انقلاب به ایستگاه چهل و سه سالگی رسید. افرادی که آن زمان جوان بودند حالا سنشان به نزدیک 70 رسیده است و آنها که نوجوان بودند به میانسالی قدم گذاشتهاند اما خاطرات روزهای پرشور انقلاب همچنان در ذهنشان نقش و نگار روزهای اول را دارد. کافی است از امام و انقلاب بپرسی تا سیلِ خاطراتشان را به سمتت گسیل کنند. به مناسبت ورق خوردن یک برگ دیگر از انقلاب راهی محلات مختلف میشویم تا از خاطرات آن روزها بشنویم.
مهدی پیکریان، از شهروندان محله پروین اعتصامی، است که در سال پیروزی انقلاب 14سال سن داشت. او از کودکی ساکن این محله بوده است و بسیاری در این محله او را میشناسند. پیکریان از روزهای مبارزه مردم علیه رژیم شاه میگوید: من در مدرسه دانش بزرگنیا که امروز به نام میرزاکوچک خان شناخته میشود درس میخواندم.
از آذر 57هر روز که به مدرسه میرفتم، کیف و وسایلم را میگذاشتم، میگفتم یا علی مدد و از مدرسه با موتوری که داشتم خودم را به سمت تجمعات مردمی میرساندم. یکی از خاطرات تلخ من مربوط به 9دی 57 است که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. در این روز به محدوده خیابان دانشگاه و بیمارستان امام رضا رفته بودم ناگهان تانکهای ارتش و نفربرها آمدند.
مردم ابتدا پنداشتند ارتش به مردم پیوسته است برای همین رفتند به سمت سربازان و آنها را بغل کردند تعدادی به روی نفربرها رفتند و تصویر امام را به دست گرفتند. ناگهان تانکها و نفربرها به سمت دیدگاه لشکر حرکت کردند و با مردم درگیر شدند که در همین لحظه خانم بتول چراغچی که از اقوام من بودند زیر تانک رفت و به شهادت رسیدند.
مغازه پر شده بود از مردمی که از دست گلولههای سربازان شاه به آنجا پناه آورده بودند
روز بعد از این اتفاق در 10 دی صبح به بهشت رضا رفتم. تعدادی شهید که برخی پیکرشان سوخته شده بود، آورده بودند به خاک بسپارند. پس از آن به میدان شهدا رفتم درگیری در آنجا شدید بود. راه خودم را به سمت چهارراه شهدا ادامه دادم به مکانی که قرار تجمع مردم در آن بود.
مردم قصد داشتند نیروی پایداری ارتش که ساختمانش در چهارراه شهدا بود اشغال و آنها را خلع سلاح کنند. به سمت بیت آیت الله شیرازی حرکت کردیم. به سمت ما تیراندازی شد. یک مغازه وسایل برقی شیشههایش شکسته بود. خودم را به آنجا رساندم و داخل مغازه پریدم که روی یک نفر افتادم.
مغازه پر شده بود از مردمی که از دست گلولههای سربازان شاه به آنجا پناه آورده بودند. دقیقهای نگذشته بود که یک نفر به داخل پرید و روی من افتاد. پایش تیر خورده بود تمام لباسهای من پر از خون شد. با تکهای از شلوار خودش زخمش را بستم. به خانه که بازگشتم همه با دیدن خون روی لباسهایم نگران شدند و به دنبال رد گلوله میگشتند.
یکی از شعارهای انقلابی مردم در روزهای مبارزه با رژیم پهلوی شعار الله اکبر بود. این شعار به همه قوت قلب میداد و همه را به آیندهای روشن امیدوار میکرد. پیکریان میگوید: آن روزها این کلام به مردم قدرت میداد. من اولین نفری بودم که در محله پروین اعتصامی از پشتبام این ذکر را سر دادم. اوایل خیلیها میترسیدند اما بعدها کم کم جرئت کردند و آنها نیز روی پشتبام شعار میدادند. حتی افرادی که میترسیدند در خیابان صدایشان بلند شود در خانه خود این کار را میکردند.
شهروند محله پروین اعتصامی حال و هوای این محله را در روزهای بهمن 57 این گونه بیان میکند: در مساجد محله سخنران میآمد و برای مردم صحبت میکرد. از مردم میخواست به صف انقلاب بپیوندند و به آدرسهایی که میداد بروند. من از بیت آیت ا... شیرازی اعلامیه میآوردم سوار بر موتور در مکانهای شلوغ محله، اعلامیهها را روی هوا پخش و فرار میکردم.
