
رهگذران محله رسالت ۳۰ سال است به بوی کباب عادت کردهاند
اين گفتگو ميتوانست فقط يك بخش داشته باشد و همان وقتي كه حاجآقا گفت: «خودم را هميشه جاي مشتري ميگذارم» صحبتهايمان پايان يابد. تا آنموقع حرفهايي زده بوديم درباره حرفه حاجحسنآقاي بادامدرّي و دستپختش و مشتريهايش در خيابان مقداد و محله رسالت مشهد.
اما درست در لحظه پايانی، حرفهایي به ميان آمد كه سبب شد بخش دوم گفتگو سر باز كند و بُعد ديگری از شخصيت این آدم روبهرويم آشکار شود. حرفهايي كه بیشک خيليها با شنيدنش، به حال آشپز قديمي محله ما غبطه خواهند خورد. اين را با اطمينان ميگويم و حالا با خودم فكر ميكنم چه حيف ميشد اگر بخش سوم گفتگو كه از پي اولي و دومي آمد، اتفاق نميافتاد و چه خوب شد كه کاسب قدیمی محله رسالت اعتماد كرد و آن حرفها را در بخش آخر بر زبان آورد.
غذاهای جورواجور
وقتي مينشينم پشت يكي از ميزهاي چلوکبابی بعثت، تنها چيزي كه از آدم روبهرويم ميدانم شغلش است و اينكه در حرفهاش پيشكسوت است. خانم منشي با فاصله چندمتر دورتر، پشت رايانهاش نشسته و روي برگه پشت سرش نوشته شده است: حليم، جمعهها. از حاجآقا ميپرسم: بهجز چلوكباب، حليم هم میپزید؟
ميگويد: فقط جمعهها. حليم از كباب، مشتري بيشتري دارد، اما فقط يكبار در هفته جواب ميدهد. الان حدود هشتسال است كه آشپزي مجالس را هم انجام میدهم و غذاهاي مختلفي را بنا به سفارش مشتري ميپزم.
از قديم مشتري داشتم
بادامدرّی، چلوکبابی بعثت را از سال ۶۲ راه انداخته است. شغل اول و آخرش هم همین بوده. قبل از آن ۱۰ سال شاگرد چلوکبابی غفوریان بوده است نزدیک درمانگاه سیلو. او بعد از برگشتن از خدمت سربازی تصمیم میگیرد مستقل شود.
خودش میگوید: از پول شاگردی یک ژیان مدل ۵۲ خریده بودم. بعد از فروختنش، هنگام ارزانی، زمینی را در بیستمتری صاحبالزمان (عج) به ۱۷ هزار تومان خریدم که بهمرور ترقی کرد. بعد از سربازی آن را به ۱۳۸ هزار تومان فروختم و ملک این چلوکبابی را ۱۸۰ هزار تومان خریدم. آنزمان اینجا آخر شهر بود و به سمت بولوار طبرسی دیگر خانهای نبود.
هر روز حدود ۸۰ تا ۱۰۰ وانتی بودند میآمدند و مشتریام بودند. آنزمان کباب سیخی پنجتومان و پنجقِران بود
او به سویی اشاره میکند و ادامه میدهد: از اینجا قبرستان پنجتن دیده میشد. مغازه من آخر آسفالت قرار داشت و بعدش فقط زمینهای رها شده بود. میپرسم: اوایل راهافتادن چلوکبابی مشتری هم داشتید؟ سری تکانمیدهد و میگوید: اینجا بازار روز بود برای وانتیهایی که گچ و آجر و سیمان توزیع میکردند. حدود ۸۰ تا ۱۰۰ وانتی بودند که میآمدند و مشتریام بودند. آنزمان کباب سیخی پنجتومان و پنجقِران بود.
از اوضاع امروزش که میپرسم، پاسخ میدهد: الان هزینهها سنگین است و خرج بیشتر از دخل است. هزینههای آب و برق و گاز را نمیتوانیم بپردازیم و قیمت گوشت هم در مقایسه با پارسال دوبرابر شده است.
