ساعت حدود 7بعد از ظهر را نشان میدهد. خیابانهای توس مانند همیشه پرتردد و شلوغ است. این سوی شهر بیشتر از جاهای دیگر در میان عابران میشود چهره رنگ و رو پریده زبالهگردها را دید. کیسه پر از پلاستیک روی دوش زن جوان سنگینی میکند. آن را روی دوشش جابهجا کرده و بدون اینکه به تردد خودروها توجهی داشته باشد با عجله عرض خیابان را طی میکند.
در خیابانهای توس فقط کافی است از اصلی به فرعی بپیچید آن وقت است که اعتیاد با دندانهای زرد رنگ و لباسهای کثیف و پاره توی ذوق میزند.اینجا مشهدقلی است. جوانهای بسیجی مسجد 100ساله جوادالائمه(ع) انتظار میکشند تا ما برسیم و شبهای توس را نشانمان دهند. با 2ماشین پشت سر هم به سمت انتهای مشهدقلی پیش میرویم. در گزارش پیش رو مشاهدات ما را از 3ساعت حضور شبانه در محله مشهد قلی میخوانید.
هر چه مشهدقلی را به انتها میرویم خیابانها تاریکتر میشود. جوانهای مسجدی همراهمان درست روبهروی منازل مسکونی اتاقکی مخروبه را نشانمان میدهند. محمدرضا یزدانی 21ساله است و سرباز. او یکی از همین جوانهاست. محمدرضا چراغ قوه گوشیاش را روشن میکند و به داخل میرود. اصرار دارد عکاسمان از وضعیت موجود تصویر بگیرد. اتاقک در و پیکر درستی ندارد. داخلش هم پر از ظرف غذا و زباله است. دیوارهای سیاه نشان میدهد معتادان بسیاری در این خرابه شب را به صبح رساندهاند.
او میگوید: اینجا انبار نمک شهرداری بود. از وقتی یادم میآید بیاستفاده مانده و حالا بلای جانمان شده است. در این اتاقک بارها زورگیری شده یعنی از لب خیابان عابر را کشان کشان به این خرابه میآورند و هرچه دارد و ندارد از او میگیرند. دختران اینجا امنیت ندارند»(لبش را به دندان میگزد و سرش را پایین میاندازد.)
امیر نصیری یکی دیگر از بسیجیهای مسجد جوادالائمه(ع) است. او 32ساله است و شغل آزاد دارد. نصیری با دست زمینهای اطراف انبار نمک شهرداری را نشانمان میدهد و میگوید: در این زمین هر جور خلافی که بگویید انجام میشود. اصلا شما یک آدم را بکش و بیاور توی این بیایانها چال کن بهخدا اگر آب از آب تکان بخورد. در همین بیابانها سلاح خرید و فروش میشود. حتی خریدار سلاحش را در همین تاریکی امتحان هم میکند.
محمود جنگی، فعال فرهنگی محدوده توس و یکی از ساکنان محله، بین صحبت نصیری آمده و از او میخواهد از قیمت سلاح هم برایمان بگوید. نصیری حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: شما هر سلاحی بخواهید هست. فقط کافی است فروشندهاش را پیدا کنید.
نصیری آه سردی میکشد و میگوید: کاش خرید و فروش فقط به مواد ختم میشد. اینجا بچه در هر سن و سالی خرید و فروش میشود. معمولا بین 3 تا 5میلیون تومان قیمت دارند. بچه زیر 3سال را برای گدایی و بچههای بزرگتر را برای فروش مواد، جمعآوری ضایعات و پیداکردن خانههای خالی بالاشهر میخرند. بچههای مسجد یکی دوبار جلوی خرید و فروش بچه را در این محله گرفتهاند اما شک ندارم دور از چشم ما بارها از این نوع اتفاقها افتاده و کسی خبر ندارد.جنگی، نصیری، یزدانی و مهدی ابراهیمی همزمان صحبت میکنند. صدا به صدا نمیرسد.
