کد خبر: ۱۳۰۷۹
۱۴ مهر ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
مرثیه «ام‌نوری»؛ مادری که در فراغ فرزندش شاعر شد

مرثیه «ام‌نوری»؛ مادری که در فراغ فرزندش شاعر شد

«مکّیه غلومی» یکی از هزاران مادرِ جوان‌ازدست‌داده خرمشهری است که بهانه شهادت پسرش، او را شاعر ۱۱ جلد کتاب می‌کند؛ ۱۱ جلد کتابی که با نام «مرثیه‌های اولیا» نوشته «ام‌سید نورالموسوی» به چاپ رسید.

آفتاب اواخر خرداد چشمت را می‌زند، اما آن‌قدر رنگ نمی‌گیرد تا فاصله این دیوار‌ها را از باقی شهر نبینی. فاصله‌ای که انگار تصاویر آبادانِ قبل از جنگ را در دل مشهد به تماشا گذاشته است. بوی تند پاشیده توی دکه‌های فلزی فلافل نوک دماغت را می‌گزد.

پیرمردان و پیرزنان در درگاهی اتاق‌ها، دست را بالای چشمشان سایبان کرده‌اند و ما را در لباس غریبه‌ای می‌پایند. مرد‌های جوان با عینک‌های سیاه آفتابی زیر هرم گرما ایستاده‌اند و آهنگ جنوبی از چهارزاویه به گوش می‌رسد. اینجا شهرک عرب‌ها یا شهرک شهیدبهشتی است.

چند ساعت قبل شماره اتاقی را در بلوک ۲۸ این شهرک گرفته‌ایم و قرار است با مادر یک شهید مصاحبه کنیم. مادری که شهادت پسر و زخم‌های پس از آن، باعث می‌شود تا گریه‌هایش را در قالب کلمات، شعر کند و مرثیه بسراید. «مکّیه غلومی» یکی از هزاران مادرِ جوان‌ازدست‌داده خرمشهری است که بهانه شهادت پسرش، او را شاعر ۱۱ جلد کتاب می‌کند؛ ۱۱ جلد کتابی که با نام «مرثیه‌های اولیا» نوشته «ام‌سید نورالموسوی» به چاپ رسیده تا گواه روشن دلتنگی‌های زنی باشد که داغش را کنار رنج‌های بی‌شمار ائمه اطهار (ع) قرار داده و زمزمه می‌کند.

 

انگار از دل سنگ‌هایش خون می‌جوشید

دلتنگی ترجمه نمی‌خواهد. کافی است دل به دلش بدهی تا در دلشوره‌های مادرانه‌اش قصه‌های زیادی را دوره کنی. همین است که حتی وقتی با گویش عربی حرف می‌زند، نیازی نمی‌بینی تا یکی بنشیند و کلمه‌به‌کلمه‌اش را برایت معنی کند. لب به گفتن که باز می‌کند، «انفجار» اولین تصویری است که در این سطر‌ها رنگ می‌گیرد: «توی یک چشم به هم زدن همه‌چیز به هم ریخت. بعثی‌ها از آسمان و زمین، خرمشهر را بمباران کردند. با چشم خودمان در به خاک افتادن هر دیوار و دری، آبادانی نابودشده شهری را می‌دیدیم که انگاراز دل سنگ‌هایش خون می‌جوشید.»

 

نوری، پسر بزرگم بود

یادش هست که آفتاب داغ آخر شهریور‌۱۳۵۹ ریز می‌شده توی نخل‌های محله «کوته شیخ» تا در صدای هلهله و خنده بچه‌ها، دلهره اول مهر را کم کند. دلهره کتاب و دفتر و کلاس درس را که آن روز‌ها همه فکروذکر خواهر کوچک‌تر سیدنوری شده بود.

