفیعی برادرش در تهران بستری بود و خودش در مشهد، به قول مادرش نگهداری از حسین با من بود، آن‌ها مثل پسران خودم بودند، فرقی نداشتند وظیفه آن روز ما این بود که هر طور می‌توانیم به این انقلاب خدمت کنیم. بسیاری از دوست و آشنایان تصور می‌کردند، حالا که مصطفی در اسارت است من برای فراموش کردن دردم یا به جبران نبود او به بیمارستان می‌روم و به رزمندگان خدمت می‌کنم، اما این‌طور نبود و من به‌دلیل وظیفه‌ام نسبت به امام و انقلاب خدمت می‌کردم. باز هم تأکید می‌کنم بین آن‌ها و فرزندان خودم تفاوتی نبود و آن‌ها هم پسران من بودند.»

ماجرا برایم زمانی جذاب شد که فهمیدم او علاوه بر تهیه خوراک و پوشاک مانند دوخت لباس‌های نظامی و بافتنی، جهیزیه‌ هم درست می‌کرده است. او نگاهش بر این بود آدم نباید خودش را محصور به مکان و زمان کند، یک کار نباید دیگر کارهایت را تحت تأثیر قرار بدهد، برای همین با کمک دیگران جهیزیه هم درست می‌کرده‌اند.

 

هزینه مأموریت‌ها برای رزمندگان بود

هر چند وقت یکبار دو جعبه مهتابی می‌‌خرید تا حجله شهدا را آماده کند و برای خانواده‌هایشان بفرستد. شاید باورش برای من و امثال من سخت باشد، اما او همیشه پولی را که شوهرش از مأموریت‌هایش می‌گرفت جدا می‌کرد و برای رزمندگان و بعد از جنگ هم برای جهیزیه نوعروسان هزینه می‌کرد. حتی هنوز سهمیه‌ فروشگاهشان را هم برای این امور صرف می‌کند و به قول همسرش هرگز این پول وارد دخل و خرج زندگی‌شان نشده است و نخواهد شد.

 

برای فرزندانم طلب شهادت دارم

او دوباره خنده بر لبانش می‌نشیند و می‌گوید، انگار شیرم لایق نبود که مصطفی شهید شود، حتی زمانی‌که به سوریه می‌رفت. آن زمان هم هر چه فکر کردم من چطور می‌توانم خدمت کنم به این نتیجه رسیدم بساط بافتنی‌ام را راه بیندازم و برای مدافعان حرم شال و کلاه ببافم. امیدوارم خداوند مرگ مصطفی را شهادت قرار دهد.

 

مادر از نگاه خانواده میرشجاع

برای گرفتن عکس از خانواده میرشجاع خواستیم دور هم جمع شوند و فرزندان در کنار مادر عکس بگیرند. ظهر جمعه آن‌ها را به خانه مادری‌شان کشاندیم و بعضی از آن‌ها بعد از ما رسیدند. عشق و محبت مادرانه‌اش را زمانی که استکان‌های چای را مقابل فرزندانش می‌گذاشت به‌خوبی می‌شد دید. متوجه نگاه ما نبود، لبخندهای زیبایش به روی فرزندان را هیچ وقت از یاد نخواهم برد. او سه دختر و سه پسر دارد که دختر بزرگش به‌دلیل شرایط کرونا نتوانست در جمع ما حاضر شود.

 

پول را به سینه‌ام کوبید

از مصطفی می‌خواهیم مادرش را برایمان توصیف کند؛ مکثی می‌کند و می‌گوید: «مادر مادر است، این یک کلام برایش کافیست. جایگاه مادر در کنار خداوند است.در آموزه های دینی می‌خوانیم که خوبی کنیم می‌فرماید مادر، دوباره می‌پرسند، می‌فرماید مادر، برای بار سوم می‌پرسند، باز هم می‌فرماید مادر، و بار چهارم می‌گوید پدر، یعنی به مادر سه برابر پدر خوبی کنیم. پدرم ارتشی بود، بیشتر از اینکه در خانه باشد سرکارش بود، تمام تربیت دینی‌ام را مدیون مادرم هستم، در نمازم برایش دعا می‌کنم. او سادات، ایثارگر و شهادت‌طلب است. فراموش نمی‌کنم یکبار بعد از 8ماه حضور در جبهه به من حقوق دادند، پول را به خانه آوردم، مادرم با ناراحتی آن را به سینه‌ام زد و گفت تو را فرستادم جان بدهی تو رفتی پول آوردی! من هم آن پول را به کسی دادم.

