«مرگ حق است؛ یک روز هم سراغ ما میآید» شنیدن این جمله در مراسم ختم و سوگواری بین آدمهای سیاهپوشی که هنوز در بهت از دست دادن عزیزشان هستند اصلا عجیب نیست، اما وقتی بین دیوارهای کاهگلی یک کارگاه کوچک صابونپزی در خیابان مصلی مشهد ایستاده باشید و بوی کتیرا و عطر یاس بیاید چطور؟
حتما تعجب میکنید اگر بگوییم گوینده این جمله مرد پنجاه و دو سالهای است که با ظاهری مرتب پشت میز مغازهای پر از صابون ایستاده؛ یک استاد صابونپز سنتی در عصر مدرنیته و تکنولوژی؛ کسی که هنوز صابون شیمیایی کارخانههای کوچک و بزرگ محصولات بهداشتی به تنش نخورده؛ بازماندهای خوشبخت از دوران رونق بازار شویندههای سنتی. علی اکبر برپا استاد صابونپزی که علاقه عجیبی به جمعکردن اعلامیه ترحیم درگذشتگان دارد؛ علاقهای که مغازهاش را به یک کلکسیون بزرگ از آگهی ترحیم تبدیل کرده است.
خیابان مصلی، صابونپزی علیاکبر برپا. اگر یک روز برحسب اتفاق گذرتان به مشهد و محله مصلی 3 افتاد، این نشانی ساده میتواند شما را به مغازه ای 60 متری برساند؛ مغازهای با دیوارهای کاهگلی، دری کوتاه و بدون تابلو. غریبی نکنید، این مغازه شاید شبیه هیچ کدام از مغازههایی که تا حالا دیدهاید نباشد، اما اگر کمی زیر سقف رنگ و رو رفتهاش بایستید به راز شگفت انگیز این مغازه پی میبرید.
مغازهای که از خیلی سال پیش به پاتوق جماعتی تبدیل شده است که دوست دارند یک جای دنج برای حرف زدن داشته باشند؛ جماعتی که هر وقت دلشان هوای دوستان و آشنایان قدیمشان را میکند یک سر به کارگاه کوچک آقای برپا میزنند. بعد از سلام و احوالپرسی با صاحب خوش اخلاق مغازه، روبهرو میشوند به سمت اعلامیههای روی دیوار. چشمشان بین اعلامیههای ریز و درشت و رنگ و رورفتهای که دیوار را از پایین تا بالا پوشاندهاند دنبال یک اسم آشنا میگردد؛ زیر لب فاتحهای میخوانند.
بعد همانجا می نشینند روبه روی دیوار روی صندلی، کنار سماوری که چای خوش عطر و طعمش از 50 سال پیش به راه است؛ چای داغ مینوشند و یاد ایام میکنند؛ یاد ایامی که صاحب اعلامیه روی دیوار هنوز زنده بود.
علیاکبر برپا از این رفت و آمد ها خاطرات زیادی دارد: «این راسته قبلا فقط حجره های صابونپزی بود، آدمهایی که در این سالها یکی یکی از دنیا رفتند، مثل پدر خودم. از آن آدمها و آن حجرهها حالا فقط من ماندهام و این مغازه. قبلا ما همین جا صابون هم میپختیم و روی همین پشت بامها صابونهای قالب زده را میچیدیم تا خشک شود، اما حالا صابونها را در کارگاهی خارج از شهر میپزیم و اینجا فقط صابون میفروشیم.
حالا اعلامیه پدرم و همه آن استادهای صابونپز اینجا روی دیوار است. اینجا آن قدر اعلامیه چسباندهایم که این دیوار شبیه یک کلکسیون شده. حتی بعضی وقتها مشتریهایی که اصلا از وجود این اعلامیهها خبر ندارند، وقتی برای خرید صابون به مغازه میآیند بین آنها عکس عمو، دایی یا یکی از آشناهایشان را پیدا میکنند و برایش فاتحه میخوانند و با تعجب میپرسند حاجی برپا این همه اعلامیه را از کجا آوردی؟»
کلکسیون آگهی ترحیم میراث عجیب پدر است برای پسر. میراث محمدابراهیم برای علیاکبر: «صابونپزی شغل اجدادی ماست. پدر و پدربزرگ و عموهایم همه صابونپز بودهاند. این مغازه را هم پدرم خیلی سال پیش، از وقتی که خیابان مصلی هنوز اسمش خیابان صابونپزها بود و در آن 15 ـ 14 تا کارگاه صابونپزی کنار هم کار میکردند برای همین کار ساخت. خودش سالهای زیادی اینجا کار کرد، من از وقتی خیلی بچه بودم کنار دستش شاگردی کردم و کار یاد گرفتم. پدرم دی سال 80 از دنیا رفت و هم این کار را برای من گذاشت و هم این کلکسیون را».
خاطره حرف اول و آخر این دیوار است؛ خاطره آدمهایی که یک روز زنده بودند؛ با قدمهایشان کوچهپسکوچههای همین محله را بالا و پایین میکردند. بچهمحلهایی که کوچههای خاکی مصلی 3 هنوز صدای پایشان را از یاد نبرده است. مردها، زنها، پیرها و جوانهایی که بارها از جلوی صابونپزی علیاکبر برپا گذشته و خداقوتی گفته و رفتهاند دنبال کار وزندگیشان. بچهمحلها، همکارها و قوموخویشهایی که یک روز مرگ نا غافل در خانهشان را زده و فردای آن روز شدهاند یک اعلامیه ساده روی دیوار. اعلامیهای با یک جمله مشترک: «بازگشت همه بهسوی اوست.»