یک نفر به نام مرحوم آقای چاووشی در محله ما بود که بیش از دیگر مردم اینجا عاشق امام بود. هیچ کسی جرئت نداشت نام امام را بیوضو جلو او بر زبان بیاورد. امام که آمدند به تهران رفت و پس از پیروزی انقلاب بازگشت. در روزهای پیروزی انقلاب مردم در مسجد ابوالفضلی جمع میشدند و به شادی مشغول بودند. مرحوم چاووشی تا زمانی که زنده بود در مسجد سجادیه و بعد در هیئتش در سالگرد پیروزی انقلاب شیرینی و شربت توزیع میکرد.
همانجا سرهنگ افشین که ساواکی بود با جیپ ارتشی برگشت. مردم او را از ماشین پیاده کردند، ماشینش را آتش زدند و سپس او را کشتند
انقلاب که پیروز شد میخواستیم دست به دست هم بدهیم. برای همین با چند تن از بچه انقلابیها به پایگاه مجاهدین خلق که در خیابان کوهسنگی بود رفتیم تا به آنها تبریک بگوییم. به آنجا که رسیدیم، مشاهده کردیم رفتار این افراد اصلا شباهتی به اسلام ندارد، برای همین از آنجا بیرون آمدیم.
بعد از انقلاب با پسر عموی آقای چاووشی بیرون بودیم که ناگهان یک نفر فریاد زد او ساواکی است. آن زمان مردم راحت مشکوک میشدند. من رفتم و جلو دهانش را گرفتم و دعوا کردم که این چه حرفی است. همانجا سرهنگ افشین که ساواکی بود با جیپ ارتشی برگشت. مردم او را از ماشین پیاده کردند، ماشینش را آتش زدند و سپس او را کشتند. هنوز وقتی او را میبینم میگویم هرچه عمر داری باید دعایش را به جان من بکنی وگر نه اعدامت میکردند.
ابراهیم وحیدی مقدم، شهروند محله بهارستان، است که 54 سالگی اش را با ورود به چهلمین سال پیروزی انقلاب جشن میگیرد. او از 14 سالگی خود به ما میگوید: اولین خاطرههای من مربوط به 10دی 57 است. ساعت 15 شده بود که از بجنورد وارد مشهد شدم.
از یک گاراژ که در خیابان شهید قرنی بود بیرون آمدم که صدای تیراندازی شنیدم و با مردمی که در حال فرار به سمت میدان فردوسی بودند و همین طور فریاد الله اکبر سر میدادند مواجه شدم. تعدادی تاکسی ایستاده بودند و مردم را صدا میزدند که سوار شوند آنها مردم را رایگان به محل امن میرساندند.
عدهای سینه خیز از خیابان عبور میکردند و به سمت تاکسیها میرفتند. من هم سینه خیز شدم و عرض خیابان را طی کردم و سوار یک تاکسی شدم. از راننده پرسیدم چه خبر شده؟ همه داخل تاکسی من را بد نگاه کردند و راننده گفت: «نمیدانی! ارتش به مردم حمله کرده و مردم را به خاک و خون کشانده است. خیلیها کشته و زخمی شدند». از آن روز من در تمام تظاهرات شرکت میکردم. گاهی همراه با خواهرزادهام که آن زمان وانت داشت به خیابان میرفتیم. مردم را سوار میکردیم و از میدان ضد تا فلکه برق و فلکه آب میبردیم و در راه شعار میدادیم.
دومین خاطره وحیدی مقدم مربوط به 12بهمن لحظه ورود امام خمینی به میهن و تپش قلب یک ملت به شوق دیدن معمار انقلاب است. انقلابی محله بهارستان از ورود امام میگوید: روز 12 بهمن به منزل یکی از اقوام که تلویزیون داشت رفتیم تا ورود امام به میهن را ببینیم. تلویزیون داشت تصویر امام را نشان میداد که ناگهان برای یک دقیقه تصاویر شاه فراری را به جای امام پخش کردند. صاحبخانه یک مشت محکم به تلویزیون زد به طوری که به زمین افتاد. همه پکر شدیم و به خانه بازگشتیم. روز بعد خبر پخش شده بود که مردم مشهد هزاران تلویزیون را شکستند.
غلامحسین دستخوش نیک، شهروند محله مقدم، در سال57 در خیابان جمهوری اسلامی به مدرسه میرود.
او از خاطراتش در روزهای قبل از پیروزی انقلاب میگوید: هر زمان که تظاهرات میشد مدرسه را تعطیل میکردند. ما بیرون میآمدیم و تانکها را یک طرف و در طرف مقابل مردم را میدیدیم. بعدها کمی جرئت پیدا کردیم و با بچههای مدرسه در تظاهراتهای خیابانهای نزدیک حرم شرکت میکردیم.
