کد خبر: ۱۲۴۶۵
۲۲ تير ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
آقامعلم، نور هیئت شعرباف‌هاست

آقامعلم، نور هیئت شعرباف‌هاست

محمد اعلمی‌نیا، بزرگِ هیئت جان‌نثاران از کودکی هم فانوس نفت می‌کرد و هم آبگوشت مجلس را می‌پخت. می‌گوید: آن زمان که معلم بودم باسوادترین آدم هیئت بودم و حساب‌کتاب‌های نذورات را انجام می‌دادم.

بچه شش‌ساله اعلمی‌نیا را کلب‌علی، مؤسس هیئت شعرباف‌های مشهد، یک روز صبح، اواخر دهه ۳۰، توی پزندگی پدرش نزدیک کوچه یدالله دیده بود که همه کار می‌کند: سیب‌زمینی پوست می‌کَند، غذا بار می‌گذارد، استکان و نعلبکی می‌شوید و لپه پاک می‌کند و چراغ نفت می‌کند.

برای همین آشیخ کلب‌علی، این بچه را کشاند به هیئتی که حالا در خیابان آیت‌الله عبادی‌۹ نزدیک چهارراه خواجه‌ربیع، به «پیروان حضرت ابوالفضل (ع)» شهرت پیدا کرده است؛ حسینیه‌ای که شصت سال در عبادی‌۱۰ در منزل حاج‌رجبعلی شاهرودی قرار داشت و حالا مدتی هست که به این طرف خیابان در محله راه‌آهن منتقل شده است.

محمد همان‌جا بزرگ شد و درس خواند، بزرگ شد و معلم شد و حالا هم بزرگ و پیر هیئت است. با او شب ششم محرم وقتی که هنوز جلسه قرآنِ قبل از روضه شروع نشده بود، کنار منبر سه‌پله‌ای شان و رو به عَلَم پنجاه‌ساله هیئت نشستیم و حرف زدیم. از همه‌چیز گفتیم. از رسم‌ها و مسلک‌ها و مشرب‌ها و کلب‌علی و نان قاقِ کنار چای بعد روضه و جوان‌هایی که هنوز به یاد پدرانشان و به رسم پدرانشان به مجلس امام‌حسین (ع) می‌آیند.

 

مهدکودک و کار در پزندگی

محمداعلمی‌نیا سال‌ها بابا آب داد و بابا نان داد درس می‌داده است و سال‌ها معلم کلاس‌اولی‌ها بوده و از همان روز‌ها او را آقامعلم صدا می‌زنند. اوایل دهه ۵۰ به استخدام آموزش‌وپرورش چناران درمی‌آید و در روستا‌ها شروع به فعالیت می‌کند؛ «خودم بچه مشهدم. یک کوچه نرسیده به میدان مجسمه که حالا می‌شود عبادی ۶. پشت بانک ملی یک زمین هزارمتری بزرگ بود که به کوچه علی‌اکبری‌ها شهرت داشت. بعد‌ها هم نزدیکی‌هایش دبیرستان دخترانه «آذر» افتتاح شد که الان شده حوزه علمیه.»

متولد اردیبهشت‌۱۳۳۳ است و از کودکی، از همان شش‌هفت‌سالگی که پدرش او را به مهدکودک برده، به دکان پدرش هم می‌رفته و کار می‌کرده است؛ «پدرم همین چهارراه خواجه‌ربیع که آن موقع ته مشهد بود، پزندگی داشت؛ یک چیزی در مایه‌های کترینگ حالا.

صبح‌ها شله داشتیم و حلیم و کله‌پاچه. ناهار پلو داشتیم؛ پلو خورش، پلو قیمه، پلو کدو و بادمجان و شب‌ها هم کباب. خبری از یخچال هم نبود؛ چون برقی وجود نداشت. گوشت و باقی وسایل را توی چاه‌های آب خنک نگه می‌داشتیم. شب‌ها اگر کبابی درست می‌کردیم، اضافه گوشت‌هایش را می‌انداختیم بالای پشت‌بام تا مهمانی گربه‌ها کامل شود. چون به درد فردا نمی‌خورد. مردم آن زمان تازه‌تازه غذا می‌خوردند و مانده‌‎خوری نمی‌کردند.»