مکّیه‌خانم هم مثل همه روز‌های داغ جنوب، فکر پهن کردن حصیری در ایوان خانه بوده تا عصر با لیوان خنک شربت، بچه‌هایش را کنار دیوار کاهگلی، دور هم جمع کند. خودش می‌گوید: همه‌چیز آرام بود. مثل همه روز‌های گرم گذشته. اما انگار نبوده که حالا روبه‌روی خبرنگار نشسته و همه آن روز‌ها را مثل حسرتی دنباله‌دار پی می‌گیرد: «چهارپسر و دودختر داشتم. نوری پسر بزرگم بود. توی شناسنامه‌اش، تاریخ تولدش را ۱۳۴۱ زدند. من، اما از تولدش تنها شب نیمه شعبان را به خاطر دارم. شاید همین بود که همیشه فکر می‌کردم نوری سوای دیگر بچه‌هایم است. مومن بود و می‌خواست درس طلبگی بخواند. سربازی‌اش را رفته بود، اما دست از جنگیدن برنمی‌داشت. بعد‌ها رفت و عضو بسیج شد. ۲۱‌بهمن ۱۳۶۵ بود که رفت و ۲۷‌روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

 

بارکشی سهم نوه‌هایم

جنگ که نمی‌تواند جلوی آرزو‌ها را بگیرد. جنگ فقط می‌تواند آنها را به تاخیر بیندازد. مثل همان روز‌ها که مکّیه‌خانم زیر چشمی قدوبالای نوری را برانداز می‌کرده و دختران دم‌بخت فامیل را برایش زیر سر می‌گذاشته تا وقتش برسد: «بعثی‌ها که شهر را محاصره کردند. مثل خیلی‌های دیگر، ابتدا به شادگان رفتیم و از آنجا راهی مشهد شدیم. نوری هم با ما آمد، اما بعد از مدتی برگشت خرمشهر. با چند نفر دیگر، کشته‌ها و زخمی‌ها را جمع می‌کردند. وقتی هم که سربازی‌اش تمام شد، پرسیدم: دوست داری دامادت کنم یا می‌روی جبهه؟ گفت: هم زن می‌گیرم و هم می‌روم جبهه. برایش زن گرفتم و صاحب سه‌پسر شد. پسر سومش را هرگز ندید. زیرا وقت شهادتش عروسم، بچه نوری را دوماهه باردار بود. زن و بچه‌اش مدتی پیش خودمان توی همین شهرک بودند، اما حالا چندسالی هست که رفته‌اند و ساکن خرمشهر شده‌اند. بنیادشهید در آنجا اصلا به خانواده شهدا رسیدگی نمی‌کند. سه‌نوه‌ام یتیم بزرگ شدند، اما یکی نیامد و نپرسید مشکلی دارید یا نه. سر پیری همه فکروخیالم پیش آنهاست که شغل مناسبی هم ندارند. می‌دانید پدرشان درس و زندگی را رها کرد تا آنها سختی نبینند، اما حالا نیست که ببیند بچه‌هایش برای گذران روزگار توی شلمچه بار مسافران را جا‌به‌جا می‌کنند. خدایی این عدالت است؟»

 

مصائب‌ام‌نوری

کنار دلتنگی‌های او که جنگ یک پسرش را شهید کرد و پسر دیگرش را کنار خس‌خس سینه، جانباز شیمیایی جنگ می‌نامند: «پسر جانبازم توی خرمشهر است. برای دیدن او و حسینیه پدرم هرچند ماه به زادگاهم برمی‌گردم. دلم می‌خواهد حسینیه پدرم را که حالا بی‌درودیوار و سقف مانده، بازسازی کنم و در آن مراسم ماه محرم را برگزار کنم، اما دست‌تنهایی نمی‌توانم. اگر پدر سیدنوری زنده بود، شاید می‌شد، اما او هم سال ۸۰ بعد از ۸‌سال بیماری رفت و تنهایم گذاشت. غیر این و سروسامان دادن نوه‌هایم آرزوی دیگری ندارم. آرزوی خوشبختی مادربزرگی برای تنها یادگاران فرزند شهیدش.»

 

دلتنگی ترجمه نمی‌خواهد. کافی است دل به دلش بدهی تا در دلشوره‌های مادرانه‌اش قصه‌های زیادی را دوره کنی

مشکلات شهرک شهیدبهشتی از زبان‌ام سیدنوری

اینجا یک شهرک قدیمی است که با گذر روزگار، نیاز به امکانات زیادی دارد، اما شهرداری خدمات مناسبی ارائه نمی‌دهد؛ مثلا زباله‌ها خیلی دیر جمع‌آوری می‌شود و هیئت‌امنا یا نماینده‌ای از خودمان نداریم.