بچه زیر 3سال را برای گدایی و بچههای بزرگتر را برای فروش مواد، جمعآوری ضایعات و پیداکردن خانههای خالی بالاشهر میخرند
فقط از لابهلای حرفهایشان این جملات شنیده میشود«ما اجازه برخورد قاطع نداریم. حکمی برای پلمب نداریم. مقامهایی که میتوانند وارد گود شوند هم همراهمان نیستند. فقط سعی میکنیم اوضاع از اینکه هست بدتر نشود.
از مقابل اتاقک نیمهکاره شهرداری سوار خودرو میشویم. کوچههای باریک را پشت سر میگذاریم. هوا تاریک است و جاده خاکی. تا چشم کار میکند گرد و خاک است که در تاریکی هوا با نور چراغ خودرو دیده میشود. در انتهای یک کوچه خاکی چند خودرو مقابل در گاراژی پارک کردهاند. خودرو ما هم با فاصلهای کم از خودرو بچههای مسجد توقف میکند. هوا سرد است. یزدانی کت خاکیرنگش را بیشتر به خودش میپیچد و در بزرگ گاراژ را نشانمان داده و میگوید: اینجا بچه خرید و فروش میکردند. رفتیم و بساطشان را به هم زدیم.
افراد داخل گاراژ با شنیدن صدای توقف 2خودرو بیرون میآیند و سروگوشی آب میدهند. چیزی نمیگذرد که صاحبان خودروها از ترس اینکه حضور ما برایشان دردسر شود سوار خودروهایشان میشوند و میروند.
دیوارهای مقابل گاراژ سیاه است. یزدانی با نیشخند میگوید: از خرید به مصرف است. زبالهگردها که بیشترشان معتادند تمام بار یکروزشان را به این گاراژ میآورند و به جایش مواد میگیرند. آنقدر برای مصرف ولع دارند که 2،3قدم جلوتر آتش روشن میکنند و بساط مصرفشان را راه میاندازند.
سال گذشته با تیتر لب مرز، در شهرآرامحله منطقه2 به مشکل این زمینها پرداختیم. در این گزارش گفتیم که کارفرما بنا بود شهرکی بسازد و تحویل نیروهای شهرداری بدهد اما خوابیدن کار همان و بلاتکلیفماندن زمین هم همان. جنگی در دل تاریکی دور خودش میچرخد و با انگشت زمینهای رهاشدهای که محله را در بر گرفته نشانمان میدهد و میگوید: به شهید بصیر قسم بهراحتی میشود از این زمینها که بلای جان محلهمان شده به خوبی بهرهبرداری کرد. 40سال پیش مردم در همین زمینها کشاورزی میکردند اما شهرداری زمینها را خرید و حالا هم که اوضاع را میبینید. تا وقتی این زمینها تکلیفش روشن شود اجازه بدهند مردم با تصفیه فاضلاب که هزینه زیادی هم ندارد روی زمین، کشاورزی کنند. هم اشتغالزایی میشود و هم اوضاع محله از این وضع فلاکتبار خارج میشود.
ساعت 9را نشان میدهد. 2ساعت در کوچهها و زمینهای محله دور زدیم و هر جا که رفتیم رد پای اعتیاد را به وضوح دیدیم. امشب بناست بچههای مسجد از کارتنخوابهای محله سرکشی کنند. پماد و بتادین به همراه دارند و میخواهند امشب را مانند 3شب گذشته به زخم معتادان مرحم بگذارند.در دل تاریکی چشم چشم را نمیبیند فقط نورهای گوشی راه را نشانمان میدهد. همه حواسم را جمع میکنم زمین نخورم. زیر پایمان پر از نخاله است. ضایعات ساختمانی همه جا هست. آجرهای نصفه و نیمه، تکههای سیمان، پشم شیشه و...