 

آقامعلمِ قهوه‌چی نور هیئت شعرباف‌هاست

 

علامت مجلس: فانوس‌های توی مسیر

هیئت کم‌کم دارد شلوغ می‌شود. چراغ‌های بیشتری روشن می‌شوند و بوی بخار سماور دویست‌لیتری و چای تازه‌دم‌شده باهم بلند شده است. عطر خوبی نشسته است بین من و آقا معلم. به آدم‌های تازه‌رسیده که سلام می‌دهد، انگشت اشاره‌اش را می‌کشد سمت ستونی از عکس‌های ردیف‌شده کنارهم؛ آنهایی که روزگاری امور هیئت را رتق‌وفتق می‌کردند ولی حالا سال‌هاست که دیگر نیستند.

آن وسط بیشتر اشاره‌اش می‌ماند به تصویر کسی که آقامعلم را از بچگی کشانده است به هیئت، به کلب‌علی؛ «من می‌رفتم پیش‌دبستانی ملی توی چهارراه خواجه‌ربیع نزدیک کوچه یدالله خانه‌ای بود در گودی که خانمی آمریکایی اداره‌اش می‌کرد. یک سال آنجا بودم و البته از معدود بچه‌هایی بودم که توانستم آن دوره به مهدکودک بروم. یکی‌دوسال بعدش با پدرم سحر قبل از اذان صبح می‌آمدم پزندگی و کار می‌کردم.

رئیس هیئت که همین خدابیامرز کلب‌علی بود، یک‌بار ظهر آمد مغازه پدرم که ناهار بخورد. دیده بود بچه کوچکی مثل من دارد همه‌کار می‌کند. ظرف می‌شویم و جمع می‌کنم. کمک‌دست آشپز ایستاده‌ام. اولین‌بار همان‌جا به پدرم گفت به پسرت بگو بیاید هیئت کمک ما.

کلب‌علی جاودان رئیس هیئت بود و بیست‌سال پیش فوت کرد. من بچه کوچک و درشت‌اندامی بودم. بعد‌ها که رفتم، دیدم شب‌های جمعه، فانوس هیئت را از این خانه می‌برند به خانه دیگر و شده بود علامت هیئت؛ چون شب‌های جمعه برنامه در خانه یکی از ما برگزار می‌شد.

نشانی این بود مثلا از آن کوچه قبل میدان مجسمه راست می‌روی، دومی نه، سومی نه، نرسیده به خندق دست چپ بغل قبرستان خانه اُستای توکلی. من دیدم شب‌ها رفتنم به جلسه کار سختی می‌شود؛ چهارتا فانوس می‌بردم و راه را برایشان نشان می‌کردم. یعنی مسیر ما شده بود فانوس‌های روشنی که توی کوچه‌ها می‌کاشتم تا برسند به هیئت.»

 

داستان روشنایی هیئت و سه تا مهتابی سه‌تایی

حالا اعلمی‌نیا در نوجوانی همه کار‌های یک هیئت بزرگ را انجام می‌داد. مسئولیت آبدارخانه هیئت را به او می‌سپردند. فانوس‌ها و چراغ‌توری‌ها را نفت می‌کرد و کم‌کم آن‌قدر پای استکان و نعلبکی و سمار چای می‌نشست که به قهوه‌چی هیئت هم تبدیل شد؛ «من در اوج نوجوانی شدم یکی از آدم‌های مهم هیئت. شدم ممد قهوه‌چی.»

شب‌های جمعه، فانوس هیئت را از این خانه می‌برند به خانه دیگر و شده بود علامت هیئت

کلاس سوم بود که برق آمد. برق «عشرت‌آباد» آمده بود. موتور برق بزرگی که به صد خانوار برق می‌رساند؛ برقی که فقط برای روشنایی استفاده می‌شد، چون خبری از وسیله برقی نبود. آقامعلم می‌گوید یکی از دلایلی اینکه توی هرکاری سررشته داشت و دلش می‌خواست یک کاری کند، کنجکاوی‌اش بود. هر چیز تازه‌ای که می‌آمد دلش می‌خواست سر از کارش دربیاورد.