دو آشپز در يك خانه
آشپز محله رسالت حالا با ۵۰ سال، سهدختر دارد و سهپسر و بهزودی ششمین نوهاش هم به دنیا میآید. یکی از پسرها شغل او را ادامه داده و در بولوار هاشمیه چلوکبابی دارد. خانه حاجآقا طبقه بالای چلوکبابی است.
از دستپخت حاجخانم که میپرسم، میگوید: خوب است. با هم در آشپزی همکاری میکنیم. هرچیزی که در آشپزی بلد نبودهام، از او یادگرفتهام. چیزهایی هم او از من یاد گرفته، اما بهطور کلی، آشپزی من بهتر است. دخترانم هم آشپزهای خوب و باسلیقهای هستند.
او صادقانه درباره رضايتمندي مشتريها حرف ميزند: هيچوقت در حضور خودم، مشتري اعتراضي نداشته است، اما مواردي بوده كه بالای سر شاگردها نبودهام و مشتريها به من زنگزدهاند كه غذا رضايتبخش نیست. من هم گفتهام «چشم، نظارت بيشتري ميكنم.»
حسنآقا مشتريهاي ثابتی از خيابان مقداد دارد و حتي مشتريهايي قديمي كه حالا به نقاط ديگر شهر نقلمكان كردهاند، اما هنوز گهگاهي ميآيند و چلوكباب میخورند یا ميبرند. میگوید: خودم را هميشه جاي مشتري ميگذارم. به همين خاطر سعي ميكنم رفتار خوبي داشته باشم و غذايي با كيفيت ارائه بدهم.
۱۱ بار حج واجب رفتهام
به اینجا که میرسیم، به نظرم میآید حرفی بر زمین نمانده که آشپز باتجربه محله ما درباره شغلش نگفته باشد و گفتوگو باید پایان یابد؛ بااینحال میپرسم: درباره خودتان و شغلتان حرفی مانده که نگفته باشید؟
مکثی میکند؛ انگار که سر گفتن و نگفتن مردد است و سرانجام میگوید: من آشپز سازمان حج و زیارت هم هستم، از سال۷۶. میپرسم: چرا زودتر نگفتید حاجآقا؟نمیخواسته ریا شود. خودش این را میگوید.
اولین چیزی که حالا دلم میخواهد بپرسم این است که: تابه حال چندبار حج رفتهاید؟جواب میدهد: ۱۱ بار حج واجب رفتهام و ۱۷ بار هم سفر زیارتی عمره. غبطه میخورم و ماجرای آشپزشدنش در سازمان حج و زیارت را میپرسم که میگوید: سال ۷۶ به سفر سوریه رفته بودم. در هتل با یکی از مدیران سازمان آشنا شدم و نظرش به من جلب شد.
۱۱ بار حج واجب رفتهام و ۱۷ بار هم سفر زیارتی عمره. در همه این سفرها آشپز حجاج بودم
بعد در آزمونهای سازمانحج شرکت کردم و نمرات خوبی گرفتم. از نظر اخلاقی و سابقهکار نیز تایید شدم. بادامدرّی که حالا در بیشتر سفرها، سمت سرآشپز را دارد، بیان میکند: به عنوان زائر که سفر بروی، فرصت بیشتری برای زیارت داری، اما عشق من خادمی است و به آن عادتکردهام. در سفرهای حج واجب، باتوجه به اعمال زیادی که دارد، با مشورت همکارانم طوری برنامهریزی میکنم که هم به آشپزی و هم به انجام اعمالم برسم، ولی فشار کار خیلی زیاد است.
