هر مکانی پر از رمز و نشانه است. نشانههایی که از دل صاحب آن بیرون آمدهاند و این نشانهها همان چراغهای راهنما هستند، گردش به راستها، دوربرگردانها و چیزهایی که پیچ و خم روح را نشان میدهند.
من هم اولین نشانهای که از او میبینم طرح ماندالای روی دیوار است، درست کنار در ورودی، پر از انحنا و دایرههای زرد و آبی و فیروزهای. نقشهای کوچک از سرزمینهای ناشناخته درونش. ماندالا در واقع یک شکل هنری است. دایرههای نمادین برای نمایش جهان هستی، تمرکز بر خویشتن و جستوجوی درون انسان. یک ماندالا بیشتر از یک شکل ساده است، مدلی است از ساختار زندگی و شاید بیانگر زندگی طراح آن، چند دقیقهای میایستم به تماشا و نگاهم توی انحناها گیر میکند. بعد وارد خانه میشوم و این نشانهها را در گوشه و کنار خانه هم میبینم.
توی آن تابلوی مخمل بزرگی که سالها پیش کشیده است، دختری شیرازی که در فضایی مهآلود چنگ مینوازد یا توی تابلویی که به دیوار اتاق خواب آویخته شده و او آن را نیمه گمشده معرفی میکند و بعد نیمه گمشده را جایی درون خودش توصیف میکند و میگوید: «با پیداکردن نیمه گمشدهات میتوانی خودت را به بالاترین نقطه کمال برسانی و اما نیمهگمشده را تنها درون خود میتوانی پیدا کنی.»
اینها را منصوره خاوری خراسانی میگوید.
نقاشی که اسمش را هم نشنیدهام، اما حالا بهواسطه این گزارش پا به خانهاش گذاشتهام. نبوغش و حرفهای پشت طرحهایش شگفتزدهام میکند.
متأهل است و مادری ۳۲ ساله و از اهالی انتهای خیابان مصلی ۲۸، در چند نمایشگاه گروهی شرکت کرده، در هر سبکی که فکرش را بکنید قلم زده، تا به حال تصویرگری چند کتاب و مجله را هم برعهده داشته است و سرانجام این روزها در فکر برگزاری یک نمایشگاه انفرادی هم هست.
نمایشگاهی که وقتی اسم عنوانش را میپرسم میخندد و پس از چند ثانیه مکث پاسخ میدهد: «از کنج مطبخ...» و بعد اضافه میکند که میخواهد انگیزهای باشد برای خانمهای خانهدار که برای رسیدن به اهدافشان تلاش کنند.
نیمنگاهی به تابلوهای آویخته به دیوار میاندازم. حس و حال خوبشان در فضای خانه هم جریان دارد. مینشینم روی مبل و بوی نقاشیها را میشنوم، بوی صمیمیت خانهای گرم، بوی چای تازه دم... میآید سینی چای را میگذارد روی میز روبهرویم و خودش هم مینشیند.
گفتگو را آغاز میکنیم. میفهمم که این حس و حال نسیمی بوده که سالها پیش اول توی خانه روحش وزیدن گرفته است و بعد توی روزنهای کوچک طرحهای انتزاعیاش. وقتی نمونه کارهایش را میدهد دستم، یکی یکی ورق میزنم و پستوهای پنهان جانش را میان آنها میبینم.
منصوره میگوید که این حس و حال از همان دوران کودکی همراه او بوده است. از همان دوره دبستان که زنگ نقاشی به جای همه بچهها نقاشی میکشیده است. این ذوق و استعداد از جایی که نمیداند مثل یک گیاه خودرو توی دستهایش جوانه میزند. کودکی او میان رنگها و کاغذها میگذرد. بذرهای این گیاه را شاید ذوق پدرش کاشته باشد. پدری که هنرمند است و به گفته او سنگکاری نمای ساختمانهایی مثل الماس شرق و بانک ملی را انجام داده است.
میگوید: «من و خواهر و برادرهایم مینشستیم ساعتها به طرحهایی که پدر برای ساختمانها میزد نگاه میکردیم و محوشان میشدیم. هیجان داشتیم که کار را روی دیوار هم ببینیم. با دقت به دست پدر و رنگهایی که روی دیوارها میزد نگاه میکردیم. پدرم خودش چنین روحیهای داشت و حالا هم مشوق اصلی من پدرم است.»
تا سن هجده سالگی نقاشی را خودجوش فرامیگیرد و به هیچ کلاس آموزشیای پا نمیگذارد. بعد از آن به پیشنهاد یکی از دوستهای نقاشش تصمیم میگیرد که حرفهایتر کار را دنبال کند.