خودش می‌گوید: وقتی برق آمد، پدرم برای مغازه برق خرید. من کلاس چهارم بود که بعد‌از کلی سروکله‌زدن و دیدن و کنجکاوی، اگر برق مغازه قطع می‌شد، خودم درستش می‌کردم.

خدا البته رحم کرد که اتفاقی برایم نیفتاد. به این کار‌ها علاقه‌مند بودم؛ مثلا یک صفحه ساختم از استان‌های مختلف ایران و دور هر استان را لامپ کشیدم و هرکدام یک رنگی داشت. وقتی می‌گفتند خراسان، سیم را وصل می‌کردم و روشن می‌شد و همه تعجب می‌کردند.

بعد با دوچرخه بلبرینگی‌ام می‌رفتم گاوداری که همین دور‌و‌بر بود. بهش می‌گفتند تپه‌گُوْ. از آنجا هیزم را بار گاری می‌کردیم، ده‌شاهی می‌دادم و هرچه‌قدر می‌خواستم هیزم برمی‌داشتم، می‌آوردم برای پدرم که زیر دیگ بگذارد و غذایش را درست کند.

هرکاری می‌کنیم باز انگار برمی‌گردد به دکان پدرش و دلش می‌خواهد دوباره سرک بکشد به همه‌جا و هر‌جایی که دلش می‌خواهد، اما می‌دانست که نمی‌تواند. بعد اشاره می‌کند به یکی از بچه‌های هیئت که دارد وسط حسینیه راه می‌رود؛ «پدر همین آقا، اُستا علی‌اکبر، وظیفه‌اش این بود که کفش‌های مردم را جفت کند. مثلا پدر یکی از دوستان دیگر نخود و کشمش می‌داد به مردم. مسئول روشنایی هیئت هم من بودم. بعد‌از چراغ توری و فانوس، مهتابی آمد. رسید به جایی که هیئت ابوالفضلی‌ها سه‌تا مهتابی سه‌تایی داشت.»

بعضی از هیئت‌ها آن زمان واقعا جو خوبی نداشتند. آدم‌هایی که درش رفت‌وآمد می‌کردند، خیلی درست‌وحسابی نبودند

این اتفاق مهمی بود که هنوز بعد از این‌همه سال اهمیتش را از دست نداده است؛ هیئتی که نور دارد و برای روشنایی‌اش این‌همه زحمت کشیده‌اند.

 

بچه با سواد هیئت

همان‌طور که ما کنار منبر نشسته‌ایم و روبه عَلَمی بزرگی تکیه داده شده است، صحبت می‌کشد به علم و اینکه از سال‌۱۳۴۰ تا الان هنوز توی هیئت هست و برای خودش قدمتی دارد.

وسط صحبتمان، دختر یکی از قدیمی‌های حسینیه سر می‌کشد داخل و می‌پرسد چند‌نفریم و اوضاع چطور است. می‌فهمم برای بچه‌های هیئت بستنی یخی آورده است. بستنی می‌خوریم و حرف می‌‍‌زنیم؛ «آن زمان که معلم بودم باسوادترین آدم هیئت بودم؛ الان کمترین سواد را بین بچه‌ها دارم. ماشاءالله همه تحصیل‌کرده هستند. این خانمی که آمد استاد دانشگاه است. ولی من یادم می‌آید همین کلب‌علی صدایم می‌کرد و می‌گفت بچه! روی این کاغذ بنویس: دو. چون دو ریال نذورات گرفته بود.

می‌گفت بنویس سه و الی آخر. کاغذهایش هست. حساب‌وکتاب‌ها و فیش‌های نذوراتش را هنوز نگه داشته‌ایم؛ اینکه چقدر در یک دهه محرم هزینه کردیم. این آخرکاری‌ها ما کل دهه محرم ۲۰‌ریال خرج کردیم. یک چیز دیگر هم بگویم. اینکه بعضی از هیئت‌ها آن زمان واقعا جو خوبی نداشتند. آدم‌هایی که درش رفت‌وآمد می‌کردند، خیلی درست‌وحسابی نبودند. برای همین پدرم نمی‌گذاشت به هر هیئتی بروم. اما کلب‌علی اجازه نمی‌داد آدم‌های مسئله‌دار بیاید اینجا. برای همین پدرم اجازه داد بیایم اینجا.»