محمدرضا دهقانپور 35ساله است و یکی از بچههای مسجد. او معتقد است کارتنخوابها نیاز به مراقبت دارند و آنها تا جایی که بشود کمکشان میکنند: وقت سرما برایشان پتو و پلاستیک میبریم. غذای گرم هم 2،3بار در هفته سعی میکنیم به دستشان برسانیم. بین این افراد که رفت و آمد میکنیم متوجه میشویم چقدر نیاز به کمک دارند. بعضیهایشان به خاطر مصرف زیاد مواد و آلودگی، مریضی پوستی مثل قارچ گرفتهاند. با همین پماد ضد قارچ و بتادین سعی میکنیم جلوی پیشرفت بیماری را بگیریم. بیشتر از این کاری از ما برنمیآید.
دوباره در تاریکی شب به راه میافتیم. ساعت نزدیک 10شب است و آرام آرام کارتنخوابها برای مصرف و استراحت به زمینهای اطراف مشهدقلی میآیند. میرویم تا با چندنفرشان گفتوگو کنیم.
زمین را کنده است. آنقدری گود است که بتواند رویش پتویی بکشد و مانند آلونک داخلش شب را به صبح برساند. وقتی با چراغ قوه بالای سرش حاضر میشویم حسابی ترسیده است. نفس نفس میزند. آتشی که تازه روشن کرده است در تاریکی میدرخشد. پیراهن سبزرنگش از کثیفی به سیاهی میزند. انکار میکند اعتیاد دارد. میگوید فقط متادون مصرف میکند اما از نگاه بچهمسجدیها میشود فهمید دروغ میگوید. آنها هر روز با محمدهای بسیاری سروکله زدهاند و میدانستند ترسیده و کتمان میکند. بالأخره راضی به صحبت میشود.«دخترم! اسمم محمد است و 57سالهام. به این اوضاع خرابم نگاه نکنیدها، پسرم مهندس است. اگر بفهمد در بیابان میخوابم من را با خودش به خاش میبرد.»
محمد25سال است مواد مصرف میکند. 3فرزند دارد که همهشان ازدواج کردهاند. او علت اعتیادش را اختلافات خانوادگی و کجخلقیهای همسرش میداند: در کوشک مهدی محله نوده کوره آجرپزی داشتم وضعم خوب بود گاهی برای رفع خستگی با کارگرها تریاک میکشیدم همسرم بو برده و هر روز بساط دعوا در خانه به راه بود. برای فرار از درگیری بیشتر سرکار میماندم و به خانه نمیرفتم. کار کوره که خوابید تعطیل کردم و خودرویی خریدم که با آن کار کنم. تصادف کردم و خودرو را هم فروختم. این تصادف باعث شد در آمدم صفر شود. زنم در خانه مردم کار میکرد و اختلافمان هم آنقدر زیاد شد که به خانه راهم نمیداد. برای اینکه خرج موادم را در بیاورم مجبورم شدم ضایعات جمع کنم.
چهره تکیده پیرمرد بیشتر در هم فرو میرود. بغض میکند نم اشک گوشه چشمش را در نور چراغ قوه به راحتی میشود دید: خانه هم که میروم کارتن خوابم. توی اتاق کوچک جلوی در میخوابم و صبح دوباره به کوچه و خیابان پناه میبرم. از نوده تا قاسمآباد را پیاده میروم و برمیگردم تا ضایعات جمع کنم.10روز است حمام نرفتهام. یک ماهی هم میشود که آرایشگاه نرفتهام برای همین خیلی کثیف و ژولیده شدهام. روزی 100هزار تومان با فروش ضایعات پول در میآورم بیشترش را هم به همسرم میدهم اما باز هم با من خوشرفتاری نمیکند.
از او میپرسم آخر اعتیاد را نشانمان بدهد برایمان بگوید ته این راه به کجا میرسد. پتوی آلونکش را کنار میزند و میگوید: آخر این راه به اینجا ختم میشود. پوچی و بدبختی. میپرسم نمیخواهی ترک کنی و پیرمرد که بسیار هم لفظ قلم حرف میزند و علتش را هم مدرک سیکلش ذکر میکند میگوید: دخترم فرض کن که ترک کردم وقتی کار نیست چه فایده؟ باز برمیگردم سر جای اولم. مدتی طولانی هر روز سرگذر میرفتم تا شاید کاری پیدا شود و درآمدی داشته باشم اما جوانترها را میبرند و پیرمردهایی مثل من هر روز دست خالی به خانه برمیگردند.
