تازه نماز ظهر تمام شده است و صدای صلوات نمازگزاران تا ورودی مسجد به گوش میرسد. بنای مسجد قدیمی اما بسیار تمیز و مرتب است؛ حتی شیشه پنجرهها برق میزند. خانمها یکبهیک از مسجد خارج میشوند؛ تنها یک خانم هنوز نشسته است که تسبیح سبزی به دست دارد و زیر لب ذکر میگوید. از دستش کمک میگیرد و با ذکر «یا ابوالفضل(ع)» از روی زمین بلند میشود.
چادر رنگیاش را از سر برمیدارد و دور کمرش گره میزند. نگاهی به اطراف میاندازد، انگار که میخواهد اولویت کارها را برای خودش مشخص کند. تازه متوجه حضور ما میشود. نگاهش که به نگاهمان گره میخورد، ناخودآگاه لبخندی بر چهرهاش مینشیند. هاجر خواجه سال1352 در روستای لکلک نزدیک مشهد متولد شد و سهماه دیگر 28سال میشود که خادم مسجد ابوالفضلی در محله کوی کارگران است.
لهجه شیرینی دارد و در همه مدت گفتوگو، زمانیکه از آمدنش به مسجد و کارهایش میگوید، مادرانه نصیحت میکند. کلامش گرم است و به دل مینشیند. از زمانیکه خودش را شناخت، هروقت مسجد روستا برنامه داشت، جزو اولین نفرهایی بود که برای کمک داوطلب میشد. در همه مراسم اعیاد و محرم و صفر پای کار بود. ازدواج که کرد، ساکن مشهد شد. عشق و علاقه قلبی او به خدمت در مسجد را همه فامیل میدانستند. روزی دایی هاجر خانم که آزاده دفاع مقدس و عضو بسیج مسجد ابوالفضلی بود، به دیدن او آمد و پیشنهاد خادمی مسجد را مطرح کرد.
هاجر خانم با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و با میل و رغبت زیاد کار را قبول کرد. این دعوت را که در خانه خدا زندگی کند و هرروز کارهای مسجد را انجام دهد، توفیق بزرگی برای خود میدانست؛ «شاید فکر کنی برای گزارشت این حرفها را میزنم ولی ریا نباشد، احساس میکردم خدا برایم دعوتنامه فرستاده است تا من که از کودکی با کار در مسجد قد کشیدم، خدمتگزار خانهاش باشم. وقتی پیشنهاد داییام را شنیدم، دلم میخواست همان لحظه چادرم را سر کنم و به مسجد بروم و بگویم من را به نوکری قبول کنند.»
12فروردین سال74 همراه همسرش به مسجد رفت و با چندنفر از اعضای هیئتامنای مسجد صحبت کرد و آنها تأییدش کردند؛ «همانروز گفتم که همسرم در نانوایی کار میکند و نانآور خانه است. کارهای مسجد را به خودم محول کنید؛ از عهده همهاش برمیآیم و کم نمیگذارم.»
دو روز بعد اسباب و وسایلش را جمع کرد و همراه همسر و دختر یکسالونیمهاش در اتاق دوازدهمتری مخصوص خادم ساکن شد. روز اولی که در مسجد را باز کرد، حس و حال غریبی داشت؛ «خدا دعوتم کرده بود که مهماندار خانهاش باشم. همانموقع گفتم خدایا! همانطورکه خودت من را پذیرفتی و با پای خودم به خانه تو آمدم، روزی از خانهات بروم که مرده باشم و جنازهام بیرون برود.»
احساس میکردم خدا برایم دعوتنامه فرستاده است تا من که از کودکی با کار در مسجد قد کشیدم، خدمتگزار خانهاش باشم
پانزدهسال در همان اتاق زندگی کرد و خدا دو فرزند دیگر به هاجرخانم داد. اعضای هیئتامنای مسجد که همیشه هوای خانواده او را داشتند، اتاق خانه شورا را دراختیارش قرار دادند.
