حجتالاسلام قاسم پورمحمدی شاهد وقایع بزرگی چون 15خرداد و جریان فیضیه قم بود. حجتالاسلام پورمحمدی، پدر شهید و مردی روحانی و انقلابی بود. او سال 1326در یکی از روستاهای نکا در استان مازندران در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. قرائت قرآن را از مادرش آموخت. طوری که در 7سالگی بعد از نماز صبح یک صفحه قرآن میخواند. به گفته خودش به کمک مادرش نماز با گوشت و خونش عجین شده بود.
از کودکی علاقه بسیاری به درس خواندن داشت، طوری که به گفته خودش وقتی بنا شد او را در مدرسهای در نکا ثبتنام کنند از خوشحالی مسیر جلو در حیاط تا خانه را 50بار دوید. با این حال به دلیل اینکه سنش به 7سال نمیرسید او را ثبتنام نکردند و به روستا برگشت. پس از مدتی ملا مکتبی به روستایشان آمد و قاسم در مکتب با علاقه خواندن قرآن را تنها در 3ماه یاد گرفت.
در 9سالگی برای اولین بار در روستایشان مداحی کرد و او را به عنوان مداح روستا میشناختند. علاقه به قرآن باعث شد در 13سالگی در حوزه علمیه نکا ثبتنام کند. از همان کودکی ذهنیتی انقلابی داشت طوری که در خانه یکی از روستاییان عکس شاه را روی دیوار میبیند و بدون اطلاع صاحبخانه آن را پاره میکند. وقتی با اعتراض صاحبخانه روبهرو میشود میگوید این مرد دروغگو است و مردم را غارت میکند.
در حوزه علمیه آیتالله کوهستانی در نکا مشغول تحصیل میشود تا اینکه یک روز شیخ عبدالله صادقی به دیدار کوهستانی به حوزه میآید. او در درس فقه شاگرد امام خمینی(ره) بود. قاسم نوجوان در حین چای ریختن برای استادانش به حرفهایی که بینشان رد و بدل میشود گوش میدهد.
هر چه شیخ عبدالله از امام بیشتر تعریف میکند او بیشتر شیفته و واله امام میشود تا جایی که بعد از اتمام صحبتهای استادش از شیخ عبدالله میخواهد به همراهش به قم برود. شیخ عبدالله پدر و مادر قاسم را راضی میکند و پورمحمدی در 14سالگی به عشق امام به حوزه علمیه قم میرود. به محض ورود به حوزه علمیه سراغ امام را میگیرد. «یکی از طلاب نشانی ظاهری امام را که در آن زمان به حاج آقا روح الله شهرت داشت به من داد.
هر چه شیخ عبدالله از امام بیشتر تعریف میکند او بیشتر شیفته و واله امام میشود تا جایی که بعد از اتمام صحبتهای استادش از شیخ عبدالله میخواهد به همراهش به قم برود
در مسیری که امام به مسجد میرفت و کلاس نهجالبلاغه داشت نشستم، وقتی امام را از دور دیدم شناختم به طرفشان دویدم و دستشان را بوسیدم امام هم لبخندی زدند و دستی پدرانه به سرم کشیدند. تا مدتها کارم همین بود. همزمان در کلاسهای امام هم شرکت میکردم. امام شاه را مایه ننگ اسلام و شیعه میدانست و در کلاسهایش به روشنگری در اینباره میپرداخت. در واقع در کلاسهای امام بود که اولین مبارزان انقلابی پرورش یافتند.»
در جریان واقعه فیضیه او از جمله کسانی بود که با چماق یک ساواکی مجروح و در بیمارستان فاطمی بستری شد. دکتری که او را ویزیت کرد گفته بود چون شال به سرش بسته از مهلکه نجات پیدا کرده والا آن چماق برای از پا در آوردن یک مرد کامل کافی بود چه برسد به سر کوچک یک نوجوان.
مردم برای ملاقات به بیمارستان میآیند و یکی از ملاقاتکنندگان میخواهد که لباس خونی قاسم را 25تومان برای یادگاری بخرد در حالی که پیراهن نو آن زمان 5تومان بیشتر قیمت نداشت. حالش که بهتر میشود به فیضیه برمیگردد. امام برای ملاقات با روحانیان به فیضیه میآیند. وقتی قاسم به سمتشان میروند و دستشان را میبوسند امام میگویند این نامردها حتی به این نوجوان هم رحم نکردند.
در جریان واقعه فیضیه او از جمله کسانی بود که با چماق یک ساواکی مجروح و در بیمارستان فاطمی بستری شد. دکتری که او را ویزیت کرد گفته بود چون شال به سرش بسته از مهلکه نجات پیدا کرده است
بعد از انقلاب پورمحمدی به عنوان یک روحانی به کارهای فرهنگی و تبلیغی میپردازد. در جنگ به عنوان یک روحانی، سرباز و بیسیمچی خدمت میکند. در بسیاری از عملیاتها پسرش محمدرضا او را همراهی میکرد و در عملیات کربلای10با اصابت گلوله به سرش به شهادت رسید.
پورمحمدی به همراه خانوادهاش پس از اتمام درس حوزه از قم به مشهد میآید و در مشهدقلی ساکن میشود. یکی از اهالی محله مشهد قلی دربارهاش میگوید: حاج آقا محمدی یکی از کسانی بود که قبل از انقلاب هدایت مردم در راهپیمایی را به عهده داشت. او حدود 38ساله بود که در تجمعها و حتی اطلاعرسانی و روشنگری انقلاب نقش پررنگی در مشهدقلی ایفا میکرد.
نودهی ادامه میدهد: در محله به حجتالاسلام محمدی معروف بود. او در مسجد محله سخنرانی میکرد. حتی او را برای سخنرانی به شهرستانهای اطراف و خارج از استان میبردند. اهالی محله او را که از قدیمیهای این محله بود خیلی دوست داشتند و از فوت این پدرشهید در سوگ و ماتم هستند.