كليدهاي موفقيت
حسنآقا به قلبش اشاره ميكند كه: دوسال قبل جراحی قلبباز داشتم و سنم هم بالا رفتهاست، اما توانم را كم نميبينم و به خادمي زائران ادامه ميدهم. او كه چندينبار به عنوان آشپز به كربلا و سوريه هم مشرّف شده، ميگويد: همه اينها به لطف خدا بوده است و دعاي خير زائراني كه با آنها همسفر بودهام. من خادمي بيش نيستم و نميتوانم قدردان محبت خدا باشم.
آشپز محله رسالت درباره حرفهاش میگوید: مشكلترين بخش كار من اين بوده است كه روز تعطيل نداشتهام. چلوکبابی هفتروز هفته باز است و اگر هم تعطيل باشد، باز سفارش غذا داريم كه بايد انجام شود. من اما خدا را شاكرم، چون همين شغلم واسطهاي شد براي اينكه بارها به حج مشرّف شوم.
نوبت حرف پاياني که میشود، ميشنوم: به جوانها توصيه ميكنم رفتارشان اول از همه با پدر و مادر و بعد با زن و بچه و مردم، صادقانه و خداپسندانه باشد تا رضايت والدين و خداوند را به دست آورند؛ نماز اول وقت را هم ترك نكنند. اينها رمز موفقيت در زندگي است.
تكيه به خدا
گفتگويمان در حالي پايان مييابد كه حس ميكنم باز هم حرفي ناگفته باقي مانده است! نقطهاي از زندگي آدم روبهرويم هنوز مبهم است؛ نقطهاي كه نميدانم در كدام بخش از زندگي او بايد جستجويش كرد. فقط به نظرم ميرسد بايد خصوصيتر باشد از حرفهايي كه تا اينجا به ميان آمده است؛ چيزي بین او و خدايش كه اين همه توفيق را برايش سبب شده. تيري مياندازم در تاريكي و قبل از رفتن ميپرسم: پدر و مادرتان در قيد حيات هستند؟
حاجآقا با لبخند بیرمقی جواب میدهد: نه، فوت کردهاند. من از بازماندگان زلزله قائنات در شهریور ۴۷ هستم. آنموقع ششسالم بود و مادر و خواهرم را در روستای بیناباج بر اثر زلزله از دست دادم. پدرم هم بعدها فوت کرد.
بعد از حادثه زلزله تا کلاس پنجم در روستا درس خواندم. معلمم میگفت بااستعدادم، اما پدرم با ادامه تحصیلم موافق نبود. در یازدهسالگی بهتنهایی روستا را ترک کردم و به مشهد آمدم تا درسم را ادامه دهم. در چلوکبابی نادری واقع در خیابان طبرسی و با روزی چهارتومان دستمزد، شاگردی را شروع کردم. اما نتوانستم درس را ادامه بدهم، چون یا باید درس میخواندم یا کارمیکردم. آنموقع کفشکن خانهای را در خیابان ایثار با ماهی ۱۵تومان اجاره کردم که اندازهاش ۲ متر در ۲۰/۱ بود.
برای خواب که دراز میکشیدم پاهایم راست نمیشد. شانزده سالگی ازدواج کردم و در نوزدهسالگی که سربازی رفتم، یک دختر داشتم. از همان ابتدای ازدواجم با خودم عهد کردم خمس مالم را بدهم و هیچوقت نماز اول وقتم را ترک نکردم. پدر و مادر خوب و لقمه پاک، اساس زندگی موفق و نه مرفه است.
آشپز قدیمی محله ما اینها را یکنفس میگوید؛ گذرا و موجز. انگار که دلش نمیخواهد بیش از این روی آنها مکث کند. اما من چیزی را که دنبالش بودم از میان همین جملات پیدا میکنم.بیهیچ حرف اضافهای خداحافظی میکنم و از چلوکبابی میآیم بیرون؛ درحالیکه با خودم تکرار میکنم: العاقل فی الاشاره و فکر میکنم به اینکه مردی که لحظاتی پیش جوانها را نصیحت میکرد، خود مرد عمل است...
* این گزارش یکشنبه، ۶ اسفند ۹۱ در شماره ۴۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.