زمستان برای محمود جنگی یادآور خاطرات خانه پدربزرگ است
هرسال با آمدن زمستان، خاطره پدربزرگ در ذهن محمود جنگی زنده میشود؛ خاطره آخرین آدم برفی که درکنار او درست کرد. به قول آقامحمود، فعال فرهنگی محله زرکش (شهید بصیر) خانه پدربزرگ مثل دفتر کاهی قدیمی بود که عطر و بوی خاصی میداد و هر گوشهاش از دستخط خاطرات کودکی نوههایش پر شده بود.
درِ خانه پدربزرگ به روی همه باز بود
پدربزرگش از قدیمیهای محله سرشور بود، راننده تاکسی و اهل دل بود. همیشه دوست و آشنا را به خانهاش دعوت میکرد، چه برسد به نوههایش.
آقامحمود میگوید: او خیلی میهماننواز بود و برای سهولت آمدن مهمان، به قفل در خانهاش، سیم مفتولی بسته بود که حکم آیفون را داشت. هرکه میآمد، آن سیم را میکشید و در را باز میکرد. پدربزرگ میگفت این چفتی در خانه برکت میآورد؛ همه اهالی محله میدانستند درِ خانه حاجآقا شاپوری از نماز صبح تا غروب آفتاب به روی همه باز است.
جنگی ادامه میدهد: علاوهبر همسایهها، دوست و فامیل، اگر پدربزرگ زائران خسته و سرگردانی را میدید که میخواستند یکیدوساعت استراحت کنند، نشانی خانهاش را میداد. آنها هم میدانستند اگر سیم مفتولی را بکشند، در خانه باز میشود و مهمان خانه پدربزرگ میشوند. هرچه بود، برای همه بود.
جای خالی بیبیجان برایمان سخت بود
حاجآقا شاپوری، از قدیمیهای هیئت علیاصغر (ع) در محله سرشور، بیشتر وقتها در خانهاش، مراسم روضه برپا بود.
میگفت باباجان با رفتن او عصای دست زندگیام رفت؛ دیگر تکیهگاه ندارم
ساکن محله زرکش (شهیدبصیر) همانطورکه خاطرات پدربزرگ را تعریف میکند، بغض گلویش را میگیرد، انگار شیرینی خاطرات آن روزها با جای خالی پدربزرگ و مادربزرگش برایش تلخ شده است. ادامه میدهد: همیشه عطر گلهای محمدی باغچهاش از سر کوچه به مشام میرسید. هنوز هم عطر این گل مرا به خاطرات آن دوران میبرد.
آقامحمود تعریف میکند: بیبیجانم که رفت، پدربزرگ عصا به دست شد. میگفت «باباجان با رفتن او عصای دست زندگیام رفت؛ دیگر تکیهگاه ندارم.»
آخرین آدم برفی درکنار مادربزرگ
جنگی میگوید: زمستان همان سال (۱۳۸۳) دوباره در خانه قدیمی پدر بزرگ جمع شدیم. بساط انار و چای داغ و شوخی و خنده نوهها با پدربزرگ برپا بود. یکی از بچههای فامیل پیشنهاد درستکردن آدمبرفی را داد. آن موقع سرباز بودم. همه دویدیم داخل حیاط؛ آنقدر گرم برفبازی و درستکردن آدمبرفی بودیم که یادم رفته بود هوا سرد است.
او تعریف میکند: آدم برفی که تمام شد، دیدم پدربزرگ آرامآرام بلند شد و عصازنان رفت داخل خانه و چنددقیقه بعد، سطل سفیدی آورد و گذاشت روی سر آدم برفی و با خنده گفت «بابا! برایش کلاه آوردم تا شب سرما نخورد.» آقامحمود کنار همان آدم برفی با آن کلاه سفیدش ایستاد و با پدربزرگش عکس یادگاری گرفت.
حالا دیگر نه پدربزرگی است و نه آن خانه قدیمی؛ ولی خاطرات پدربزرگ و بیبیجان همیشه در قلب نوههایش زنده است.
* این گزارش شنبه ۲۹ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.
