برایمان یک بشقاب انگور از تاکهای باغش آورده بود. میگفت: «بچه قرقی هستم و سنگ پدربزرگ و پدر پدربزرگم هم همینجاست. ما مال این آب و خاکیم».
«علی حسنی قرقی» اهل کنارآمدن و پاپسکشیدن نبوده است و نیست. از روزی گفت که به یکیدو محله پایینتر رفته بود تا نان بخرد و اتفاقا آن روز صف نانوایی طولانی بوده و آفتاب تابستانی هم بر سر همه هوار بوده است. جوانکی که به قول او «گول هیکلش را خورده بود» آمده و بینوبت به جلو صف رفته و نانهای سر میخ را برداشته بود! از ترس هیبتش حتی شاطر هم چیزی نگفته بود. عموعلی به اینجا که رسید ادامه داد: رفتم جلو و گفتم نمیبینی زن و بچه مردم در صف ایستادهاند؟ مگر خون تو از بقیه رنگینتر است. نانها را از چنگش درآوردم. جوانک مدتی درمانده بوده و سرانجام برگشت و گفت: «بچه کجایی؟» گفتم: قرقی! پوزخند زد و گفت: «معلومه! لابد صورتت را هم یکشبی که نوبت آب داشتی در دعوا با دیگر قرقیها از دست دادی!»
عمو به اینجای ماجرا که رسید اخمهایش درهم رفت و گفت: انگار به دلم چاقو زده باشد! برگشتم و میخ در چشمهای جوانک براق شدم و گفتم: اگر من و امثال من در زمان جنگ جلو دشمن سینه سپر نمیکردیم و صورت و گوشهگوشه بدنمان از تیروترکش سوراخ نمیشد، تو الان باید به صدام میگفتی عموصدام!
من همین قرقی به دنیا آمده ام بهتر بگویم در قبرستان قرقی 6نسل ما سنگ قبر دارند و از این خاک برآمدهام. پدرم کشاورز بود و من هم به راه او رفتهام. حالا 20گوسفند دارم و یک زمین زراعی و باغی را هم اداره میکنم. از نظر تحصیلات 3سال اول ابتدایی را در زمان پهلوی و 2سال آخر ابتدایی را در زمان جمهوری اسلامی خواندهام و بعد هم همراه پدرم به گوسفندداری و کار مزرعه پرداختهام. کمی بزرگتر شده بودم که جنگ هشتساله شروع شد و من هم مثل خیلی از جوانهای قرقی عشق رفتن به جبهه در وجودم شعله زد. حالا 4فرزند دارم که البته هیچکدام کار من را دنبال نمیکنند. راستش درآمد چندانی در این کار نیست. ما «دیم»کاریم.
زمینهایمان آب ندارد. برای همین دیمکاریم و نگاهمان به آسمان است. ما گندم و جو میکاریم. البته الان مسئله فرق کرده است و دیگر خاک زمینهای کشاورزی جواب نمیدهد. انگار با ما قهر کرده است. نمیدانم چرا محصولاتمان آفتدار میشود!
بله. مگر کسی که آنها را دیده است، میتواند فراموش کند؟! هر هفته 2بار تشییع جنازه داشتیم. دوشنبهها و پنجشنبهها کاروان شهدا میآمد و از طرف مقابل هم کاروان رزمندگان بسیجی به جبهه میرفتند. من هم دوست داشتم در قالب بسیجی به جبهه بروم، اما مادرم -خدابیامرز- راضی نبود. پدرم سرآخر گفت اگر میخواهی به جبهه بروی دستکم بهصورت قانونی برو که سربازیات را هم خدمت کرده باشی. یک سالی صبر کردم و در قالب سرباز به جبهه رفتم. بگذارید از کمکهای مردمی بگویم. وقتی اعلام میشد جبههها به کمکهای نقدی و غیرنقدی نیاز دارد، در همین مسجد قرقی که حالا بازسازی شده است، غوغایی میشد. کسی که انگور داشت، سبدسبد انگور میآورد. هرکه هرچه داشت مضایقه نمیکرد. زنهاهم نان میپختند و برای کمک به جبههها میفرستادند. کامیونکامیون از همینجا کمک میفرستادیم.
رفتم و خودم را برای سربازی معرفی کردم و سرانجام من را در فروردین66 به سربازی فرستادند. ما را برای آموزشی بهجایی در شمال بهنام «نوده آزادشهر» فرستادند. آن پادگان در اختیار ژاندارمری بود (آن سالها تقسیمبندی نیروهای انتظامی به شکل امروزی نبود). بعد از 45روز که دوره آموزشمان تمام شد، ما را به منطقه2 (بوشهر) اعزام کردند.
