کد خبر: ۳۶۸۱
۰۹ آبان ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

قدیمی‌ترین بانوی غسال مشهد که هنوز مشغول به کار است

عذرا دولتی می‌گوید: شاید تعریف مرگ برای هر کسی متفاوت باشد و برای خودش یک زمان مشخص و یک نقطه پایان قرار داده باشد اما خانم دولتی آن را به اندازه یک پلک زدن نزدیک می‌بیند. می‌گوید: من مرگ‌های عجیبی در سن و سال‌های مختلف دیده‌ام که شاید فرد حتی فرصت یک پلک به هم زدن هم نداشته است. اینکه کسی بخوابد و اصلا بلند نشود هم فراوان بوده است. مثلا جوانی را آورده بودند که اصلا علت مرگش معلوم نشد. چند دقیقه سرش راگرفته بود و بعد هم فوت کرده بود. برای همین، مرگ را بسیار نزدیک می‌بینم.

چند روزی طول می‌کشد که متن مصاحبه با بانوی غسال را آماده کنم. قطعا برایم کار دشواری بوده است به‌ویژه به این علت که هنگام مصاحبه، مدام گوشم به صدای ضجه‌های یکی از بازماندگان اموات در پشت در مرکز تطهیر پرت می‌شد. وقتی هم که با هماهنگی مسئولان مربوط وارد محل اصلی شست‌وشو و غسل شدم، اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که کدام‌یک از این میت‌ها می‌تواند از بستگان همان فردی باشد که مدام صدایش را می‌شنیدم. 

طی این چند روز هم به چند نفری از دوستان و همکاران و آشنایان که می‌دانستند برای تهیه گزارش به غسال‌خانه رفته‌ایم از حال و هوایم توضیحاتی دادم. بیش از آنکه فضا یا شرایط دلم را بلرزاند مدام صحنه آخرین وداع با زندگی را مرور کردم و اینکه زندگی قرار است کجا برایم تمام شود. یکی از دوستانم پرسید: بعد از اینکه برای تهیه گزارش داخل رفتی، شب چطور خوابیدی؟ اگر بخواهم واقعیت را بگویم، دو روز اول بعد از مصاحبه پیش خودم چندین مرتبه سراسر زندگی سی‌وهشت‌ساله‌ام را مرور کردم. 

با اینکه ابتدا اشتیاق گرفتن یک مصاحبه جنجالی در حین شستن میت را داشتم، خیلی زود هم‌کلامی با عذرا دولتی، بانوی غسال، ذهنم را درگیر چیزهای دیگر کرد. بعد هم اولین حضور در غسال‌خانه باعث شد به خودم نهیب بزنم که باید چه کنم. می‌شود کلی شعار و حرف تکراری زد که دنیا ارزش ندارد و چه و چه، اما شاید این گفت‌وگو برای خودم اولین آورده را داشت تا بدانم کجای زندگی ایستاده‌ام و به چه کسانی مدیونم. باعث شد بروم یک دور عمرم را حساب و کتاب کنم و تا دیر نشده است اقدامی کنم. شاید به‌زودی مرگ به سراغم آمد.

 

جایی میان سکوت و هیاهو

صبح یک روز خنک پاییزی در اوایل آبان که برگ‌های رنگارنگ پاییزی به بهشت رضا(ع) رنگ و رویی ویژه داده‌اند، به غسال‌خانه پا می‌گذارم، جایی که نمی‌توان بی‌دلیل غلو کرد حال خوشی دارد. آدم‌ها با لباس‌های مشکی و چشم‌های ورم‌کرده از اشک ایستاده‌اند و منتظرند آخرین ملاقات با عزیزشان صورت بگیرد. برخی‌ها در آغوش دیگری بلندبلند گریه می‌کنند. 

چیزی به نام پنهان کردن و رودربایستی در احساس وجود ندارد. مگر آدمیزاد چند عزیز دارد که بخواهد از او دل بکند؟ اینجا همان مکان دل کندن است. فکر می‌کنم کار کردن در این مکان چقدر می‌تواند مهم باشد و تا چه اندازه نیاز دارد روح بزرگی داشته باشی تا صبوری کنی که کار مردم غم‌دیده را راه بیندازی.


فکر می‌کنم هیچ شغلی ثواب این کار را ندارد

در مرکز تطهیر بخش بانوان که باز می‌شود، با تعدادی از بانوان غسال جوان روبه‌رو می‌شوم که لبخند از لبشان محو نمی‌شود. مهربان‌اند و خوش‌اخلاق. نه اینکه درد و فضای حزن‌انگیز کاری‌شان آن‌ها را از بهتر انجام دادن کار دور کرده باشد، بلکه انگار آدم‌هایی در این بخش زندگی، عجیب با خودشان بی‌حساب‌اند. 