 

آقامعلمِ قهوه‌چی نور هیئت شعرباف‌هاست

 

پای منبر کلب علی

ظاهرا کلب‌علی سواد نداشته، اما سخنران مجلس بوده است. یعنی کم‌کم سخنران مجلس می‌شود. با بعضی از مداح‌ها کنار نمی‌آمد. بعضی‌هایشان هم بدقول بودند و توی کارش دخالت می‌کردند. برای همین تصمیم گرفت خودش بخواند و سخنرانی کند.

اُستا علی‌اکبر، وظیفه‌اش این بود که کفش‌های مردم را جفت کند. پدر یکی از دوستان دیگر نخود و کشمش می‌داد به مردم

داستانش را آقامعلم موقع بستنی‌خوردن برایم تعریف می‌کند؛ «یک بار رفته بود پیش امام رضا (ع) که از مداح‌های هیئت شکایت کند. ظاهرا این‌طور به او الهام شده بود که خب معطل کسی نباش، خودت کار هیئت را بکن و خودش نرم‌نرم شروع کرد و سخنران شد.»

موقعی که هیئت می‌رفت سمت حرم، ممد قهوه‌چی یک صندلی دست می‌گرفت و هرجا هیئت می‌ایستاد، صندلی را می‌گذاشت و کلب‌علی می‌رفت بالا و شروع می‌کرد با آن صدای بلندش به خواندن؛ «وقتی برمی‌گشتیم، یک قوری چای تمام جمعیت را جواب می‌داد، اما الان جمعیت زیاد شده و سماور دویست‌لیتری هم جواب نمی‌دهد. یک کیلو آب‌نبات می‌گرفتیم و برای سه‌چهارشب کافی بود، اما الان هرشب بیست‌کیلو قند مصرف می‌کنیم.»

‌صحبت می‌کشد به چای و نان قاق صبحانه هیئت. اینها را که یادش می‌آید تکه بستنی را گوشه لپش بیشتر نگه می‌دارد و فکر می‌کند. می‌گوید ظرف‌هایش را دارند؛ استکان و نعلبکی و یک ظرف برنجی که نان قاق را کنارش می‌گذاشتند.

اینجا از یک مشغولیت دیگر هم حرف می‌زند؛ قلیان چاق‌کردن که رسم آن روز‌های برخی از هیئت‌ها بود. این کار‌ها را توی همان مکان حسینیه قبلی انجام می‌داد؛ همان خانه حاج‌رجبعلی شاهرودی که سیصد‌متری فضا داشت و یک حوض بزرگ زیبا وسطش که آقا‌معلم می‌گوید مثل دریاچه بود؛ «من خیلی خوب قلیان چاق می‌کردم. نی‌پیچ هم داشتیم. ساده هم داشتیم. با تنباکو چوب و معمولی هم داشتیم. آن موقع مردم برای همین چیز‌ها می‌آمدند هیئت.

حالا هم شاید بعضی‌هایشان برای شام و اینها بیایند. برای هرچه بود و هست، همه ما توی خانه‌ای جمع می‌شدیم که به اسم امام‌حسین (ع) شکل گرفته بود و همه‌شان پناهنده به اهل بیت (ع) بودند و هستند.»

صحبت آخرمان درباره این است که چرا این حسینیه به هیئت شعرباف‌ها معروف است و چرا دیگر نامی از آن روی در و دیوارش نیست؛ «از همان روز اولی که می‌خواسته‌اند اینجا اجتماعی بکنند، شده مکانی برای پناهنده‌شدن شَعرباف‌ها (پارچه‌باف‌ها) و قالی‌باف‌هایی که مکان اصلی کسب‌وکارشان همین میدان شهدا بوده.

سه‌چهارباری اسم عوض کردند تا اینکه آخر سر رسیدند به این اسم: جان‌نثاران حضرت ابوالفضل (ع) که از قبل از سال تأسیسش در سال ۱۳۲۲ بود کارشان را شروع کرده بودند. ولی از زمان تاسیس رسمی دیگر بدون استثنا، مستمر و بدون وقفه، برنامه‌هایشان را برگزار می‌کردند.»

 

* این گزارش یکشنبه ۲۲ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۲ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44