با صدای بلند، هیئتامنای مسجد را دعا میکند و میگوید: اقوام همسرم گاهی از کرمان میآمدند و من در همین اتاق دوازدهمتری از آنها پذیرایی میکردم. روزی چندنفر از اعضای هیئتامنای مسجد گفتند «دست و پای شما با سهفرزند تنگ است و این اتاق را هم بردارید.» از لطف و مهربانی آنها بود. حتی اگر این اتاق را نمیدادند، باز هم من خوشحال بودم که در خانه خدا زندگی میکنم.
هاجرخانم سالهای اولی که خادم مسجد شد، هنوز بنای آن بازسازی نشده بود؛ پنجرهها چوبی و دیوارها کاهگلی بود. جاروبرقی نداشت و باید با دست جارو میکرد و تمیزکاری بهدلیل قدیمیبودن بنا زمانبر بود ولی هیچگاه در اینزمینه گلایه نمیکرد.
جاروی اول هر روز را به نیت سلامتی امامزمان (عج) میزند و همزمان زیر لب برای جوانها، درگذشتگان، دوست و آشنا دعا میکند و صلوات میفرستد؛ «خدا را ممنون هستم که گذاشت نوکر خانهاش باشم. نظافت خانه او برایم سخت نبوده و نیست، چون تمام زندگیام از برکت نگاه و لطف و کرم خدا و حضرت ابوالفضل(ع) است. از برکات خدمت به خدا و ائمه اطهار(ع) همین بس که بچههای سالم و صالحی دارم و بارها خداوند، گرفتاری را از زندگی ما رفع کرده است.»
او با همان لهجه شیرینش میگوید: از خدا خواستم مراقب گامهایم باشد؛ اگر خیر است که خودش مراقبم باشد تا بهدرستی انجام دهم ولی اگر قدمم شر است، پایم را قطع کند و نگذارد قدمی بردارم.
در ماه محرم و صفر هر شب در مسجد برنامه عزاداری برپاست و کارهای او بیشتر میشود.
هاجر خانم میزبانی از عزاداران حسینی را دوست دارد و از زمانیکه رخت سیاه بر تن مسجد میکنند تا روز آخر صفر، چای روضه را خودش دم میکند؛ «محرم و صفر و ماه رمضان مسجد صفای دیگری دارد. سالهای اولی که آمده بودم دیگ آبگوشتی بار میگذاشتیم و صد نفر را غذا میدادیم. همه همسایهها برای کمک میآمدند و مسجد شلوغ میشد. انگار امامحسین(ع)، نه یک دست، بلکه چندین نفر را برای کمک میفرستاد.»
سال پیش، چهار روز مانده به محرم، همان موقع که تازه بیرق عزا را به مسجد آورده بودند، به بیماری کرونا دچار و مجبور شد در اتاق بسیج خود را قرنطینه کند. با افسوس میگوید: از پشت پنجره نگاه میکردم که چطور همه اهالی و همسایهها کمک میکنند و من در یک اتاق اسیر شدهام. دلم برای دمکردن چای روضه پر میکشید.
با گوشه روسری، اشکش را پاک میکند و ادامه میدهد: به آقا گفتم چرا امسال من را به عنوان خادمتان قبول نکردید؟!امسال محرم دوباره خودش پای سماور نشست و از مهمانان اباعبدالله(ع) پذیرایی کرد؛ «باور کنید چای روضه امامحسین(ع) حتی عطر و طعمش فرق میکند؛ پس پذیرایی از مهمان آقا هم لذت دیگری دارد.»
هاجر خانم هر شب بعد از اقامه نماز مغرب و عشا، مسجد را جارو و صبحها گردگیری میکند. تا چهار سال پیش، قبل از اذان صبح، بلندگو را روشن و در را باز میکرد تا اهالی برای خواندن نماز جماعت به مسجد بیایند، تازمانیکه آن حادثه رخ داد؛ «روزهای آخر ماه رمضان بود. لقمه نانی خوردم و به حیاط رفتم تا هم وضو بگیرم و هم بلندگو را روشن کنم اما پایم سُر خورد و شکست. مجبور شدم پایم را جراحی و یک ماه استراحت کنم. هیئت امنا مانند همیشه از من حمایت کردند.»