این را می‌شود از بین صحبت‌های عذرا دولتی با هجده سال سابقه کار در غسالخانه بهشت رضا(ع) هم فهمید، بانویی که هم‌اکنون عنوان قدیمی‌ترین غسال فعال را دارد اما او در پاسخ به پرسشم می‌گوید: فکر نمی‌کنم هیچ شغلی ثواب این کار را داشته باشد. من با نان این کار بزرگ شده‌ام. پدرم هم غسال بود و خودش کار در این مرکز را پیشنهاد داد.


یک ماه اول می‌ترسیدم بعد عادت کردم

بانو دولتی کم‌حرف است و بریده‌بریده جواب می‌دهد.کلمات را مزمزه می‌کند. اهل طول و تفصیل یک موضوع نیست. وقتی می‌خواهم از حال و هوای آن روزها بگوید می‌خندد. «اولش تا یک ماه می‌ترسیدم. خیلی هم می ترسیدم اما بعدش با خودم فکر کردم: چه اشکالی دارد شغل به این بابرکتی؟ این همه ثواب هم دارد. همین که نگاهم عوض شد، مدل کار کردنم هم تغییر کرد. با داشتن سه فرزند، هر صبح راهی بهشت رضا(ع) می‌شوم و تا عصر همین‌جا هستم. بچه‌ها بزرگ شدند. زندگی‌مان چرخید. شوهرم هم گله‌ای نداشت.»

همین که نگاهم عوض شد، مدل کار کردنم هم تغییر کرد

دلش نمی‌خواهد وارد جزئیات زندگی‌اش شوم. به همین که شغل شوهرش آزاد است و فرزندانش با کارش مشکلی ندارند بسنده می‌کند. یک جور رضایت در چهره‌اش هست که نمی‌توان به‌زور و با کلمات او را به چالش کشاند .

 

ناراحت‌کننده‌ترین مرده‌ای که شستم یک تازه‌عروس بود

قطعا نمی‌توانم از شادی و هلهله پرسش کنم و سؤالاتم پیرامون مرگ و ماتم می‌چرخد که خانم دولتی می‌گوید: من به خاطر خیلی از مرده‌ها بغض کرده و حتی اشک ریخته‌ام، به‌ویژه دختران جوان. همین دیروز دختری در یک تصادف سرش آسیب دیده بود. واقعا زیبا بود و موقع شستن، یکباره غصه همه دنیا روی دلم ریخت. از جنین چهارماهه تا پیرزن صدساله را شسته‌ام. 

یک جور به خواب رفته بود که دلم ترکید. خودم پنس‌های توی سرش را باز کردم و صورتش را شستم

با این حال، یک بار دختری را آوردند که شب عروسی‌اش فوت کرده بود. تصادفی نبود. علتش را یادم نیست اما یک جور به خواب رفته بود که دلم ترکید. خودم پنس‌های توی سرش را باز کردم و صورتش را شستم. این شاید ناراحت‌کننده‌ترین مرده‌ای بود که شستم. کسانی نیز که دچار سوختگی‌های شدید شده‌اند دلش را به لرز آورده‌اند. او خیلی تلاش می‌کند هنگام غسل این افراد برایشان دعا کند.


دعای اموات همه گره‌های زندگی‌ام را باز کرده است

حرف که به دعا می‌رسد، کنجکاو می‌شوم که بدانم در هنگام غسل میت با خودش چه عهدی می‌کند که می‌گوید: ببین، به نظر من دعای اموات بیش از زنده‌ها می‌گیرد. برای همین، همیشه از آن‌ها می‌خواهم برایم دعا کنند. مثلا دخترم دچار مننژیت مغزی شده بود. می‌دانی که کسی از این مریضی جان سالم به درد نمی‌برد اما حالش خوب شد. 

هر وقت گرفتار باشم، به امواتی که غسل می‌دهم می‌گویم برایم دعا کنند. خیلی زود گره باز می‌شود. باور نداری، امتحان کن! تو هم برای اموات نذر و دعا کن. خانم دولتی اهل خواندن دعاهای طولانی نیست. همه‌چیز برای او خلاصه می‌شود در اینکه مرده‌ها با هم فرقی ندارند و وقتی غسلشان می‌دهد، انگار صورتشان سفید می‌شود. فکر می‌کند به هر کدام بگوید برایش دعا کنند فرقی ندارد.