جلسات این کلاس در منطقه خسروی برگزار میشود و او هر روز مسیری را با اتوبوس طی میکند تا به کلاس برسد. البته این جلسات را هم نصفه و نیمه رها میکند و بعد دوباره به خودآموزی رو میآورد. اما در همان روزهای اول شرکت در کلاسها مادر همسرش او را توی همان اتوبوس یادشده میبیند، پس از اینکه پیاده میشود شمارهاش را از دوستش میگیرد. بعد از آن جلسات خواستگاری و باقی ماجرا. اینها را با همان لبخند آرام و همیشگیاش تعریف میکند و آخرش هم میگوید: «این بود ماجرای ازدواج من در مسیر هنر.»
برای او خواندن یعنی کشف و کتابها کلید ورود به نقاشیهایش هستند. جان مایه و خمیر مایه اصلی. خودش میگوید بیشتر از اینکه طرح بزند، کتاب میخواند. چراکه معتقد است رسالت یک هنرمند ابتدا کشف و جستوجو است. جستوجوی حقیقت. میپرسم که او حالا به کشف حقیقت رسیده است؟
خاوری میگوید: «آدم همیشه باید رونده باشد و در مسیر. من هم حالا احساس میکنم که جهان بینیام کلی تغییر کرده است. همین تغییر یعنی کشف.»
شعرها هم نیمی از مطالعات او را تشکیل میدهند و شعرهای زیادی از بر است، اما بیت محبوبش این است: اسب خرد خویش اگر نیک بتازیم / صد روزنه در پهنه باور بگشاید
این بیت سبب آفرینش طرحی انتزاعی است که حالا آن را قاب کرده و به دیواری در گوشه خانه آویخته است. شمایل یک اسب که وقتی خوب دقت میکنی دنیای دیگری هم درونش پیدا میکنی، دنیایی پر از پرنده و ماهی.
اما طرح محبوبش که آن را جداگانه و مجزا از تابلوهای دیگر به دیوار نصب کرده است نیمه گمشده نام دارد. طرح یک گل سرخ که در دل خاک ریشه دوانده است. بخشی از آن ریشه کم کم رشد کرده و به سطح رسیده و دوباره شکوفا شده و گل داده است. ما حالا توی خاک را میبینیم. میبینیم که این گل زیبا در واقع بخشی از همان گیاه اصلی است.
میگوید: «به گمان من نیمه گمشده هر کسی درون اوست. بخشی از وجود خودش که به کمال نرسیده است که اگر برسد دیگر نیازی به پیداکردن نیمه گمشده در دنیای بیرون ندارد.»
حالا سالهاست که از سبک رئال فاصله گرفته است و تمام کارهای او رنگ و بوی خیالی و انتزاعی دارند. این تغییر سبک را نتیجه آشناییاش با دنیای مجازی میداند
تابلوی بعدی که حال و هوای همین تابلو را دارد تحت تأثیر رمان بوف کور صادق هدایت کشیده است و مفهوم مسخ. طرح دو پرنده شبیه ققنوس که در زندگی قبلی خود انسان بودهاند.
اما بهترین کتابی را که خوانده است کتاب «ایران درودی» معرفی میکند. الگوی زندگی هنریاش! میگوید: «عاشق نقاشیهای ایشان هستم. میتوانم ساعتها به کارهایشان خیره شوم و در فضای معلق و خیالانگیزش غرق شوم و پرواز کنم.»
خانم درودی که سال قبل سفر میکند و به مشهد میآید، در پردیس کتاب نشستی با حضور ایشان برگزار میشود و منصوره هم در آن شرکت میکند. میگوید: «باورم نمیشد که ایشان را از نزدیک میدیدم. فقط اشک میریختم و به حرفهایشان گوش میدادم. حرفهایشان درباره عشق و علاقه به وطن و تشویق خانمها برای رسیدن به اهدافشان بود.»
از اهداف خودش میپرسم. میگوید: «تمام هدف من این است که بتوانم مادر خوبی برای فرزندانم باشم!»، اما بیشتر که میگوید میفهمم تعریف مادر خوب در ذهن او با تعاریف کلیشهای از زمین تا آسمان فرق میکند. او این مادر خوببودن را در گرو آگاهی خودش میداند و میگوید که خودشناسی و خودسازی خودمان در نهایت همان تربیت بچههاست: «فرزندان را نباید برای پرکردن چالههای وجودت به دنیا بیاوری.»
این را به نقل از کتابی که بهتازگی خوانده است میآورد، وقتی نیچه گریست. مانی و نگار دو فرزند قد و نیمقد او هستند. یکی آرام توی اتاق خوابیده است و دیگری رفته مدرسه.