دستخوش به روزهای مبارزه مردم اشاره میکند و ادامه میدهد: هنوز هم گاهی به آن روزها فکر میکنم به حرکتهایی که مردمی بود. باورم نمیشود مردم آن زمان چه جرئتی داشتند که با دست خالی با مأمورانی که مسلح بودند، مبارزه میکردند. آن زمان تنها حامی مردم اعتقاد آنها بود و یک رهبری که او هم با دست خالی از فاصلهای بسیار دور آنها را هدایت میکرد.
پدرم با وجود تمام گرفتاریهای که داشت پیروزی در انقلاب برایش از همه چیز مهمتر بود. تمام مردم همین طور بودند برخی حتی شرکت در راهپیمایی از نان شب برایشان مهمتر بود
من مردم را که میدیدم شگفت زده میشدم که با وجود گرفتاریهای بسیار در تظاهرات شرکت میکنند. پدر مرحوم من نیز با وجود اینکه سواد نداشت نوارهای سخنرانی امام را به خانه میآورد، به زیرزمین میرفت و تنهایی گوش میکرد. پدرم با وجود تمام گرفتاریهای که داشت پیروزی در انقلاب برایش از همه چیز مهمتر بود. تمام مردم همین طور بودند برخی حتی شرکت در راهپیمایی از نان شب برایشان مهمتر بود.
خیابان جمهوری یا بولوار فرودگاه سابق یکی از خیابانهای اصلی مشهد بود. وقتی شاه به مشهد میآمد از این خیابان عبور میکرد. به همین دلیل تجمعات زیادی در اینجا شکل میگرفت. پس از پیروزی انقلاب نیز محل جشن و شادی مردم بود. مردم بسیار خوشحال بودند همه جا شیرینی و شکلات توزیع میکردند. همه خودشان را در این پیروزی سهیم میدانستند. ریسههای بزرگی بین دو طرف خیابان فرودگاه نصب شده بود. از زمانی که شاه از کشور فرار کرد وضعیت تغییر کرد.
قبل از آن مردم همه ناراحت بودند چرا که هر زمان راهپیمایی بود یک تعدادی مجروح و شهید میشدند. پس از فرار شاه روحیه مردم تغییر کرد. همه با انگیزه و خوشحال بودند. من این حالت مردم را بعد از آن تنها در دوران دفاع مقدس در جبههها میدیدم. وقتی میرفتیم جبهه و بازمیگشتیم همه فکر میکردند من با همه قهر هستم دلیل ناراحتی من دیدن شهادت دوستانم و وضعیت جبهه بود. اما بعد از پیروزی در عملیاتها همه خوشحال بودند. شادیهای آن زمان بهترین و لذت بخشترین خاطرات زندگی من است.
حسن طاهری، شهروند محله مقدم، که این روزها بازنشسته شده و اوقاتی از روزش را در بوستان در کنار دیگر بازنشستهها میگذراند، از خاطرات خود در روزهای قبل از پیروزی انقلاب میگوید: در سال۵۶تا ۵۸ در خیابان خسروی دکان پارچه فروشی داشتم. از اوایل دیماه تظاهرات شدت بیشتری گرفت.
در مواقعی که مردم به این خیابان میآمدند و علیه شاه شعار میدادند وقتی درگیری میشد به مردم میگفتم درون مغازه من بیایند و وانمود کنند مشتری هستند. البته بیشتر مواقع نیاز نبود بگویم خودشان میآمدند. برخی پشت میز فروش میرفتند و خیلیها به ظاهر مشتری میشدند.
یک روز که درگیری شدید شد تعداد زیادی وارد مغازهام شدند به نحوی که دیگر جای تکان خوردن نبود. یک سرهنگ ارتش به مغازهام آمد و خطاب به من گفت: «با پناه دادن به خرابکارها برای خودت خطر میخری، امیدوارم حداقل این افرادی که پناه دادی از تو جنسی هم بخرند.»
این را گفت و رفت. شاید ۱۰تا 15 نفر از آنهایی که آمده بودند با شنیدن حرف آن سرهنگ از من خرید کردند با وجود اینکه خیلی زمان برد تا به همه آنها جواب بدهم. طاهری از خاطرات خود در روزهای پس از پیروزی انقلاب میگوید: مردم آنقدر خوشحال بودند که نمیدانستند چه کار کنند. برخی شیرینی میخریدند در خیابان توزیع میکردند. هر کسی را میدیدیم به یک نحوی آنروزها خوشحالی میکرد حتی افرادی که اصلا انقلابی نبودند پس از انقلاب تغییر کردند.
اسد باقری، شهروند محله مقدم، هم از روزهای قبل از انقلاب در محله کوی پلیس میگوید: با برادر کوچکترم راهی خیابان میشدیم. با اسپری روی دیوار خانهها شعار نویسی میکردیم. یک بار روی دیوار خانه یک ساواکی نوشتیم مرگ بر شاه، البته آن موقع نمیدانستیم خانه متعلق به آن شخص است.