مهدی در نزدیکی محمد نشسته و با دهان باز به حرفهایمان گوش میدهد. ژاکت کهنهای به تن دارد. موهای مشکیاش نشان میدهد سن وسال چندانی ندارد اما اعتیاد دمار از روزگارش در آورده است: 42سال دارم. 20سال است اعتیاد دارم. در سربازی معتاد شدهام. شبهای سرد و نگهبانیهای طولانی باعث میشد سربازها به مواد پناه ببرند. قوچان خدمت میکردم ساعت استراحتم مواد میخریدم وسر پست نگهبانی مصرف میکردم. سربازی که تمام شد اعتیاد داشتم. پدرم معلم بود و سختگیر. چیزی از خدمتم نمانده بود که ازدواج کردم. گواهینامه پایه یک داشتم و روی خودرو مردم کار میکردم.
هر روز یکی دو ساعتم به مصرف مواد میگذشت. صاحب کامیون که فهمید اعتیاد دارم پیشنهاد داد به جای شیره و تریاک، کریستال مصرف کنم تا نیاز نباشد هر روز زمان زیادی را برای مصرف تلف کنم. هنوز 2ماه از این ماجرا نگذشته بود که پدرم فهمیدم معتاد شدهام. هم ظاهرم داد میزد و هم وقتی توی دستشویی مصرف میکردم صدای فندک را شنیده بود. من را به زور به کمپ بردند. مدتی ترک کردم و دوباره روز از نو روزی از نو. مدتی راننده اتوبوس بودم آزمایش گرفتند و مشخص شد معتادم از کار بیکار شدم و به کارتن خوابی افتادم. حالا با جمعآوری ضایعات زندگی میکنم.
خسته شدهام. اینکه زندگی نمیشود. کل روز گرسنهام منتظرم شب از ضایعاتی پولی بگیرم و غذای مختصری بخورم. دلم برای بچههایم تنگ شده
حالا مهدی دختری 15ساله دارد. او یکبار متارکه کرده و از ازدواج دومش 2کودک 5و 3ساله دارد. همسر و فرزندانش با پدربزرگشان زندگی میکنند: پدرم اجازه نمیدهد خانوادهام را ببینم. 14بار ترکم داد اما فایدهای نداشت. اینبار گفت برو سرت به سنگ خورد برگرد. باید خودت ببینی که ته اعتیاد چیزی نیست باید خودت بخواهی ترک کنی والا اجبار بیفایده است. من هم ماندهام تا آخرش را ببینم. خسته شدهام. اینکه زندگی نمیشود. کل روز گرسنهام منتظرم شب از ضایعاتی پولی بگیرم و غذای مختصری بخورم. دلم برای بچههایم تنگ شده. (گریه میکند)
تند تند راه میرود. مانتوی قهوهای و روسری زرد رنگی به تن دارد. حرف که میزند دندانی در دهانش دیده نمیشود. رنگ و روی پریده و چروک دور لبش نشان میدهد سالهاست اعتیاد دارد.خودش را عایشه معرفی میکند: 35سال دارم. 15ساله بودم که فرزند اولم را به دنیا آوردم. سرزایمان خیلی اذیت شدم. درد داشتم و همسرم برای اینکه دردم آرام شود اصرار داشت کمی شیره بکشم. مقاومت میکردم و نمیخواستم مصرف کنم. آنقدر اصرار کرد که بالأخره برای فرار از درد به همراهش شیره و تریاک را امتحان کردم. 10روز اول زایمانم هر روز بساط مصرف به راه بود. حالم بهتر شد و همسرم بند و بساط مصرف را از مقابلم جمع کرد. اما نمیدانست به همان 10روز معتاد شدهام. هر روز منتظر میشدم از خانه بیرون برود.