بعد از آن اتفاق، حاجآقا سیدعلی خراشادیزاده، از اعضای هیئتامنای مسجد، صبحها در مسجد را باز میکرد و دختر بزرگش یک ماه کارهای مادر را بهعهده گرفت و نظافت و پذیرایی از نمازگزاران مسجد را انجام داد. بعد از اینکه روپا شد و توانست دوباره کارهای رفتوروب مسجد را انجام دهد، انگار که حیات دوباره گرفت؛ «خدا خودش من را به خانهاش دعوت کرده است. باید پذیرای مهمانانش باشم و وظیفهام را انجام دهم.»
خدا خودش من را به خانهاش دعوت کرده است؛ باید پذیرای مهمانانش باشم و وظیفهام را انجام دهم
به همراهی همسرش، حسین خزائی، هم اشاره میکند و میگوید: گور جایی تنگ است و باید حقیقت را گفت. از همان سالهای اول اگرچه حسینآقا بیرون کار میکرد، وقتی کار مسجد بود، «نه» نمیآورد و با دل و جان کمکم بود و هست. تنها دعایی که برای خودش دارد، این است که «هیچ مسلمانی با حقالناس نمیرد؛ من هم حقی بر گردنم نباشد.»
همسر هاجر در همه این سالها همراه و حامیاش بوده است. او در روزهای جمعه که مسجد نیاز به نظافت جزئی دارد، بیشتر کارها را به دست میگیرد تا از توفیق خدمت دور نماند. حسین خزائی متولد1349 زندگی در مسجد را افتخار بزرگی میداند و میگوید: بیشتر امور و رفتوروب مسجد با هاجر است و من گوشهای از کار را انجام میدهم. مواقعی که او بیمار است و شرایطش را ندارد من کارها را به عهده میگیرم.
او که عضو بسیج مسجد است، روزهای جمعه بیشتر تمیزکاری مسجد را بهعهده میگیرد؛ «خدمت به مهمانان آقاابوالفضل(ع)، نامی که روی مسجد گذاشته شده است، حس و حال خوشی دارد. پذیرایی از افرادی که برای خواندن نماز یا اقامه عزا و جشن و سرور به مسجد آمدهاند، افتخار بزرگی است.»
خزائی به ازدواج دو دخترش در همین مسجد اشاره میکند. میگوید: بچههایم در همین مسجد بزرگ شدند. یکی از خاطرات شیرینم مربوط به ازدواج دخترانم است. آنها با خواستگارشان در گوشهای از صحن مسجد گفتوگو کردند و با گفتن «بله» راهی خانه بخت شدند. خدا را شاکرم که هوای من و زن و زندگیام را داشته است.
سیدعلی خراشادیزاده، عضو هیئتامنای مسجد ابوالفضلی، با اشاره به اینکه زمین این مسجد در سال1330 وقف شده است، توضیح میدهد: ابتدا بنایی بهشکل موقت ساخته، سپس در سال1348 بازسازی شد. البته بنای کنونی مسجد هنوز بافت قدیم خود را با همان سقف شیروانی و دیوارهای پهن یکمتری حفظ کرده است.
او پانزدهسالی است که هاجر خانم و خانوادهاش را میشناسد و بهترین ویژگی او را خلوص نیت میداند و میگوید: هر کاری و قدمی که برای مسجد برمیدارد، با خلوص نیت است. هیچکاری برای ریا یا اینکه کسی خوشش بیاید و از او راضی باشد، انجام نمیدهد.
خراشادیزاده میگوید: هاجرخانم برای اهالی و همسایهها بانویی دوستداشتنی است که کارش را بهدرستی انجام میدهد و بسیار جدی است. با بچهها و کوچکترها مهربان است و تلاش میکند در مراسم از آنها کمکهای جزئی بگیرد؛ مانند اینکه قندان به دستشان بدهد تا دور بدهند و از این طریق به حضور در مسجد تشویق شوند.
او اشاره میکند که تا هفت سال پیش در مسجد نماز صبح بهصورت جماعت خوانده نمیشد و با پیشنهاد خراشادیزاده این اتفاق افتاد؛ بههمیندلیل از همان سال اول، خودش داوطلب شده است تا در بازکردن درِ مسجد برای اقامه نماز صبح، کمک کند.