گوشی را برمیدارد و عکسهایشان را نشانم میدهد. لابهلای عکسها میبینم که بچهها دور میز مادر جمع شدهاند و همراه او نقاشی میکشند یا کتابهای توی کتابخانه را ورق میزنند. از آرزوهایش درباره بچهها میپرسم. انتظار دارم چیزی که میگوید ربطی به هنر و نقاشی داشته باشد، اما جواب میدهد: «آرزو دارم دست به هر کاری که میزنند، هر مسیری را که انتخاب میکنند و به هر کجا که میروند حالشان خوب باشد؛ همین.»
حالا سالهاست که از سبک رئال فاصله گرفته است و تمام کارهای او رنگ و بوی خیالی و انتزاعی دارند. این تغییر سبک را نتیجه آشناییاش با دنیای مجازی میداند. چند سال پیش اینستاگرام را نصب میکند و با کلی هنرمند ایرانی و خارجی آشنا میشود و از طرحهایشان ایده میگیرد. حالا کارهای او همه با قلم راپید هستند. قلمی مخصوص نقشهکشی که تا پیش از آن اسمش را هم نشنیده بوده و بعد در همان فضای مجازی با آن آشنا میشود و کار با آن را آغاز میکندهمین دنیای مجازی سبب همکاری او با داستاننویسان هم میشود.
تا به امروز با چند نویسنده برای تصویرگری کتابهایشان همکاری کرده است که همه ابتدا طرحهای او را در صفحهاش دیدهاند. (وقتی ماهیها با چشم باز میمیرند) عنوان یکی از کتابهایی است که نقاشی او با نام (چشم انتظار) روی آن چاپ شده است. این نقاشی تصویر یک چشم است پر از ماهیهای شناور در آن.
او تعریف میکند که سعیده پاکنژاد که تا پیش از این آثار دیگری هم به چاپ رسانده است، این نقاشی را در صفحه او میبیند و بنا به شباهتهایی که در اثر در حال چاپش با این نقاشی میبیند، پیشنهاد همکاری میدهد و او هم قبول میکند.
اما از اولین تجربیات او در حوزه تصویرگری کتاب و همکاری با نویسندهها بر میگردد به سه سال پیش و تصویرگری برای کتابی با عنوان (داستانهای من و کودک من) در حوزه مادر و کودک. این کتاب آموزشهایی را با زبانی نرم و فانتزی به خانمهای باردار میدهد. این همکاری یکی از معدود کارهای رئال او در زمینه تصویرگری را رقم میزند که خودش هم آن را دوست دارد.
او حالا برای یک مجله طنز برای بچههای شهرکرد با نام (فالگوش) هم تصویرگری میکند. شمارههای قبلی را نشانم میدهد و طرح جلد شماره جدید را. آنقدر کارها قوی و خلاقانه هستند که آدم را میخکوب میکنند. تند تند صفحهها را یکی یکی ورق میزنم و نگاه میکنم و کیفور میشوم.
همین فضای مجازی راه او را برای ورود به نمایشگاههای مختلف باز میکند. صفحه نگارخانههای مختلف شهر را میبیند و در فراخوان آنها شرکت میکند. تا به حال در ۴ نمایشگاه گروهی شرکت کرده است.
نمایشگاههایی که در گالریهای مطرح در مشهد برگزار شدهاند، گالری آرتین، عسل، آذر نور و ارغوان. البته در گالری ارغوان دوبار در دو فراخوان مختلف شرکت کرده و آثارش به نمایش در آمده است. میگوید: «ساز و کار نمایشگاههای گروهی به این صورت است که مثلا هر فرد فقط میتواند تعداد مشخصی تابلو را ارائه بدهد. این تعداد معمولا دو تا پنج تابلو است. هنرمندان در فراخوان شرکت میکنند. کارهای خود را میفرستند و معمولا فقط تعدادی از آنها انتخاب میشود.
اگر بخواهی کاری را انجام بدهی راه آن را هم پیدا میکنی. من سعی میکنم از تمام لحظاتم بیشترین استفاده را بکنم
برای نمایشگاه اول من پنج اثر خود را فرستادم و هر پنج تا پذیرفته شد. استرس زیادی داشتم. هم هیجانزده بودم و هم میترسیدم. اولین بار بود که آثارم را در معرض نمایش قرار داده بودم. بعد که دیدم توی همان نمایشگاه استادان مطرح هم کارشان را ارائه کرده بودند، خوشحال شدم. استادانی که از کار من هم تعریف میکردند و وقتی میفهمیدند تا به حالا استادی نداشتهام کلی تعجب میکردند و بعد تشویقم میکردند. همه اینها ترس من را میریخت و به من انگیزه میداد.
