کد خبر: ۱۳۳۱۷
۱۵ آبان ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
صفا و صمیمیت خانه شهید ساجدی در محله فرامرزعباسی

صفا و صمیمیت خانه شهید ساجدی در محله فرامرزعباسی

سردارشهیدهاشم ساجدی، مدرک فوق‌دیپلم تکنسین سازمان پنبه داشت و بعد از پیروزی انقلاب در کمیته اسلامی و مسئول جهاد گنبد فعالیت می‌کرد؛ درست زمانی که تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به دانشگاه علوم اسلامی رضوی برود جنگ شروع شد و او به جبهه رفت.

قسمتی-جعفرزاده|صبح یک روز گرم تابستانی، میهمان خانواده‌ای از اهالی همین منطقه خودمان شدیم که از ما استقبال گرمی کردند. صفا و صمیمیت در بین اعضای این خانواده، از همان لحظه ورود ما را متوجه خود کرد. خانه‌ای ساده و دلنشین که با فداکاری‌های یک زن، نبود همسرش و پدربچه‌ها در آن به چشم نمی‌آید. زنی که با تمام وجود زندگی خود را وقف رسیدن به اهداف بلند و بزرگ همسرش کرده و فرزندانی تحویل جامعه داده است که هر کدام به نوعی دنباله‌روی راه پدر هستند.

خانه‌ای آرام در محله شهید فرامرز‌عباسی که هنوز هم بوی مردانگی در آن به مشام می‌رسد. خانواده‌ای متواضع و موفق در عرصه‌های مختلف که هنوز هم خود را برای هر دفاعی در زندگی آماده می‌کند. خانواده سردارشهیدهاشم ساجدی، میزبانی بودند برای نه فقط گروه خبری شهرآرامحله، بلکه برای زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره این شهید عزیز دفاع مقدّس.

 

صفا و صمیمیت خانه شهید ساجدی در محله فرامرزعباسی

 

صادق؛ همیشه منظم، خوش‌اخلاق و خنده‌رو

شمسی خسروی، همسر شهید در حالی که گویی هنوز هم آن روز‌ها برایش زنده است با علاقه و حوصله از تمام خاطرات آشنایی و ازدواج با همسرش می‌گوید: پدرم امام جماعت مسجد محله مان بود و شهیدساجدی که در جلسات قرآن شرکت داشت، به وصلت با خانواده روحانی علاقه‌مند بود و همین آشنایی و میل باطنی سبب ازدواج ما شد.

هاشم همیشه خنده‌رو، منظم و خوش‌اخلاق بود. ۲۹ ساله بودم و علی، آسیه، آمنه و حسین، چهار فرزندم را داشتم که هاشم شهید شد. صدیقه، دختر کوچکم چهار ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.خانم خسروی ادامه می‌دهد: او فوق‌دیپلم تکنسین سازمان پنبه داشت و بعد از پیروزی انقلاب در کمیته اسلامی و مسئول جهاد گنبد بود؛ برای ادامه تحصیل تصمیم گرفتیم به دانشگاه علوم اسلامی رضوی مشهد بیاییم، اما با انتقالمان به جهاد مشهد، جنگ شروع شد و او تصمیم گرفت مثل دیگر مردم به جبهه برود.

 

فرمانده قرارگاه مهندسی رزمی نجف اشرف

خسروی در ادامه به یاد خاطرات جنگ این سردارشهید می‌افتد و بخشی از آنها را برای ما تعریف می‌کند: در جبهه فرمانده قرارگاهمهندسی رزمی نجف اشرف در کرمانشاه بود. من نیز همراه با فرزندانم گاهی به بهانه دیدن مجروحان و همسرم به اسلام‌آباد غرب، دزفول و سوسنگرد می‌رفتم. پدرم نیز در جبهه حق علیه باطل حضور داشت.

در زندگی مشترکمان درباره خیلی از مسائل با هم صحبت نمی‌کردیم، راهمان و فرهنگمان هم سان و مشابه بود و همین باعث می‌شد دیدگاه‌های نزدیک به هم و مشترکی داشته باشیم. برای تربیت همه فرزندمانمان به‌ویژه فرزند بزرگم، علی آقا تمام تاکید‌ها و دستور‌های اسلام را رعایت می‌کرد و بعد از شهادت او نیز در حد توان به شیوه حاج‌آقا بچه هایم را بزرگ کردم.

 

آقا هاشم همیشه خنده‌رو، منظم و خوش‌اخلاق بود

کمک در انجام امور منزل 

در لابه‌لای این گفته‌ها، به یاد خاطرات متفاوتی هم می‌افتد: در مدت اندکی که در خانه حضور داشت در کمک به امور منزل کوتاهی نمی‌کرد. زمانی هم که برای بار سوم قصد تشرف به حج را داشت، امام دستور داده بودند که مسئولان به حج نروند. هاشم همان لحظه از هواپیما پیاده می‌شود و به خانه می‌آید و دوباره عازم جبهه می‌شود. ما نیز با تهیه وسایل اولیه عازم اسلام‌آباد غرب شدیم که محل خدمتش بود.

 

۲۴ساعت سکوت دخترش

حاج‌خانم خسروی در ادامه بیان خاطراتش این‌گونه به ما می‌گوید: هنگام عملیات «فتح‌المبین» بود و حاج‌آقا مدت طولانی به منزل نیامده بود. روزی که درمنزل باز شد و حاج آقا وارد شد، دخترم آسیه از ذوق و حالت بهت و تعجبی که به او دست داده بود، تا ۲۴ ساعت حرف نزد... .

 

صفا و صمیمیت خانه شهید ساجدی در محله فرامرزعباسی

 

جنازه مطهرش را به دره می‌اندازند

«۸ آبان ۱۳۶۳ بود که ساجدی با ۱۸ نفر از مهندسان قرارگاه نجف برای شناسایی عازم منطقه شد. قرار بر این بود که صبحانه را در جواررود ایلام باشند و در دوگروه راهی شوند. او با سه مهندس دیگر همراه گروه دوم حرکت می‌کند که با کمین دشمنان، او شهیدشده و مهندسان اسیر می‌شوند؛ بعد جنازه مطهرش را به درهمی‌اندازند».

اینها شاید تلخ‌ترین بخش گفته‌های همسر شهید است. او اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند و این‌گونه ادامه می‌دهد: آن روز‌ها دوستان ایشان بسیار با من صحبت کردند، اما گویی خواب بودم و باور نمی‌کردم. تشییع جنازه همسرم هم‌زمان بود با تشییع ۷۲ شهید میمک و فوج جمعیت در فرودگاه حاضر بود. یعنی سه روز بعد از شهادتش که با چهارم ماه صفر مصادف بود، با خروج از هواپیما و دیدن پیراهن سیاه بر تن اقوام گویی تازه از خواب بیدار شدم.

 

*این گزارش ۴ شهریور ۱۳۹۱ در شماره ۱۹ شهرآرامحله منطقه ۲ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44