کد خبر: ۱۳۵۱۱
۲۶ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
شهید کارگر راضی آخرین بار از رفتن بی‌بازگشت گفت

شهید کارگر راضی آخرین بار از رفتن بی‌بازگشت گفت

اشک پدر شهید جعفر کارگر راضی زودتر از دل سوخته‌اش، دلم را تکان می‌دهد. زجر ۳۰ سال دوری از فرزندش هنوز در کلامش پیداست، می‌گوید: ما جعفر را برای خدا دادیم، ۳۰ سال است که برای پسرم سالگرد می‌گیرم.

گاهی وقت‌ها نیاز نیست که دنبال یک آدم بگردیم تا بخواهیم توی یکی دو صفحه از خاطراتمان به او جای بدهیم، بلکه آدم‌هایی هستند که حتی در زمان نبودنشان هم حاضرند و شهدا از این دست آدم‌ها هستند. «شهید جعفر کارگرراضی»، شهیدی از محله کارمندان هم یکی از این افراد است که ما با رفتن به خانه‌ای که در آن بزرگ شده است، ساعتی میهمان او و خانواده‌اش شدیم.

 

زندگی دراین خانه جاری است

رفته‌ام و دارم در محله کارمندان برای انجام کار دیگری می‌چرخم که یکی از اهالی به من می‌گوید: «چرا از خانواده شهید کارگرراضی مصاحبه نمی‌گیرید که چشم و چراغ محله‌مان هستند.» و کنجکاوی‌ام را سوق می‌دهم تا آنجایی که پرسان‌پرسان آدرس منزل پدر شهید را می‌گیرم. می‌خواهم فقط شماره‌شان را داشته باشم تا بعد و بعدتر برای مصاحبه پیش‌قدم شوم. مادر شهید در را باز می‌کند، دیگر مجالی به معرفی نمی‌دهد و گویی درِ این خانه خیلی وقت پیش‌تر شاید همان ۳۰ سال پیش و با رفتن پسرش به جبهه، روی همه اهالی این شهر باز شده است.

روی خوش مادر که دوست دارم مادربزرگ صدایش کنم و خوش‌آمدگویی پدر که گاهی در شنیدن مکث می‌کند، خیلی زودتر از آنچه بخواهم، غریبگی را در ذهنم می‌شکند. حیاط خانه با گل‌های شمعدانی و سوسن و شب‌بو پوشیده شده است، چیزی‌که در زندگی آپارتمانی از آن خبری نیست.

 

فراموشی زودتر از گرد پیری

در اتاقی که نه از کاناپه‌های رنگارنگ خبری است و نه از فرش‌های یک‌دست، دکور خانه درست شبیه آن چیزی است که از کودکی در ذهن دارم. هنوز هم از آن رادیو‌های قدیم که اندازه یک تلویزیون امروز ماست، دیده می‌شود. جاکفشی به‌وسیله توری سفید پوشیده شده و عکس امام (ره) روی طاقچه است. اولین چیزی که می‌فهمم این است که فراموشی همچون گرد پیری خیلی زود گریبان‌گیر پدر و مادر شهید شده است.

 

جعفر که کمک حالِ خانواده بود به‌خاطر دفاع از کشورش در ۱۷ سالگی عازم خدمت شد

نان حلال

دست‌های حاج حسین، پدر شهید و چین و چروک صورتش نشان از آفتاب‌سوختگی چند ساله آن دارد. او این‌گونه می‌گوید: جعفر را با نان حلال کشاورزی و سبزی‌کاری بزرگ کردم. او بهترین بچه‌ام بود. در کشاورزی همیشه کمکم می‌کرد. از او خیلی راضی بودم.

اشک پدر زودتر از دل سوخته‌اش، دلم را تکان می‌دهد. زجر ۳۰ سال دوری از فرزندش هنوز در کلامش پیداست، اما مادر با این حال راضی به رضای خداست و می‌گوید: ما جعفر را برای خدا دادیم، خودم لباس خدمت تنش کردم. جعفر خودش می‌گفت: «مادر شاید بر‌نگردم.»

او ادامه می‌دهد: وقتی‌که رفت، پدرش دست تنها شد. او یار همیشه حاج حسین در کشاورزی بود، اما با این حال هیچ‌گاه به خدا شکایتی نکردیم، حتی وقت‌هایی که جای خالی‌اش دلمان را تنگ می‌کند.

 

در ۱۷ سالگی یک مرد بود

جعفر که کمک حالِ خانواده بود به‌خاطر دفاع از کشورش در ۱۷ سالگی عازم خدمت شد. او سه برادر و چهار خواهر داشت که یکی از برادرانش همان وقت‌ها از خانواده دور بود و در جبهه می‌جنگید.

جعفر سن کمی داشت، اما با این حال جزو گروه شناسایی شد. رفت‌وآمدش به خانه خیلی طول نکشید و هنوز چند ماه از اعزامش به جبهه نگذشته بود که چشم انتظاری پدر و مادر پایان یافت و او برای همیشه از کنار آنان رفت. جعفر کارگرراضی، در عملیات سومار در منطقه سومار از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به جمع دیگر هم‌قطارانِ شهیدش پیوست.

 

۳۰ سال سالگرد

پدر می‌گوید: ۳۰ سال است که برای پسرم سالگرد می‌گیرم و اهل محل را برای مراسم دعوت می‌کنم. وصیت کردم تا بعد از مرگم هم یاد پسرم را عزیز نگه دارند. سپس به عکس‌های روی دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: دوست دارم هر صبح اول صورت عزیز دلم، پسر شهیدم را ببینم.

درددل‌های خانواده

پدر شهید این روز‌ها دلگیر است از اینکه مدتی است با شهردار درخصوص زمین‌هایی که روی آنها کار می‌کرده، به مشکل برخورده است. می‌گوید: کسالت و بیماری از یک طرف و درد دوری فرزند از طرف دیگر، رمقی برای پیگیری ۴۰ سال زحمتم برایم نگذاشته است.

 

حرف آخر

رفتن همیشه تلخ نیست، گاه رفتن‌ها همان آغاز راه رسیدن است. پرپرشدن همیشه اشک‌آلود نیست، گاه حماسه‌ای زبانزد خواهد بود. باید این خاک فرارفته تا آسمان که میراث خون شهیدان است را با تمام وجود در آغوش بگیریم.

 

* این گزارش در شماره ۶۳ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۱۴ مردادماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44