آن زمان مانی، پسرم، هنوز کوچک بود و اغلب من بچه به بغل توی نمایشگاه راه میرفتم.
خیلیها از من میپرسیدند چطور با وجود بچهای با این سن و سال نقاشی میکشی؟ همه اینها، حرفهای خوبی بود که انگیزهام را چند برابر کرد و باعث شد که در سه نمایشگاه گروهی دیگر هم پس از آن شرکت کنم. از ثمرات این نمایشگاه برای من پیداکردن دوستان هنرمند هم بود. هنرمندان مشهدی که حالا با آنها در ارتباط هستم.»
من هم همین را از او میپرسم اینکه با وجود کار خانه و بچهها چطور میتواند به تمام علایقش برسد؟ جواب میدهد: «اگر بخواهی کاری را انجام بدهی راه آن را هم پیدا میکنی. من سعی میکنم از تمام لحظاتم بیشترین استفاده را بکنم. خواب من در طول روز از شش ساعت بیشتر تجاوز نمیکند و خیلی از کارهایم را هم همزمان انجام میدهم.
مثلا همانطور که آشپزی میکنم کتاب صوتی هم گوش میدهم. من با وجود همین بچهها مدرک کارشناسیام را هم گرفتم تا کاردانی بیشتر نخوانده بودم و درس را رها کرده بودم، اما همیشه دلم میخواست که درسم را ادامه بدهم. نشستم برای کنکور خواندم و در رشته ادبیات پذیرفته شدم و مدرکم را گرفتم. حالا هم یکی از اهدافم این است که بتوانم در رشته تصویرگری ادامه تحصیل بدهم تا بتوانم کار تصویرگری کتاب را حرفهایتر ادامه داده و با نویسندههای بزرگتری همکاری داشته باشم.»
اما این تمام فعالیتهای او نیست. او آموزش هنر را هم تجربه کرده و افراد محله هم او را حالا به واسطه همین آموزشها به خوبی میشناسند.
این تجربه را اینطور توضیح میدهد: «مادرم عضو بسیج یکی از محلات منطقه ۶ است. از من خواست که چهره یک بانوی شهید را برای رونمایی از آن در مراسم تجلیل از او طراحی کنم. پس از آن اعضای بسیج که از کار من خوششان آمده بود از من خواستند که برای کودکان ۶ تا ۱۰ سال در محله کلاس آموزشی برگزار کنم. من کار با راپید را انتخاب کردم و بچهها هم استقبال زیادی کردند. پس از آن هم در خانه کلاس خصوصی برای علاقهمندان برگزار کردم. این آموزشها باعث شد که متوجه شوم استعداد بچهها در این منطقه در زمینه نقاشی بسیار زیاد است. استعدادهایی که خیلی وقتها دیده نمیشوند و مورد توجه قرار نمیگیرند و دست آخر نابود میشوند...»
از دیگر تجربههای او در زمینه آموزش برمیگردد به نقاشی روی پارچه. از دیگر علایق او که آن را هم جسته و گریخته کنار طراحی دنبال کرده است، مدرک آن را هم گرفته و بعد برای دورهای کوتاه در آموزشگاه خیاطی نگین به آموزش نقاشی روی پارچه پرداخته است.
او درباره نحوه این همکاری میگوید: «نقاشی روی پارچه را دوست داشتم. برای خواهرم نقش یک گل را روی پارچه مانتویی که دوخته بود کشیدم. او خیاط بود و توی همان آموزشگاه کار میکرد. هنرجوها و استادکارها دیده بودند و خوششان آمده بود و این شد که آنجا آموزش را شروع کردم.»
در پایان گفتگو میگوید که حالا بعد از تمام این فعالیتها قدم در راه دیگری هم گذاشته و آن داستاننویسی است. حالا دوره مقدماتی کلاسهای داستاننویسی را هم پشت سر گذاشته و میخواهد در دوره پیشرفته هم شرکت کند.
میگوید دوست دارد یک روز داستان خودش را بنویسد یا اینکه نمایشگاه انفرادی خودش را داشته باشد.
نمایشگاهی با عنوان «از کنج مطبخ» تا مادر بهتری باشد، تا بتواند انگیزهای باشد برای خانمها. به اینجا که میرسد نگاهش برق میزند و لبخند روی لبش پررنگتر میشود. لبخندهایی که شبیه موجهای کوچک آبی روی سطح روحش شناور هستند، عمیق و آرام و همیشگی.