صدام مدام آنجا را بمباران میکرد. یادم میآید نیروگاه اتمی بوشهر هنوز نیمهکاره بود که صدام آن را بمباران کرد. کار ما گشت در ساحل بود. امنیت منطقه را تأمین میکردیم. 10ماه آنجا بودیم و بعدش به منطقه عملیاتی دیگری منتقل شدیم. ما سهمیه کردستان شده بودیم.
ما را با اتوبوس به سنندج بردند. شاید بعضی تصور کنند که ما در آن سالها فقط با عراقیها میجنگیدیم، درحالیکه جبهه غرب هم فعال بود و دائم با کوملهها و نیروهای تجزیهطلب درگیر بودیم. میانه ماه رمضان بود و ما را در نوبت بعدی به شهر «سقز» فرستادند. فرمانده هنگ سقز سرهنگ مقیمان بود. از آنجا هم تقسیم شدیم و ما را به گردان «سنته» در گروهان «خورخوره» و در آخر به روستای «مولاناآباد» فرستادند. عمو علی میگوید: خندهتان نگیرد! اینها اسمهای محلی است و اسم گردانها را هم بر اساس اسم محل انتخاب کرده بودند. گروهان مولاناآباد چند روستا را پوشش میداد. 6ماه آنجا بودیم و بعد به مرخصی آمدم. رویم نمیشد به خانه بروم، زیرا امکان تماس و نامهنوشتن نداشتیم و من آنها را بیخبر گذاشته بودم. دوباره به سربازی و همان حوالی برگشتم. هر روز هواپیماهایی را که برای بمباران سقز میآمدند، میدیدم که از روی سر ما رد میشدند و به شهر حمله میکردند.
گروههای «کومله و دمکرات» امنیت منطقه را از بین برده بودند. روزها جادهها در دست ما بود و شبها آنها همهکاره بودند و نهایت باید علیه آنها کمین میزدیم. چند ماهی گذشت و آرامآرام بحث قطعنامه و پایان جنگ مطرح شد. اسم قطعنامه که آمد، دوباره کردستان شلوغ شد. حتی روزها هم به پایگاه ما حمله میکردند و وضعیت عجیبی را شاهد بودیم. همه کوملهها لباس کردی میپوشیدند و مثل مردم منطقه بودند. همین بود که جنگ با آنها سخت بود. یادم میآید که به ما خبر میدادند فلان روز تعدادی منافق یا عضو فلان گروهک به منطقه میآیند و ما باید حواسمان را جمعتر میکردیم، زیرا ما در منطقه غریب بودیم. آنها محلی بودند و به اقتضائات منطقه و زبان آنجا مسلط بودند. البته ما هم با منطقه آشنا شده بودیم و از هر کاری برای حفاظت کوتاهی نمیکردیم.
یک شب ارشد گروهان ما را خواسته بود و به مرکز رفته بود و ما بهعنوان چند سرباز در آن پایگاه بودیم. موتور برقمان هم سوخته بود. شب در حال نگهبانی بودیم که صدای سرباز دیگری را شنیدم که فریاد زد و کسی دهانش گرفت! فهمیدم که به پایگاه حمله شده است. پایگاهمان هم در جایی بود که فقط با بالگرد امکان رفتوآمد بود و با پای پیاده بهسختی آمدوشد میکردیم. شانس آوردیم نگهبانمان را نتوانسته بودند خفه کنند و نارنجکشان پشت خاکریز افتاده بود. اگر او را میکشتند، همه کوملهها به پایگاه میآمدند و کار ما با کرامالکاتبین بود. آن روز تا صبح با کوملهها درگیر بودیم. سپیده صبح که زد، آنها متواری شدند. صبح به ما گفتند که باید بروید به تأمین جاده! سربازی کرمانی همراهم بود. او هم مثل ما مشهدیها سر بیباکی داشت. در راه سیبهای دره را دیده بود و دلش خواسته بود که برود چند تا سیب بخورد. ظهر فرماندهمان را دیدم که دارد میآید. دستور داد که ساعت4 به کمین بروید. تصور کنید که شب تا صبح جنگیدیم. تا ظهر هم در تأمین جاده بودیم و حالا دستور میدادند برای عصر و شب به کمین برویم.
چرا! اما اعتراض و لغو دستور در زمان جنگ معنای خیلی بدی دارد. مجبور بودیم، اما گفتیم نباید در روز به کمین رفت، زیرا اگر روز به کمین برویم لو میرویم و کاری از ما برنمیآید و فقط کشته میشویم. ارشد گروهمان اصرار داشت و کوتاه نمیآمد. در بین درختان در سهراهی روستاها کمین کردیم و سربازها همه دراز کشیده بودند، اما بههرحال کوملهها ما را میدیدند. درگیری مختصری پیش آمد و توانستیم چون روز بود بر آنها پیروز شویم. غروب شده بود که گروهبانی که ارشدمان بود، گفت اینجا به کمین مینشینیم و شب به روستا میرویم. در همین بین 40 نفرکه شاید بین آنها کوملهها هم بودند به روستا رفتند و ارشد ما چون بیتجربه بود، دستور نداد آنها را بازرسی کنیم! نهایت با روستایی مملو از نیروهای کومله مواجه شدیم و از اینطرف ما فقط چند سرباز با امکاناتی کم بودیم.
