در دستگاه پهلوی همهجور آدم پیدا میشد. تلفیقی از وطنفروش و وطنپرست. خادم و خائن. بیوجدان و باوجدان. آدمهایی که در آخرین سال رژیم پهلوی، خصوصا یکماه آخر، ذاتشان بیش از پیش رو شد. در همین روزها بود که مشخص شد برخی از رجال پهلوی بویی از مردانگی نبردهاند، اما در مقابل، بعضی چهرهها هم بودند که انگار واقعا سر سفره پدر و مادر بزرگ شده بودند.
همانهایی که حاضر نشدند برای بلندکردن جسم بیرمق رژیم از کف رینگ، دستشان به خون انسانی آلوده شود. عبدالوهاب براتی، یکی از همین افراد بود که با وجود نظامی بودن و کار نگهبانی از مجسمه شاه، حتی در دی و بهمنماه، یعنی روزهای شلوغ مشهد هم به کسی آسیب نزد؛ جز یک مورد که منجر به شکستن شیشه موتور معترضی شد.
او تمام آن روزها در کوران حوادث حضور داشت و شاهد و شنونده اتفاقات مختلف سال 57 بود. از شکنجه انقلابیها در ساختمان ساواک گرفته تا ترور «شهیرمطلق»، فرمانده لشکر 77 خراسان، توسط یکی از سربازان و خوشحالی مردم از پیوستن ارتشیها به مردم؛ اتفاقاتی که همزمان با چهل و سومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی در گفتوگو با «عبدالوهاب براتی» به سراغش میرویم. توضیحات براتی یادآور روزهای پرتلاطم سال 57 و هوای انقلاب است.
عبدالوهاب براتی، سال 1336 در بیرجند به دنیا آمد. در همان شهر سواد اولیه را آموخت و همزمان با آغاز سربازیاش، بعد از شرکت در آزمون استخدامی، وارد ارتش شد و بعد از گذراندن دوماه آموزشی در تربت حیدریه، سال 54 به لشکر 77 مشهد منتقل شد و در این شهر با عنوان راننده کارش را آغاز کرد.
مدتی بعد حکم نگهبانی گرفت و باگذشت مدت کوتاهی، به عنوان نگهبان اصلی مجسمه محمدرضا شاه در میدان تقیآباد، منسوب شد. البته از آنجایی که حوزه کاریاش محدوده کلانتری 6 مشهد بود، نگهبانی از محدوده میدان تقیآباد تا میدان پارک، جاده آسیایی، خیابان کوهسنگی، منبع آب کوهسنگی هم از دیگر وظایف وی بود. محدوده بزرگی که او به همراه 50 نیروی نظامی دیگر نگهبانی از آن را برعهده داشتند.
به واسطه اعتراضهای مردم به حکومت پهلوی، براتی مسئولیت فرمانده گروه محافظ مجسمه شاه در میدان تقیآباد را به عهده گرفت
با آغاز درگیریها و شلوغ شدن مشهد به واسطه اعتراضهای مردم به حکومت پهلوی، براتی مسئولیت فرمانده گروه محافظ مجسمه شاه در میدان تقیآباد را به عهده گرفت؛ سمتی که باید با 9 نیروی در اختیار، شبانهروز انجامش میداد: «کاربلد نظامی بودم و از آنجا که چندان آگاهی از شعارهای مردم و سیاست نداشتم، در این نگهبانی فقط کار برایم مطرح بود».
براتی به واسطه همین کار، با کشیده شدن تجمعات از چهارراه شهدا به میدان تقیآباد، خیابان کوهسنگی و بهار با آنچه مردم خواستار آن بودند آشنا میشود. همزمان فرمان امام (ره) برای فرار از پادگانها به گوشش میخورد؛ فرمانی که او را به خانه آیتالله قمی در کوچه حمام شاه میکشد تا تکلیف را از او جویا شود که به عنوان یک نظامی وظیفهاش چیست؟
دیداری که نتیجهاش ماندن او در لشکر و اطلاعرسانی از وقایع داخل به انقلابیهای درجه یک و خانه آیتالله میشود. براتی بعد از این مشورت به عنوان نگهبان مجسمه شاه به کارش در میدان تقیآباد ادامه میدهد. روزهای شلوغ به عنوان یک نظامی اسلحهاش را مقابل مردم به دست میگیرد: «من حتی یک تیر هم به سوی مردم شلیک نکردم، تنها چراغ یک موتور را شکستم».
او که شعارها و تجمعات مردمی علیه حکومت پهلوی را به حق میدانست، با پیروزی انقلاب اسلامی به مردم میپیوندد و میشود یکی از نظامیهای قابل اعتماد برای مقابله با خرابکارها. همین پیشینه هم او را بعدها برای دفاع از کشور به جبهه میکشاند و حضور هفتسالهاش در میدان جنگ گویای همهچیز است.