آدمهایی که درست بعد از مرگ با اعلامیههای رنگ ورو رفتهشان مهمان همیشگی دیوار صابونپزی آقای برپاشدهاند. دیوار نهچندان بزرگی که سخاوتمندانه برای به آغوش کشیدن همه آنها جابازکرده است. حالا دو، سه اعلامیه سال 67 شده 370 اعلامیه؛ 370 نفر که دستشان از این دنیا کوتاه است و هرازگاهی به بهانه دیدن عکس و اسمشان روی این دیوار یک فاتحه نثار روحشان میشود.
آدمهایی که از این دنیا رفتهاند، روزها، ماهها و سالها پیش؛ اما خاطره، عکس و حرفهایشان هنوز روی این دیوار زنده است. همین شده که علیاکبر برپا و پیرمردهای قدیم این محله مینشینند مقابل دیوار و از روزگاری حرف میزنند که آدمهای نشسته توی اعلامیههای روی دیوار، زنده بودند: «در این سالها هر جا که به مراسم ختم دعوت میشوم، از صاحبمجلس یکی از اعلامیههای متوفی را میگیرم. اتفاقا همه استقبال میکنند. بالاخره یادشان همیشه اینجا زنده است.
درحالیکه اعلامیههایی که روی دیوارهای کوچهها یا تیر برقها و... چسبانده میشوند بعد از مدتی یا کنده میشوند یا آن قدر باد و باران می خورند که دیگر چیزی از آنها باقی نمی ماند؛ اما روی دیوار این مغازه، هم اعلامیه شهدا را داریم هم دو سه قاری بینالمللی قرآن، همریش سفیدهای محل، هم جوانها و... حتی بعضیها که تا مدتها جایشان خالی است و اعلامیهشان را نداریم، بازهم بعد از چند سال اعلامیهشان به طریقی به دست ما میرسد؛ مثلا پسر یکی از همسایههای همین محله چند سال پیش با قطار تصادف کرد و از دنیا رفت، اعلامیهاش را نداشتم، اما چند وقت پیش خیلی اتفاقی یکی از اعلامیههایش را لای یک کتاب قدیمی پیدا کردم و اینجا چسباندم. انگار که جایش خالی بوده باشد.»
حکایت حاج علیاکبر برپا و دیوار خاطراتش، حکایت چند آگهی ترحیم و زنده شدن چند خاطره قدیمی نیست؛ این کلکسیون عجیب، بین بچههای محل طرفداران زیادی دارد. کاسبها و مغازهدارهایی که روی دیوار جای اعلامیهشان را علامت زدهاند تا بعد از مرگ جایشان روی این دیوار محفوظ باشد: کلکسیون آقای برپا شاید شبیه خیلی از کلکسیونهای دیگر نباشد، اما روایتی است مستند از آدمهایی که یک روز زنده بودند و روایتی که محمدابراهیم برپا از سال 67 با چسباندن اعلامیه یکی از دوستان صابونپزش شروع کرده و هنوز هم بعد از گذشت 27 سال ادامه دارد. آدمهایی که حالا روی دیوار این کارگاه کوچک زندگی میکنند
«حتی بعضیها به شوخی میپرسند حاجی، اینجا نبش این دیوار چند؟ یا بعضیها میگویند حاجی، اگر ما مردیم اعلامیه ما را هم یکگوشه دیوار بچسبان. یا اینکه میپرسند سرقفلی اینجا چند؟ یک عکس خوب قدی از ما بزن!»
این واقعیت دیوار خاطرههاست؛ دیواری که شاید در نگاه اول تیره باشد و بیرنگ و رو. همینکه خاطرهها زنده میشوند، جان میگیرند و میشوند یک تصویر بزرگ از آدمهایی که قبلا به بهانهای به این مغازه پا گذاشته بودند: «پدرم چهار روز قبل از مرگش، به یکی از کاسبهای قدیمی اینجا گفته بود که چند روز دیگر اعلامیه من را همروی دیوار میچسبانند. همین اتفاق هم افتاد و خودش هم یکی از صدها اعلامیهای شد که با دست خودش روی دیوار چسبانده بود. خیلیها فکر میکردند بعد از فوت پدرم من این کار را ادامه ندهم، اما من هم مثل پدرم هم عاشق صابونپزی هستم و هم چسباندن اعلامیههای ترحیم. در این 14 سال که پدرم از دنیا رفته من هم چراغ صابونپزی را روشن نگهداشتهام و هم با جمعکردن اعلامیههای مختلف این کار پدرم را ادامه دادهام؛ اما میدانم من آخرین نفرم، بعد از من نه کسی صابونپزی میکند و نه کسی این دیوار را نگه میدارد؛ البته فوتوفنهای صابونپزی را به پسر بزرگم یاد دادهام، اما فکر نمیکنم این کار را بهعنوان شغل و تنها منبع درآمدش انتخاب کند»