بله. فضا ملتهب بود و دستور داشتیم شب هر کسی را دیدیم، بیمعطلی شلیک کنیم. نیروهای کومله منتظر بودند که ما وارد روستا شویم. درگیری شروع شد و از همه خانهها به ما شلیک میشد. در همین بین دست چپم تیر خورد و اسلحه از دستم افتاد. آمدم به سرباز دیگری که همراه ما بود بگویم عباسعلی (سربازی از رفسنجان) مواظب خودتباش که من تیر خوردم. از بالای یکی از خانهها به سمت دهنم شلیک کردند و تیر وارد دهانم شد و نصف صورتم را برد و از ناحیه گردن خارج شد. از ضرب این تیر که یا از اسلحه «ژ3» میآمد یا «سیمینوف» به گوشهای پرت شدم. تصور کنید جوانی بیاسلحه در بین دشمنانی که حتی آنها را نمیدیدم، درحالیکه هم دستش تیر خورده و هم نصف صورتش رفته است، دیگر وجود ندارد! از زمین و آسمان تیر میبارید. 4خشاب پر و نارنجک هم به کمر بسته بودم. شانس آوردم که تیرها به کمرم نخورده بود وگرنه با نارنجک منفجر میشدم! به سرباز همراهم گفتم برو به پایگاه و خبر بده که من تیر خورده و افتادهام. هنوز نفهمیده بودم که نصف صورتم رفته است. سینهخیز رفتم تا به رودخانه برسم و آب بخورم، اما بین راه بیهوش شدم. با خودم میگفتم اگر کشته بشوم مادر و پدرم و خواهرهایم چه میکنند. یاد شهدای روستایمان افتادم که خانوادههایشان هنگام تشییع جنازه چه گریههایی میکردند. صبح شد و نیمهبیهوش بودم و دیدم یک روستایی دارد با خرش به صحرا میرود. از گروهان مولاناآباد با تویوتا دنبالم آمدند و فرمانده بالاتر ارشد ما را دعوا میکرد که تو چرا بیفکری کردی و بچه مردم را به کشتن دادی! پدر و مادر اینها منتظر هستند، آخر در دوره سربازی هستند. من را بلند کردند و سوار خودرو شدیم و همانجا فهمیدم همقطارم بین راه شهید شده بود. تشنه بودم و آب میخواستم. اگر بین راه به من آب میدادند، حتما میمردم. آنها هم آب نمیدادند و وضعیت سختی داشتیم.
بله. سرانجام به درمانگاهی در سقز رسیدیم و ما را تحویل آنجا دادند و بعد از آن به بیمارستانی در تبریز تحویلم دادند. به اتاق عمل فرستاده شدم و 4تا بخیه زدند تا بقیه گوشتهای صورتم به هم وصل شود. از آنجا با هواپیمای مسافری به تهران اعزام شدیم. مردم ما را که میدیدند تعجب میکردند و میگفتند جنگ که تمام شده است، پس اینها چرا این وضع را دارند! خیلیها از جریانات کردستان بیخبر بودند و هنوز هم بیخبرند. وقتی به مهرآباد رسیدیم، ما را بین بیمارستانها تقسیم کردند و من هم به بیمارستانی در تجریش منتقل شدم. خدا پرستارهای آن بیمارستان را حفظ کند. خیلی هوای ما را داشتند و با مهربانی به مجروحان خدمت میکردند. دو سه نفر را همانجا ترخیص کردند، اما وضع من خاص بود و در بخش ارتوپدی بستری شدم. دست پرخونم را شستند و روز بعد هم سرم را که فوقالعاده کثیف بود، شستند. پرستار پرسید کجا بودی که بین موهایت همهچیز است؟ آهی کشیدم و گفتم جایی بودم که نه آبی بود نه و آبادی. در بدترین جای کردستان بودم. رئیس بخش آمد و وقتی فهمید از کردستان میآیم، رنگش عوض شد. گفت شوهر من هم آنجا مأمور به خدمت شده است. پرسیدم چه نهادی که گفت شهربانی. گفتم خیالت راحت باشد. آنها در شهرند و از این درگیریها دور هستند. بههرحال جنگ شوخی نبود و همه سعی میکردیم به هم قوت قلب بدهیم.