روز 16شهریور، عظیمترین تظاهرات مردم مشهد علیه دولت «جعفر شریفامامی» صورت گرفت. با این حال دولت شریفامامی از مجلس رأی اعتماد گرفت و فردای آن روز یعنی 17شهریور برای اینکه تجمعات مردم جمع شود، در شهر برای مدت شش ماه حکومت نظامی برقرار شد و اعلامیه شماره 1 فرمانداری نظامی از سوی سرتیپ جعفری، فرماندار نظامی مشهد، انتشار یافت.
اعلامیهای که براساس آن افراد در ساعتهای مشخص حق حضور در خیابان نداشتند؛ مگر در موارد ضروری. براساس همین اعلامیه، تردد به داخل شهر از ساعت 12شب تا طلوع آفتاب ممنوع شد. حتی فرماندار نظامی اعلامیهای صادرکرد که فرمانداری نظامی کارتهایی چاپ کرده و به کسانی که در ساعتهای منع عبورومرور، نیاز مبرم به تردد در شهر دارند از آن کارت داده میشود و افراد موردنظر با ارائه دلیل و اثبات نیاز به کارت، آن را دریافت میکنند.
در همین روزها برای برقراری حکومت نظامی من مأمور اجرا شدم. کارم هم کنترل ترددها از خارج شهر به مشهد بود. به این صورت که از ساعت 12 شب تا طلوع آفتاب، ماشینها را در ورودی مشهد نگه میداشتیم تا ساعت منع بگذرد. شاید باورتان نشود جزو سختترین کارهایی که انجام دادم، همین کار بود و هنوز هم ناراحتی آن به خاطر اینکه چندین ساعت مردم را معطل میکردم در وجودم هست.
نگهبانهای مجسمه شاه در میدان تقیآباد 9 نفر بودند که به همراه 35 نگهبان دیگر محدوده کلانتری 6 مشهد، زیرنظر من کار میکردند. افرادی که هیچوقت با مردم درگیر نشدند. آن زمان سرگرد جاودانی، فرمانده ما، هر روز صبح که از دفترش بیرون میآمدیم، تأکید میکرد که برای مجسمهها با مردم درگیر نشوید.
چون همه مجسمههای شاه از گچ و سیمان است و در صورت خرابشدن دوباره میسازیمشان. حتی میگفت کاری به کار آنها نداشته باشید، مگر اینکه جانتان به خطر بیفتد. با سفارشهای همین سرگرد که بعد از انقلاب امیر شد، ما همچون دکور در مقابل مردم میایستادیم، اما کاری انجام نمیدادیم.
نارنجک در مدت شش ماه نگهبانی میدان تقیآباد که با پیروزی انقلاب تمام شد، هیچوقت استفاده نشد
شاید باورتان نشود نارنجکی از طرف فرمانده به ما داده بودند که درصورت نیاز از آن استفادهکنیم اما این نارنجک در مدت شش ماه نگهبانی میدان تقیآباد که با پیروزی انقلاب تمام شد، هیچوقت استفاده نشد و آنقدر بین نگهبانها چرخید که دیگر رنگی به رو نداشت. به عنوان یک ارتشی هیچوقت دستور کشتن مردم را ندادم و نگرفتم.
تنها پیغام هم مدارا با مردم و برقراری نظم بود. خوب به خاطر دارم که یک روز دور میدان تقیآباد خیلی شلوغ شد. مردم به سمت نگهبانها که یکی از آنها خودم بودم، هجوم آوردند. هرچه داد و بیداد کردم تا فاصله بگیرند، گوش کسی بدهکار نبود؛ به همین خاطر مجبور شدم به موتورسوار جلوی تجمع با سرنیزه ضربه بزنم. ضربهای که باعث شکسته شدن شیشه جلوی موتورش شد.
ساواک ساختمانهای مختلفی در مشهد داشت. یکی از آنها، فضایی کاملا سرپوشیده در خیابان نامجوی فعلی بود. جایی که سلولهای تنگ فراوانی به صورت جنوبی و شمالی برای حبس افراد، بعد از بازداشت، آماده شده بود. قبل از آنکه حکم حکومت نظامی بیاید، به مدت شش ماه نگهبان این ساختمان بودم.
درحقیقت ساواک افرادی را به نگهبانی میگرفت که بچه روستا باشند و بیسواد یا کم سواد. حق صحبت نداشتیم. فقط برای گفتن ساعت، دادن غذا و بردن به سرویس بهداشتی اجازه داشتیم.
در این ساختمان افراد بازداشت شده به نوبت وارد اتاق مخفی میشدند و بعد از چندساعت سربازها زیر بغلشان را میگرفتند و آنها را داخل سلول میانداختند. من هیچوقت داخل اتاق شکنجه را ندیدم و صدایی هم از نالهها نشنیدم؛ به همین خاطر همیشه با خودم میگفتم این افراد کجا شکنجه میشوند که ما نگهبانها هیچ صدایی نمیشنویم؟
وقتی نوبت نگهبانیام میشد، بین سلولها راه میرفتم و به چهرهها نگاه میکردم شاید کسی را بشناسم، اما چون سیاسی نبودم افراد را نمیشناختم. بعد از پیروزی انقلاب با دیدن چهره آیتالله طبسی متوجه شدم طلبهای که مدت زیادی در سلول نگهبانش بودم و او را به اتاق شکنجه میبردند و بعد سربازها کشانکشان به سلول برش میگرداندند، ایشان بوده است.