فردای آن روز که رفتیم دیدیم در تمام آن کوچهها که ما شعار نویسی میکردیم سرباز مستقر شده است. صبح روز بعد دیدیم شعارهای ما را پاک کردند. یک هفته ای دیگر جرئت نکردیم از آن کوچهها عبور کنیم یک روز که اتفاقی مسیرم به آن کوچهها در محله کوی پلیس افتاد دیدم خیلی از دیوارهای خانهها شعار نویسی شده حتی دیوار خانه آن ساواکی را از شعار پر کرده بودند.
راننده کامیون جایی نگهداشت و پیاده شد، وقتی جمعیت را دید همه گفتیم الان عصبانی میشود و دعوا میکند اما رفت برای همه ما آبمیوه خرید و گفت بخورید تا انرژی بگیرید
باقری به خاطره دیگری اشاره میکند که مربوط به یک هفته قبل از انقلاب است و بیان میکند: یک روز از راننده یک کامیون اجازه گرفتیم و سوار ماشینش شدیم. با برادرم در راه مدام شعار میدادیم. مردم در خیابان تا ما را میدیدند زود سوار شدند و خیلی زود کامیون پر شد به نحوی که دیگر هیچ جایی باقینمانده بود.
راننده کامیون جایی نگهداشت و پیاده شد، وقتی جمعیت را دید همه گفتیم الان عصبانی میشود و دعوا میکند اما رفت برای همه ما آبمیوه خرید و گفت بخورید تا انرژی بگیرید. آن روز تا غروب در خیابان با همان کامیون بودیم و در خیابانهای فرعی بیشتر بود. ما شعار میدادیم. هر وقت که بوق میزد ساکت میشدیم چرا که منظورش این بود مأموران در نزدیکی ما هستند.
عباس براتی، مرد میانسالی است که در یکی از تعمیرگاههای خیابان کوشش از نوجوانی مشغول است. او میگوید: من در یک تعمیرگاه ماشین شاگرد بودم حاج رضا ثانی، صاحبکارم هر روز یا دو روز یکبار با تعدادی از همسایهها میرفت و در تظاهرات شرکت میکرد.
یک بار به من گفت: «عباس اگر دوست داری میتوانی همراه ما بیایی» گفتم مغازه پس چی؟ پاسخ داد: «کرکره را پایین بکش حقوقت را میدهم». ذوق کردم که یک روز بدون کار میخواهم حقوق بگیرم در یک چشم بههم زدن مغازه را بستم و همراه آنها راه افتادم.
به خیابان شیرازی رسیدیم، جمعیت زیادی جمع شده بودند. همه چیز خوب بود تا اینکه مأموران شروع به تیراندازی کردند. من میدیدم بیشتر سربازان تیر هوایی میزدند اما تعجب میکردم که چرا مردم تیر میخوردند. آنجا بود که افرادی را دیدم که در پشت بامها مستقر بودند و تیراندازی میکردند.
من فرار کردم از خیابان و به خانه بازگشتم. آن روز صاحبکار مرحومم را دیگر ندیدم فردا در مغازه گفتم اوستا امروز میرویم تظاهرات؟ گفت: «خوشت آمده؟ دیگر نمیبرمت خیلی خطرناک است.خانوادهات تو را به من سپردند. اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر و مادرت آن را از چشم من میبینند. باز هم اصرار کردم که در آخر قبول کرد بار دیگر مرا با خود ببرد. خیلی مواظبم بود اجازه نمیداد از کنارش تکان بخورم.»
سید امیرحسین حسینی جوان 25سالهای است که انقلاب را به چشم ندیده است اما پدر مرحومش سید احمد حسینی از انقلابیهای فعال در مشهد بوده است. او از میان خاطرات انقلابی پدر که بارها برایش گفته است چیزهایی به خاطر دارد.
یادگارهایی از پدر که برای ما میگوید: «انقلاب پیروز شده بود و همه جا تحت تسلط نیروهای انقلاب بود به جز کنسولگری آمریکا در چهارراه گلستان که از پشت بام آنجا تیراندازی شدیدی میشد و چند نفر شهید و مجروح شدند. پدرم چند ساعت درگیر بودند هرچه با بلندگو میگویند انقلاب پیروز شده و تسلیم شوید فایدهای ندارد و همچنان تیراندازی میشود.
تا اینکه نیروها وارد ساختمان میشوند و میبینند تنها یک سرباز از شیروانی آنجا تیراندازی میکرده است. به او گفته بودند مقاومت کن به زودی نیروی کمکی برایت میفرستیم او هم به همین خیال مانده بود.