در مقابل مجتبی پسر دوم خانواده می‌نشینیم تا از مادرش برایمان بگوید. لبخندی می‌زند و این‌چنین می‌گوید: «چه بگویم. مادر مادر است اینکه تعریف و توصیفی ندارد. هر آنچه در زندگی دارم از مادر است. ایمان و اعتقاداتم را از او آموخته‌ام و قدردانش هستم. اگر بخواهم در یک کلمه او را وصف کنم ممکن نیست و باز هم تأکید دارم مادر مادر است.»

 

مادر، نماد مهر خدا

مرتضی کوچک‌ترین پسر خانواده تعریفی متفاوت از مادر دارد. او می‌گوید: «ما از گوشت و پوست مادر هستیم و زندگی کردن را به ما یاد داده است. مادر خدایی است بر روی کره زمین که حجم زندگی را رهبری می‌کند. پدر می‌تواند کمک حالش باشد، اما مادر خدایی در خانه است. او پرتویی از مهر و صبرخداست، خیلی وقت‌ها از ما خطا می‌بیند، اما به روی خودش نمی‌آورد و می‌بخشد، بدون آنکه چیزی بگوید یا به رویمان بیاورد. ستارالعیوب بودن و غفار بودن صفات خداست که در تمام مادران دیده می‌شود. آن‌ها می بخشند و از خودشان برای ما می‌گذرند. بسیاری از خصوصیات خداوند در وجود مادران خلاصه شده است.»

 

مادر همه بود

وجیهه سومین فرزند و دختر بزرگ خانواده بیشتر از دیگران در کنار مادر بوده است. او برایمان تعریف می‌کند:« یادم هست زمان انقلاب مادر در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و گاهی مرا همراه خودش می‌برد. هرچند آن زمان سن و سال چندانی نداشتم، اما آن روز را که کفن می‌دوختند و به تن کردند خوب به‌خاطر دارم. فعالیت‌های انقلابی مادر جزو زندگی روزمره ما شده بود، هر چند گاهی در تظاهرات شرکت می‌کرد و به مکتب هم می‌رفت، اما قبل از انجام هر کاری کارهای خانه را انجام می‌داد. جنگ که شد پدر به جبهه رفت، برادرانم هم یکی پس از دیگری رفتند، اما با وجود نبود آن‌ها هیچ استرس و نگرانی در چهره مادر ندیدیم و سختی جنگ را احساس نکردیم. فکر می‌کردیم این رفت و آمدهای پدر هم مانند دیگر مأموریت‌هایش است. حتی زمانی که بنایی داشتیم، باز هم آب در دلمان تکان نخورد.

با وجود مادرم همیشه زندگی روال عادی داشت و متوجه فراز و نشیب‌هایش نبودیم. چیزهایی که امروز خودمان احساس می‌کنیم و باید با آن‌ها روبه‌رو شویم. مادرم حواسش به همه چیز بود. اگر بگویم که شبیه کوهی بود که همه به او تکیه می‌دادند بی‌ربط نیست، فقط مادر ما نبود برای همه مادری می‌کرد، شاید سن و سالش آنقدر نبود، اما مادر همه بود و برای کسی کم نمی‌گذاشت. زمانی‌که برادرم اسیر شد، باز هم چشم انتظاری و دلتنگی مادرم را ندیدیم، ما متوجه غم و غصه او نمی‌شدیم تلاش می‌کرد زندگی عادی داشته باشیم. مادر من فقط مادر ما نبود او برای آدم‌های بیرون از خانه هم مادری می‌کرد و برای هیچ یک از ما کم نگذاشت. »

 

کوه صبر

محدثه دختر دیگر این خانواده مادرش را این‌چنین توصیف می‌کند: «پدرم نظامی بود و بیشتر امور خانه را مادرم انجام می‌داد. تمام این مدت تلاش‌های مادرم را دیده‌ام، او کوه صبر است و بزرگ‌ترین تکیه‌گاه فرزندانش، صبوری، پشتکار، توان مضاعف و غیرت در مادرم مشهود است. کاری برای او ناممکن نیست. عشق مادر و فرزندی را نمی‌توان کتمان کرد، اما در آن زمانی که برادرم در اسارت بود، یکبار هم به روی خودش نیاورد و اجازه نداد کسی غمش را احساس کند.»

 

منیّت معنا ندارد

مطهره دختر کوچک خانواده، در پاسخ به سؤال ما می‌خندد و می‌گوید: «تعریف مادر آن هم در یک جمله و یک کلام کار ساده‌ای نیست. چون مادر صفات و ویژگی‌های بسیاری دارد. مادرم بهترین مادر دنیاست که به ما قناعت و سازگاری را آموخته، او همیشه می‌گوید؛ منیت و خودخواهی معنا ندارد، همیشه به فکر اطرافیانتان باشید. زندگی بر مبنای معیارهای منیت ما را اسیر می‌کند، پس بکوشیم انسان آزاده‌ای باشیم که ارزش ما بستگی به نظر دیگران نداشته باشد.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44