جایی در انتهای پورسینا هست که شهر تمام میشود. منطقهای بدون مرز با زمینهای یکدست سرسبز. پر از بوی نعنا که هوش از سر آدم میبرد. کنار هر زمین کپرهایی به چشم میخورد که شبیه لانه پرندگان است، سست و موقت، پر از شاخ و برگ اضافه. شاخ و برگ لانه کوچک آقای رسولی تشکیل شده است از تکهپاره درهای چوبی سفید. در واقع سقف آن انبوهی از درهای سفید تکه تکه شده است که بدون هیچ نظمی کنار هم قرار گرفتهاند.
در اصل این کپر یا به گفته ساکنان آن (خانیچه) یک در سفید قدیمی با شیشههای مشبک رنگی است. همین جزئیات کوچک است که باعث میشود میان تمام خانیچههای این حوالی، این یکی را انتخاب کنیم. صاحب آن آقای رسولی است. در واقع صاحب این زمین، کشاورزی که ۱۰ سال به طور جدی کشاورزی کرده است. حالا با اینکه ماهی ۳ میلیون تومان اجاره این زمین، حقوق کارگرها و کلی هزینه جانبی دیگر را میپردازد و دست آخر برای خود و خانواده هشت نفرهاش هفتصد تومان ناقابل بیشتر باقی نمیماند باز هم عاشق این شغل است و در تمام طول گفتگو رد محو لبخندی در صورتش پیداست.
این رضایت از کجا نشئت میگیرد؟ به گمان من از ارتباط عاطفی او با شغلش با همه سختیهایی که دارد و او با جان و دل آن را پذیرفته و در آغوش گرفته است. او معنای زندگی را بدون اینکه از آن خبر داشته باشد، فهمیده است و آن را بهطور طبیعی در گل و گیاه و میوهای که پرورش میدهد پیدا کرده است. میپرسم چند سالتان است؟ پاسخ میدهد ۵۵ سال. تعجب میکنیم! همه اینها نشان میدهد که سالهای سخت کشاورزی به او ساخته است.
حقوق کارگرها و کلی هزینه جانبی دیگر را میپردازد و دست آخر برای خود و خانواده هشت نفرهاش هفتصد تومان ناقابل بیشتر باقی نمیماند اما باز هم عاشق این شغل است
هر زمین اینجا چند کارگر دارد و تعداد زیادی از این کارگرها زن هستند. یکی از آنها زهراست که در زمین آقای رسولی کار میکند. زهرا با صورت آفتابسوخته شکلاتیرنگش و کت پاره پاره قهوهای... البته همه اینها وقتی به چشم میآیند که لب به سخن باز نکرده باشد. وقتی شروع کند به حرف زدن اولین چیزی که از او میبینی یک بیقیدی صمیمانه دوستداشتنی است.
به سیبهای سرخ توی جعبه مقابل خانیچه اشاره میکنم و از او میپرسم که اینها را از کجا میآورند؟ جواب میدهد: «از باغ نَنَم!» میخندم و میفهمم برای اینکه سر صحبت را باز کنم لازم نیست شلغمها و گلکلمهای توی جعبه را وارسی کنم. از خودش میپرسم و او همه چیز را میگوید. به قول خودش یک شوهر لَنگ توی خانه دارد و یک پسر دبستانی. بار زندگی روی دوش اوست و خرج زندگی را با از صبح تا شب کار کردن توی همین زمینها درمیآورد. میپرسم تنها کارگر زن این زمین شما هستید؟
فقط خودم!
-امنیت دارد؟ تا به حال برایتان مشکلی پیش نیامده است؟
چه مشکلی؟ من، هم تربتیام، هم زورم زور مَرده!
-چه چیزی میکارید؟
بیشتر سبزی که حتی بالاشهریها هم از ما سفارش میگیرند، چون با آب چاه موتور آبیاری میکنیم و گوجه و بادمجان و پیاز و از اینطور چیزها.
-روزی چند ساعت کار میکنید؟
کله صبح میآیم اینجا تا آخر شب. چند ماه بدون تعطیلی کار میکنیم. زمستان که میشود کار تعطیل میشود و بخور و بخواب.
-بعد چطور خرج زندگی را درمیآورید؟
بخور و بخواب که نه... خیاطی هم بلدم. بالأخره خرج زندگی را هر جور شده درمیآورم.
اینها را با غرور خاصی میگوید. با همان رضایتی که در چهره آقای رسولی دیده بودم. چند لحظه مکث میکند و خودش رضایتش را این طور بیان میکند: «من آدم یکجا نشستن نیستم. همین که میتوانم راه بروم و چهارستون بدنم سالم است، برایم کافی است. میروم و راه خودم را پیدا میکنم.» بعد داخل خانیچه را نشانمان میدهد. سبزیهای بستهبندی شده و تابلوی پارچهای رنگ و رورفتهای که خودش به دیوار زده است. پشت خانیچه یک سگ کوچک را به طناب بستهاند. صدای سگ بلند میشود. میروم پشت خانیچه.
زهرا دست میکشد روی سرش، نوازشش میکند و قربان صدقهاش میرود. آنقدر از ته دل که حالا میتوانم مهربانیاش را از پشت چهره زمختش ببینم، توی دستهایش که حالا از چیدن سبزیها زمخت شدهاند.
مینشیند به سبزی چیدن. با همان دستها و من حالا او را پرندهای میبینم بدون مرز در لانهای که برای پرواز زیادی کوچک است.