 انگار که ما را فراموش کرده‌اند. ما با همه مسائل و مشکلات کنار آمده‌ایم و دم نزده‌ایم. خیلی‌ها از این شهرک به عنوان خانه جرم یاد می‌کنند، اما این‌طور نیست. آدم‌های این شهرک انسان‌های مهربانی هستند که به امید آقای غریبان از دل جنگ و آتش، راه مشهد را پیش گرفته‌اند.

 ما توی همین شهرکی که خیلی‌ها آن را مرکز خلاف می‌شناسند، دکتر، مهندس و حتی روزنامه‌نگار داریم. کاش اهالی و مسئولان شهر امام رضا (ع) هم این سطر‌ها را بخوانند و درد مردمی را به یاد بیاورند که همه زندگی‌شان در آتش جنگ سوخت، اما دلشان را به شاه غریبان خوش کردند و هنوز امیدوارند.

 

آخرین نامه

صبح ۲۱‌بهمن سال ۱۳۶۵، بی‌آنکه شب قبلش حرفی زده باشد، آخرین نامه را می‌گذارد لب طاقچه و می‌رود تا ۲۷‌روز بعد یعنی در ۱۸ اسفند، خبر شهادتش، حجله چراغانی شده‌اش را به شهرک شهیدبهشتی ببرد. حالا ۲۸ سال از آن روز می‌گذرد و امروز مادر چشم دوخته به آخرین نامه‌ای که سیدنوری موسوی برای خانواده نوشت تا از آنان برای رفتن بدون بازگشتش حلالیت بطلبد.

«بسم ا... الرحمن الرحیم. با عرض سلام به خانواده عزیزم. از اینکه بی‌اجازه شما دارم به تهران می‌روم، مرا ببخشید. ان‌شاءا... برایتان نامه می‌فرستم. بر من واجب بود که از امر امام عزیزمان اطاعت کنم. مثل شما که واجب است از امر آیت‌ا... خویی اطاعت کنید، بنابراین من مقلد امام خمینی (ره) هستم و هرچه امام دستور می‌دهد، بایستی اطاعت کنیم و اگر اطاعت نکنیم، فردای قیامت در محضر خدا مسئول خواهیم بود. هم بنده و هم شما که اگر رسول خدا (ص) به شما گفتند که چرا نگذاشتید فرزندتان از دین خدا دفاع کند، چه می‌خواهید بگویید. لابد می‌گویید: زن و بچه داشت، اما اسلام عزیزتر از اینهاست که شخصی به خاطر زن و بچه در خانه بنشیند و اجازه دهد کفار آن را از بین ببرند. خوب دیگر عرضی ندارم و امیدوارم که مرا ببخشید و برای پیروزی رزمندگان اسلام در نماز‌ها و زیارت حضرت رضا (ع) دعا کنید. من هم برای شما دعا می‌کنم؛ و من‌ا... توفیق. سیدنوری موسوی ۲۱/۱۱/۱۳۶۵»

 

این بچه نظر کرده است

قاب خاطره‌ام نوری. یک‌روز وقتی داشتم حیاط را جارو می‌کردم، صدای خنده‌اش سکوت دمدمه ظهر را شکست. سه‌سالی بیشتر نداشت و همیشه وقت کار کردن می‌نشاندمش توی حیاط تا بازی کند.

صدای خنده آن روزش هنوز توی گوشم هست. خنده‌اش تمام نمی‌شد. جارو را گذاشتم و نزدیکش شدم. دیدم مار بزرگی را توی دستش گرفته و مدام بالای سر می‌برد، به زمین می‌زند و می‌خندد. فریاد زدم. «یوما، یوما ابنی عزیزی!» چوبی را برداشتم و به طرفش دویدم. زن برادرم که با صدای فریادم به حیاط آمده بود، دستم را گرفت و نگذاشت مار را بکشم. گفت: «این بچه نظر کرده است». والا چرا مار نیشش نزده. بگذار مار برود. وقتی خبر شهادتش را آوردند، یاد آن روز افتادم و هیچ نگفتم.