بعد از چند روز مرا به بخش فک و صورت بردند و برای عمل آماده کردند. تکتک دکترها را بعد از این همه سال بهخاطر دارم و خودم را مدیونشان میدانم. چند روزی با آمپولهای بزرگ، بتادین، اکسیژن و سرم، صورت و فکم را میشستند تا آماده عمل شوم. تا آن روز خانوادهام از حال من بیخبر بودند. کسی از واحد مددکاری آمد و پرسید بچه کجایی و آیا خانوادهات از وضعت خبر دارند که گفتم نه! شماره تلفن خواستندو گفتم در همه روستای قرقی یک تلفن وجود دارد و آن هم در واحد مخابرات است. او تابهحال نام قرقی را هم نشنیده بود. سرانجام تماس گرفتند و خبر دادند. یکی از نزدیکان هم خواب دیده بود که من جایی افتادهام و مادرم دستم را گرفته است و بلند میکرد. آنها با من تماس گرفتند، اما من فقط اشک میریختم، زیرا نمیتوانستم صحبت کنم. دندانهایم را 3ماه بههم بسته بودند. فردایش مادر و پدرم به تهران آمدند و من را در بیمارستان دیدند.
درباره روند درمانم باید بگویم از پوست سرم و استخوان لگنم پوست و استخوان برمیداشتند و در عملهای متعدد به صورتم پیوند میزدند. دکترهایی از خارج به ایران آمده بودند؛ با همکاری دکترهای ایرانی ما را عمل میکردند. اول هفته بیماران را جمع میکردند و نظریه پزشکی میدادند و بعدش در نوبت عمل قرار میگرفتیم. اولین عمل در روز چهارشنبه بود و تا جمعه بیهوش بودم. من در مجموع 10بار عمل شدم و بخش زیادی از صورت و گردنم پیوندی است. از جاهای مختلف بدنم بهویژه سر یا لگنم استخوان میبریدند و به صورتم پیوند میزدند. الان از ناحیه یک گوشم بهکل قدرت شنوایی ندارم و صورتم هم تورفتگی دارد که در مقایسه با آن زمان صددرصد بهتر شدهام. گروه دکترهای خارجی و ایرانی فوقالعاده سختکوش بودند. از 9صبح تا 9شب یکسره کار میکردند و حتی ناهارشان را در اتاق کنار اتاق عمل میخوردند. من شاهد سر صحنه ماجرایم! عمل جای خودش و مواظبت بعد از عمل هم جای خودش. ماهها باید صبر میکردم تا بهتر شوم.
جوان این حرفها را نمیفهمد. اگر میگفتند جلو گلوله داغ هم برو میرفتم. حتی وقتی مجروح بودم و دائم یکپایم مشهد و یکپایم تهران بود، بدون همراهی به بیمارستان میرفتم و عمل میشدم. یکی از عملهایم مقارن با فوتبال ایران و عراق بود و من فوتبال را دیدم و به اتاق عمل رفتم.
اول 40درصد دادند و بعد به دکتری معرفی شدم و او نامهای سربسته به من داد و من را راهی اداره مربوط کرد. مسئول مربوط نامه را دید و پاره کرد. گفت یا دکتر را خریدی یا از اقوامت بوده است. من جدی نگرفتم. سالها بعد دوباره برای کمیسیون پزشکی رفتم و در جلسه گروهی پزشکان حاضر شدم و مدارک متعددم را ارائه دادند. آنجا به این نتیجه رسیدند که 55درصد مجروحیت دارم. بعد که درصدم بالا رفت، به من یک خودرو دادند که نصفش را بهصورت قسطی از حقوقم کم کردند. چون در دوره سربازی مجروح شدم، طبق قانون برایم حقوق هم تعیین کردهاند و حق نگهداری هم برای من داده میشود، اما نکته این است وقتی گرانیها و فقر مردم روستایم را میبینم، این پول از گلویم پایین نمیرود. وقتی میبینم که همسایهام تا کمر به داخل ظرف زباله خم شده یا فلان زن مجبور است که کنار خیابان بایستد، این حقوق برایم از زهر هم تلختر است.
شما در باغ نیستی! حق هم داری، چون آن سالها نبودی و فضای آن دوره را ندیدی. راحت به شما بگویم که کسی آن سالها معنای پول، درصد جانبازی و ایثارگری و حقوق را نمیفهمید. هدفی داشتیم و آن هم دفاع از کشورمان و جنگ با دشمن بعثی بود. امروز حقوق میگیریم، اما کدام از ما خبر داشت که زنده میماند و تا آخر عمر معلول است و پولی هم چه کم و چه زیاد میگیریم؟! کسی از این مادیات که البته زیاد هم نیست، خبر نداشت.