هیچ مرده ای زیر دستم زنده نشده است

بین مردم غالبا می‌توان حرف‌ها و قصه‌هایی از اموات و مرده‌هایی که در غسال‌خانه یا هنگام دفن زنده شده‌اند شنید اما حقیقت این مسئله را شاید خانم دولتی بهتر از هر کسی بگوید: حداقل من در هجده سال کاری‌ام هیچ مرده‌ای را ندیده‌ام که زنده شود یا بشنوم که دست غسالش را گرفته باشد یا به خوابش آمده و وصیتی کرده باشد، از همین حرف‌هایی که مردم در کوچه و بازار می‌گویند.

زمانی مرسوم بود برخی‌ها وصیت می‌کردند طلا یا هدیه‌ای از طرف بازماندگان به غسال داده شود که خانم دولتی این را هم رد می‌کند و معتقد است این مسئله مربوط به زمانی بوده که مردم گرفتاری‌های اقتصادی‌شان کمتر بوده است وگرنه این روزها کسی به این چیزها فکر نمی‌کند.


کرونا و امواتی که تمامی نداشت

با اینکه روزهای سخت بحران کرونا برای خیلی از ما تمام شده است، خانم دولتی از آن روزهای سخت هرگز فراموش نمی‌کند که در شرایط بسیار سخت و دردناک خطرناک از ساعت 6:30 صبح تا 4 بعد ازظهر بدون وقفه اموات را شست‌وشو می‌داده‌اند. می‌گوید: خدا شاهد است ما اصلا در شرایط سخت، کم‌کاری نکردیم. یعنی حتی در ایامی که نمی‌توانستیم برای چند دقیقه غذا بخوریم و ماسک‌های فشرده روی صورتمان بود که نفس کشیدن را بند می‌آورد، برای شستن اموات وقت می‌گذاشتیم. بنابراین خودم را مدیون کارم نمی‌دانم.

از آنجایی که احتمال می‌رود غسال‌ها در معرض بیماری‌های واگیر یا عفونت‌های خاص قرار بگیرند به صورت دوره‌ای از واکسن‌هایی مانند هپاتیت استفاده می‌کنند. در بحران کرونا کمتر کسی حاضر می‌شد تا در شست‌وشوی اموات کمک کند و تلاش این قشر زحمت‌کش در میان مردم کمتر دیده شد.


برخی‌ها کرامت کار ما را نادید می‌گیرند و رفتار خوبی ندارند

خانم دولتی اهل گله و شکایت نیست اما اینکه بعضی‌ها با کار او مشکل دارند برایش ناراحت‌کننده است و بدون اینکه اعتراضی کند یا با ذکر خاطره تلخی اوقاتش را تلخ کند می‌گوید: رفتار مردم با ما دقیقا دو دسته است. بعضی ها واقعا قدردان کارمان هستند و حرف‌هایشان انرژی‌مان را مضاعف می‌کنند. یک دسته دیگر بدون اینکه علتش را بدانیم از ما دوری می‌کنند. من هیچ وقت شغلم را پنهان نکردم. بعضی‌ها هم با همه کارکنان فعال در بهشت رضا(ع) مسئله دارند. ما واقعا غریب بودیم و کمتر کسی از این شغل یادی می‌کند.

در ایامی که نمی‌توانستیم برای چند دقیقه غذا بخوریم و ماسک‌های فشرده روی صورتمان بود که نفس کشیدن را بند می‌آورد، برای شستن اموات وقت می‌گذاشتیم

او معتقد است اگر در این کار خلوص نیت نداشته باشی اصلا دوام نمی‌آوری. آخرین روبه‌رو شدن یک آدم با غسالش است. کسی هم نمی‌داند که آیا کم‌کاری می‌شود یا نه. میت امانت مردم در دست غسال‌هاست.


مرگ را به اندازه یک پلک زدن نزدیک می‌بینم

شاید تعریف مرگ برای هر کسی متفاوت باشد و برای خودش یک زمان مشخص و یک نقطه پایان قرار داده باشد اما خانم دولتی آن را به اندازه یک پلک زدن نزدیک می‌بیند. می‌گوید: من مرگ‌های عجیبی در سن و سال‌های مختلف دیده‌ام که شاید فرد حتی فرصت یک پلک به هم زدن هم نداشته است. اینکه کسی بخوابد و اصلا بلند نشود هم فراوان بوده است. مثلا جوانی را آورده بودند که اصلا علت مرگش معلوم نشد. چند دقیقه سرش راگرفته بود و بعد هم فوت کرده بود. برای همین، مرگ را بسیار نزدیک می‌بینم.

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44