مرثیه «اَم‌نوری»؛ مادری که در فراغ فرزند شاعر شد

 

اولین روز حمله به خرمشهر در دفتر خاطرات شهید

نه عادت بوده نه رسم. انگار جنگ آدم‌ها را به خاطره‌هایشان علاقه‌مندتر می‌کند. برای همین است که هرکدامشان دفترچه‌ای همراه خودشان داشته‌اند تا روز‌های رفته و نرفته را برای سال‌های بعد بنویسند. از دفترچه خاطرات سیدنوری جز چند ورق کهنه چیزی باقی نمانده است. چند ورق که با یاد مدرسه و دلهره امتحان در اولین روز بمباران موشکی خرمشهر، جوهر خورده و باقی مانده تا هرکسی را بعد‌ها با خواندنش یاد آرزو‌هایی بیندازد که تک‌تک رزمنده‌ها، همراه خودشان تا دل جنگ آورده‌اند و لابد ساعت‌های دلتنگی دوره‌شان کرده‌اند.

«امتحان داده و منتظر نتیجه بودیم. روز نتیجه فرا رسید و، چون عده‌ای از همکلاسی‌هایم را در راه دیدم، پرسیدم که قبول شدم یا نه؟ به من گفتند که تو قبول شدی و من خوشحال شدم و قبل از اینکه به مدرسه بروم، به خانه برگشتم و شناسنامه‌ام را آوردم تا از روی آن فتوکپی بردارم.

در آن حال به یکی از عکاسی‌ها رفتم و، چون دستگاه فتوکپی داشت، از روی شناسنامه فتوکپی برداشتم. به سوی مدرسه رفتم. وقتی داخل شدم، به نتیجه‌ای که روی دیوار‌ها بود، نگاه کردم. اسمم را جزو بلاتکلیف‌ها دیدم و خیلی ناراحت شدم که چرا مرا بلاتکلیف گذاشته‌اند و چرا دوستان به من گفتند که قبول شده‌ای.

به دفتر مدرسه رفتم و از معلمانی که در آنجا نشسته بودند، پرسیدم که چرا مرا بلا‌تکلیف گذاشته‌اند. آنها نگاهی به لیست نمرات من کردند و دیدند که همه نمرات خوب است. به جز درس فنی که آن هم اصلا نمره نداشتم. از من پرسیدند که شما امتحان داده‌ای یا نه؟ من گفتم امتحان داده‌ام.

 البته تمامی بچه‌هایی که با من درس فنی را داشتند، بلاتکلیف مانده بودند. چون معلم ما برگه‌ها را تصحیح نکره بود و معلوم نبود کجا رفته است. با اصراری که به معلم‌ها کردم، آنها برگه مرا تصحیح کردند و گفتند که قبولی، اما الان برو خانه و فردا بیا.

من هم، چون پوشه و عکس و شناسنامه در دست داشتم و قرار بود داخل شهر بروم، تصمیم گرفتم اینها را در دکان عمویم بگذارم و همین کار را کردم. شناسنامه را به عمویم سپردم، اما از بخت بد، وقت برگشتن به دکان دیدم که بسته است و عمویم به خانه رفته است. گفتم اشکال ندارد. بعدازظهر دوباره می‌روم و شناسنامه و عکس‌هایم را می‌گیرم.

عصر همان روز بعثی‌های کافر خرمشهر را گلوله‌باران کردند و این اولین روزی بود که خرمشهر را مورد حمله موشکی قرار دادند. به خانه عمویم که در نزدیکی خانه ما بود، رفتم و اصرار کردم که عمو بیا و در دکان را باز کن تا شناسنامه‌ام را بردارم ولی او قبول نکرد.

گفتم: لااقل کلید دکان را بده تا خودم بروم. چون می‌خواستم هرطور شده اسمم را در نیرو‌های مردمی و بسیج بنویسم ولی به علت نداشتن شناسنامه نمی‌توانستم بروم از شهر و دین و کشورم دفاع کنم. عده زیادی از مردم شهرم شهید و مجروح شده بودند و باقی هم در حال مهاجرت بودند. بیمارستان‌ها پر از مجروح بود آن‌قدر که سالن بیمارستان را هم پرکرده بودند. وقتی بعثی‌های کافر حمله زمینی و هوایی خود را شروع کردند، شهر تقریبا خالی شده بود. خانواده من هم مثل بقیه مهاجرت کردند، اما من دوست نداشتم بروم، برای همین مرا به‌زور داخل صندوق ماشین کردند و به شهر شادگان بردند، اما چه مهاجرتی؟ مهاجرت زوری. آن روز‌ها خیلی برای ما سخت بود که از شهر و وطن خودمان مهاجرت کنیم. آن هم معلوم نبود تا چه موقع.»

 

* این گزارش در شماره ۱۰۵ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲ تیرماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44