او میرفت و من از موادی که داشت کمی کش میرفتم. تا 2ماه آب از آب تکان نخورد تا اینکه همسرم شیره و تریاک را کنار گذاشت و مصرف کریستال را شروع کرد. یک روز مانند همیشه از خانه بیرون رفت.مغازه سمساری داشت و روزی 10ساعتی را در مغازه میگذراند. او رفت و من مانند همیشه به سروقت موادش رفتم تا مصرف کنم. وقتی جای شیره کریستال دیدم مانده بودم چه کار کنم. دلم را به دریا زدم و چند دود کشیدم. دیگر نفهمیدم چه شد. اگر شوهرم کلیدهای مغازه را خانه جا نمیگذاشت و فوری برنمیگشت سالها بود مرده و چند کفن هم پوسانده بودم.(ساکت میشود و با خودش حرف میزند)اصلا کاش برنمیگشت و مرده بودم.
اگر شوهرم کلیدهای مغازه را خانه جا نمیگذاشت و فوری برنمیگشت سالها بود مرده و چند کفن هم پوسانده بودم.اصلا کاش برنمیگشت و مرده بودم
شوهر عایشه او را از مرگ حتمی نجات میدهد. خودش اینطور تعریف میکند: کریستال به بدنم نیفتاده بود و تشنج کرده بودم. اگر او به خانه برنمیگشت کارم تمام بود. فوری زیر پایم را با تیغ خراش داده بود و همان خونی که از کف پایم رفت جانم را نجات داد. به محض اینکه چشم باز کردم کتک مفصلی از شوهرم خوردم. به او گفتم میخواهی من را بکشی بکش اما از بعد زایمان معتاد شدهام. او هم فوری ساکم را جمع کرد و من را با بچه 2ماهه فرستاد روستا پیش مادرم.
مدتی آنجا بودم و دارو مصرف میکردم و حالم بهتر شد باز به خانه که میآمدم مصرفم شروع میشد. بالأخره همسرم با اعتیادم کنار آمد و با هم مصرف میکردیم. از ازدواجم 8فرزند دارم بزرگترینش دختر است و 17سال دارد و فرزند کوچکم پسر است و 4ساله. همهشان را بهزیستی نگهداری میکند. ماهی یک بار اجازه دارم بچههایم را ببینم.
ساعت از 11گذشته است. مدام به تعداد کیسه به دستهایی که در تاریکی مشهدقلی گم میشوند اضافه میشود. خماری اجازه نمیدهد درست راه بروند. پاهایشان به هم میپیچد و انگار که هر آن است زمین بخورند.
موضوع مشهدقلی و معضلات اجتماعیاش را با عضو شورای اسلامی شهر مشهد درمیان میگذاریم. غلامرضا صاحبی در این زمینه میگوید: بسیاری از کارتنخوابها به دلیل مشکلات اقتصادی چند سال گذشته، به این حال و روز افتادهاند. با سرد شدن هوا دیگر جای معطلی نیست و باید برایشان اقدامی انجام شود.
او ادامه میدهد: در حوزههای فرهنگی بودجههای بسیاری به هدر میرود از این ردیف بودجه باید برای سامان دادن به کارتنخوابها استفاده شود. در این زمینه شهرداری بهتر از سایر ارگانها میتواند وارد گود شود.
این مسئول شهری رسیدگی به کارتنخوابها را یکی از اولویتهای کار شورا دانسته و میگوید: در اولین قدم و بهعنوان یک اولویت انقلابی، نباید اجازه بدهیم حتی یک کارتنخواب در خیابانهای شهر دیده شود چراکه آنها هم مسلمان هستند و برخی از آنها روزی جزو افراد توانمند و تولیدکننده کشور بودهاند. ما باید از آسیبهای این حوزه بکاهیم؛ صدها آیتم در حوزه فرهنگی ردیف اعتباری مشخص دارند که هزینه کردن روی آنها ضرورتی ندارد و میتوان اعتبارات را به آیتمهای خاصی اختصاص دهیم.