یک روز که جلوی سلولها قدم میزدم، جوانی چشم از من برنمیداشت و با نگاهش التماس میکرد. نزدیکش شدم و سرم را روی دیوار گذاشتم و یواشکی پرسیدم: چه شده؟ خیلی کوتاه گفت: «دلیریام. به فلان حجره در حوزه علمیه برو و به برادرم بگو من زندهام!» به حوزه علمیه رفتم. دو دور زدم.
خیلی کوتاه گفت: «دلیریام. به فلان حجره در حوزه علمیه برو و به برادرم بگو من زندهام!»
باز هم جرئت نکردم که وارد حجره برادرش شوم، اما به هر نحوی بود چندتن از همروستاییهای خودم را در حوزه پیدا کردم و پیغامش را رساندم. یک روز دیگر هم یکی از بازداشتیها کاغذ خواست. از رئیس آن شیفت که ساواکی بود و حاج آقا صدایش میکردیم اجازه خواستم تا بیرون بروم.
وقتی فهمید میخواهم کاغذ بخرم داد و بیداد کرد و گفت: این افراد خرابکارهای درجه یک هستند که بعد از بازداشت شدن دو الی سه ساعت با چشمان بسته داخل شهر چرخشان میدهیم و بعد میآوریمشان اینجا که فکر کنند کیلومترها دور از شهر هستند؛ حالا تو سادگی کردهای و قول تهیه کاغذ دادهای تا بفهمند اینجا داخل شهر است.
آن روزها فضا طوری بود که به هرکسی نمیشد اعتماد کرد. به عنوان مثال تعدادی موتور سوار بودند که از کنار ما نگهبانها با شعار «جاوید شاه» عبور میکردند. همانها یک چهارراه پایین شعار «مرگ بر شاه» میدادند. البته نمونههای دیگری هم بودند که بدون سروصدا کارشان را میکردند تا بتوانند نظامیها را همراه مردم کنند.
مثلا خانمی بود که هر هفته دو الی سه نوبت جعبه شیرینی و کیک میگرفت. تزیین میکرد و بدون گفتن کلمهای جلوی مجسمه شاه در میدان تقیآباد میگذاشت. به محض رفتنش کیکها را میخوردیم.
یک روز فرمانده کیک را دید و داد زد «بمب بمب» من هم جلو رفتم و جریان را تعریف کردم، اما فرمانده بعد از سرزنش من، سرنیزهاش را به کیک زد تا از واقعی بودن آن آگاه شود. بعد که متوجه کیک واقعی شد دستور داد تا دیگر اجازه ندهیم کسی در این محل کیک و شیرینی بگذارد.
«شهیرمطلق» فرمانده لشکر 77 خراسان آدم مستبدی بود. کسیکه مستقیم از طرف شاه تعیین و در خراسان گمارده شده بود تا بتواند شلوغیها را کنترلکند. در اولین روزهای پاییز بود که صبحگاه مشترک برگزار شد. تعدادی از نیروها، شروع به رژه رفتن کردند. هنوز رژه تمام نشده بود که پنج تیر از میان جمعیت شلیک شد.
سه تیر به پای «شهیرمطلق» اصابت کرد. او را برای درمان به اسرائیل منتقل کردند و سرباز هم دستگیر شد. در بازجویی اعلام کرده بود خشابها را کش رفته تا فرمانده را بکشد. البته این سرباز شجاع ماهها مورد شکنجه قرار گرفت تا شاید مهره اصلی ترور مشخص شود، اما او لب باز نکرد. خوشبختانه با پیروزی انقلاب آزاد شد.
نمیدانم چه اتفاقی افتاد که از 12بهمن دستورها برای ایستادن مقابل مردم کمرنگتر شد. بعد از آن هم در روز 19بهمن اعلام کردند که هیچ نظامیای حق رفتن به خانه را ندارد و باید در پادگان بماند. البته اگر این دستور هم نمیآمد چون تعدادی از نظامیها، بیگناه، در بین مردم کشته شده بودند، میترسیدیم که به خانه برویم.
برای همین در پادگان ماندیم و من فقط دو بار، آن هم با پوشیدن لباس شخصی یواشکی به خانهام سر زدم. در همین روزها بود که مردم مجسمه شاه میدان تقیآباد را پایین انداخته بودند.
22 بهمن که رسید، خبر آوردند ارتش با مردم همراه شده است. با همین خبر ما درهای پادگان را باز کردیم و بین مردم آمدیم. البته قبل از بیرون آمدن، مجسمه شاه در معبر اصلی پادگان را با جرثقیل به پایین کشیدیم.