کد خبر: ۱۱۰۵۱
۲۴ آذر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

درباره کودکی که پس از حادثه ۲۳ آذر ۱۳۵۷ به خانه برنگشت

آذر سال‌۱۳۵۷ آخرین سال زندگی زهره دوساله بود، دختربچه‌ای که در حادثه ۲۳‌آذر همان سال در بیمارستان امام‌رضا (ع) برای همیشه چشم بر هم گذاشت.

نگاهش به دختران گروه سرود است و آهسته می‌گوید: اگر زهره من هم زنده بود، حالا چند تا بچه قد‌و‌نیم‌قد داشت. آذر سال‌۱۳۵۷ آخرین سال زندگی زهره دوساله بود، دختربچه‌ای که در حادثه ۲۳‌آذر همان سال در بیمارستان امام‌رضا (ع) برای همیشه چشم بر هم گذاشت.

امسال اعضای شورای اجتماعی محله زرکش (شهید‌سردار محمدحسین بصیر) و محله مشهدقلی به همراه تعدادی از ساکنان، به دیدن خانواده اکبری رفتند تا بگویند پس از سال‌ها هنوز با آنها همدردی می‌کنند.

نگذاشتند داخل بیمارستان برویم

فاطمه پریشان، مادر زهره اکبری، از آخرین روز‌های زندگی دخترشان برایمان تعریف می‌کند؛ وقتی زهره دوساله چند‌روزی بی‌حال بود و غذا نمی‌خورد. او را دکتر بردند و در بیمارستان بستری شد؛ می‌گوید: هشت‌روزی در بیمارستان امام‌رضا (ع) بود. روز نهم برای دیدنش رفتم. دیدم اطراف بیمارستان لاستیک آتش زده‌اند و همه‌چیز به هم ریخته است. خواستم بروم داخل، نگذاشتند. هر‌چه التماس کردم، گفتند نمی‌شود. پای پیاده به‌سمت حرم امام‌رضا (ع) رفتم تا برای همه به‌ویژه دخترم دعا کنم.

به محض رسیدن به حرم، آقایی بلند گفت «شنیده‌ام به بیمارستان امام‌رضا (ع) حمله شده است و خیلی‌ها را کشته‌اند.» حرفش مثل پتکی بر سرم فرود‌آمد. باردار بودم و نفهمیدم چطور کفش‌هایم را زیر بغلم گرفتم و بدوبدو به‌سمت بیمارستان رفتم.

او ادامه می‌دهد: برادر‌شوهرم (علی‌اصغر اکبری) زودتر از ما رسیده بود. یکدیگر را بیرون بیمارستان دیدیم. به ما گفت «نگران نباشید؛ خودم زهره را دیدم و بردم به اتاقی و روی تخت گذاشتم.» همه‌چیز به هم ریخته بود. باز هم نگذاشتند داخل برویم. صبح روز بعد که حسن‌آقا رفته بود بیمارستان، گفتند زهره از دنیا رفته است.

 

درباره کودکی که پس از حادثه ۲۳ آذر ۱۳۵۷ به خانه برنگشت


بچه‌ام مرده است

حسن‌آقا، پدر زهره، تعریف می‌کند که حاج‌خانم حال خوشی نداشته است؛ برای همین او رفته بیمارستان و روی تخت دخترش فقط چند تکه آجر دیده است؛ می‌گوید: سراغ دخترم را که گرفتم، مرا به سردخانه بردند و او را نشانم دادند. شلوارک و زیرپوش نازکی به تن داشت. مانده بودم او را چطور به خانه ببرم. پارچه‌ای دیدم. همان را برداشتم و بچه را لای پارچه پیچیدم. از همان‌جا تاکسی گرفتم به‌سمت میدان شهدا. خانمی در تاکسی نشسته بود. گفت «حاج‌آقا بچه را آن‌طور پیچیدی، خفه می‌شود.» نگاهی کردم و گفتم «خفه شده است.»

صدای گریه نمی‌گذارد که ادامه دهد و دیگر چیزی نمی‌گوید. فاطمه‌خانم ادامه می‌دهد: او را به خانه آورد و یکی از همسایه‌ها بردش حمام که غسل بدهد. مرا صدا زد که بیا کمرش را ببین. نگاه کردیم دیدیم یک فرورفتگی در کمرش است. انگار آجر‌هایی که افتاده بود، روی کمرش خورده و همان ضربه باعث مرگش شده بود. خیلی گریه کردیم، اما او دیگر مرده بود. 

حسن‌آقا که کمی حالش بهتر شده است، در ادامه تعریف می‌کند: همان سال به ما گفتند بروید خانه آیت‌الله شیرازی اعلام کنید و بگویید دخترتان مرده است؛ شاید از خانواده‌تان حمایت مالی کنند. خیلی از این حرف ناراحت شدم. گفتم هیچ چیزی جای دخترم را نمی‌گیرد. هر‌سال همین روز که می‌شود، خیلی دلش می‌گیرد و یاد دخترش می‌افتد. حسن‌آقا می‌گوید: ساکنان محله لطف داشتند و برای همدردی با من در این روز احوالپرسم هستند.


* این گزارش شنبه ۲۴ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۴ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44