روایت مهدی عزتیان از شبی که خبر شهادت برادرش را شنید
بعداز گذشت سالها هنوز داغ برادر شهیدش را در سینه دارد و خاطرات او را فراموش نکردهاست. مهدی عزتیان متولد سال۱۳۴۳ است و ساکن قدیمی محله چهنو. او هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که برادر کوچکش شهید شود، هرجا او بود، خنده و شوخی و لبخند هم بود.
حسین عزتیان متولد سال۱۳۴۷ بود و یکم اردیبهشت سال۱۳۶۶ در منطقه بانه با گلوله مستقیم دشمن به شهادت رسید. مهدی خاطرات زیادی از او دارد، اما جزئیات شبی که خبر شهادت برادر را به او رساندند، هیچوقت از ذهنش پاک نمیشود.
تحصیل در تهران
مهدی آن سالها دانشجوی رشته «دبیری فنی» بود. تازه یک سال از قبولیاش در دانشگاه شهیدرجایی تهران میگذشت. از مشهد دل کنده بود و در خوابگاه زندگی میکرد؛ جایی که هماتاقیها و دوستانش هرکدام از گوشهای از ایران آمده بودند؛ لر، ترک، شیرازی، اصفهانی. خودش میگوید بچهها خونگرم بودند و هیچوقت احساس غریبی نمیکرد، اما با همه اینها، هیچکس جای خالی برادر کوچکش، حسین، را برایش پر نمیکرد.
از همان کودکی، حسین برایش متفاوت بود. علاقهاش به او فقط از سر برادری نبود؛ انگار دلبستگی عمیقتری در کار بود. البته این حس فقط مخصوص مهدی نبود. حسین در خانواده و بین فامیل «ستارهاش درخشان بود».
شبی که حسین از مشهد به خوابگاه او در تهران آمد، همان اتفاق همیشگی افتاد. دوستان مهدی خیلی زود با او گرم گرفتند. اما پشت این دیدار، تصمیمی جدی خوابیده بود. حسین ناگهان تصمیم گرفته بود به جبهه برود. قبل از اعزام، آمده بود تا یکیدو شب کنار برادرش باشد و بعد مستقیم از همانجا راهی شود. مهدی میگوید: برادرم را از جانم بیشتر دوست داشتم، اما چیزی نگفتم. میدانستم اگر تصمیمی بگیرد، دیگر کسی جلودارش نیست.
حسین رفت و چند هفته هیچ خبری از او نرسید.

شاید حسین شهید شده
اگر او نبود، شاید آخرین دیدار با برادرم را از دست میدادم. هرچه بود، کار خدا بود
شبی که صبحش خبر شهادت حسین را آوردند، مهدی خوابهای آشفته میدید. ساعت ۳ نیمهشب با کابوس از خواب پرید و فریاد زد. دوستش که اهل لرستان بود، هراسان از جا پرید و پرسید چه شده. مهدی فقط یک جمله گفت: «شاید حسین شهید شده.»
صبح، آن خواب را جدی نگرفت. به دانشگاه رفت. اما عصر، وقتی به خوابگاه برگشت، یک نفر را دید که دم در ایستاده است؛ آمده بود خبر شهادت حسین را بدهد. خودش هم نمیداند چطور وسایلش را جمع کرد. همهچیز در چنددقیقه اتفاق افتاد. فقط میدانست باید به مشهد برسد. مجید، دوستش که اهل کاشمر بود، موتورش را روشن کرد و او را تا فرودگاه رساند.
دیدار آخر
پرواز ساعت ۱۰ شب بود و مهدی حوالی ساعت ۸ به فرودگاه رسید. هنوز در شوک بود. گریه نمیکرد. تنها چیزی که برایش مهم بود، رسیدن به مراسم تشییع و آخرین دیدار با برادرش بود. پشت گیت گفتند همه بلیتها فروخته شده است و فقط همان پرواز ساعت ۱۰ وجود دارد. مهدی درمانده گوشهای کز کرد، سرش را میان دستهایش گرفت و همانجا نشست.
در همان حال، یکی از کارکنان فرودگاه به او نزدیک شد. علت ناراحتیاش را پرسید. چنددقیقه بیشتر طول نکشید؛ با مسئول گیت صحبت کرد و وقتی برگشت، یک بلیت در دستش بود؛ «عجله داشتم و حتی درست متوجه نشدم آن مرد که بود و چطور بلیت را جور کرد. فقط میدانم که اگر او نبود، شاید آخرین دیدار با برادرم را از دست میدادم. هرچه بود، کار خدا بود.»
آقا مهدی خودش را به مشهد رساند و برای همیشه با حسین خداحافظی کرد.
* این گزارش دوشنبه یکم دیماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۵۲ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.
