کد خبر: ۱۰۰۳۶
۲۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰

چراغ روضه خیرآباد را حاج‌عباس پاکباز روشن کرد

حاج‌عباس بچه‌ها را از کوچه و خیابان جمع می‌کرد و می‌نشاند دور هم. همه کار‌ها و مسئولیت‌های هیئت را هم به خود بچه‌ها واگذار کرده بود. نقطه شروعش اینجا بود و بعد یکی‌یکی آدم‌ها اضافه شدند و هیئت پا گرفت.

از دور صدای روضه و مدیحه‌سرایی می‌آید. دو طرف کوچه شیخ‌صدوق‌۱۳ شهروندان نشسته‌اند. عمو‌عباس را همان اول از دور می‌بینم و می‌شناسم. با اینکه اولین‌بار است که به دیدارش آمده‌ام، نسبت‌به او حس غریبگی ندارم. مستقیم می‌روم و کنار صندلی‌اش که چسبیده به دیوار پیاده‌روست، می‌ایستم. سرتاپا‌مشکی پوشیده است.

کلاه لبه‌دار و کتانی‌اش من را از این حقیقت دور می‌کند که با پیرمردی در آستانه نود‌سالگی روبه‌رو هستم! خم می‌شوم و نزدیک شانه‌اش، طوری که صدایم از بلندگو‌ها جلو بزند، بلند و با لحنی سؤالی می‌گویم: حاج عباس؟


این هیئت مال من نیست

چاره‌ای ندارم جز آنکه حاج‌عباس را از روضه محلی‌اش بیرون بکشم. به پیشنهاد خودش می‌رویم تا در دکان یکی از کسبه بنشینیم به گپ‌زدن. از کوچه خارج می‌شویم و در حاشیه خیابان صدوق راه می‌افتیم تا به مغازه موردنظرش برسیم. پیرمرد با قامت خم، اما محکم قدم برمی‌دارد و با روی باز جواب سلام چند کاسب و گذری را می‌دهد. سر راه یکی‌دو نفر را هم خبر می‌کند که «بیایید دکان فلانی.» می‌داند قرار است درباره هیئتش و روضه‌های محله حرف بزنیم.

همان اول می‌گوید «این هیئت و روضه مال من نیست؛ مال همه اهالی محل است» و برای همین بزرگ‌تر‌های محل را هم خبر می‌کند.

 

از بستنی‌فروشی شروع کردم

تا روی صندلی می‌نشینیم، پیرمرد بی‌مقدمه شروع می‌کند به گفتن از سابقه سی‌ساله هیئت. من، اما می‌خواهم که صحبت را از روز‌های دورتری شروع کنیم. پیرغلام متولد سال‌۱۳۱۴ است. یک سال دیگر تا نود‌سالگی فاصله دارد.

او وقتی که ۲۵ سال داشته، برای کار و زندگی به مشهد می‌آید. اما تا چند ماه از بیکاری و نداری رنج می‌برد و پس‌اندازهایش هم بالاخره تمام می‌شود؛ «دو شب بود که دیگر نان نداشتیم بخوریم. رفتم خانه و یک تغار گذاشتم روی سرم و آمدم بیرون. خانه‌مان روبه‌روی چهارباغ بود. از آنجا راه افتادم سمت حرم و داد می‌زدم «تغارِ فروشی». بالاخره کسی تغار را به هشت‌تومان از من خرید. از خوشحالی نرفتم خانه. رفتم حرم و تا نیمه‌های شب نشستم به درددل کردن با امام‌رضا (ع).» 

شب‌های محرم و صفر خودم را به روضه می‌رساندم و بعد هم هیئتی‌ها را صلواتی تا در خانه‌هایشان می‌بردم

مرد خانه با چهارتومان از پول تغار برای چند وقت خواربار خرید و به خانه برد و چهارتومان دیگر را هم نگه داشت که کاری راه بیندازد؛ «یک نفر بهم پیشنهاد داد که اگر بتوانم یک گاری دستی فراهم کنم، ابزار و وسایل و چم‌و‌خم بستنی و آلاسکا درست‌کردن را به من یاد می‌دهد و این‌طور شد که اولین کارم در مشهد، شد بستنی‌فروشی.»

 

تاکسی پربرکت عباس‌آقا

حاج‌عباس پاکباز با همین گاری دستی، کلی فروشندگی کرده، اما مدتی بعد، دو‌سال از وقتش را می‌گذارد تا بالاخره گواهی‌نامه پایه‌یک رانندگی را می‌گیرد و چند‌سالی می‌شود راننده جاده‌ها، اما دوباره برمی‌گردد به مشهد و تا بیست‌سال بعد، نام «عباس‌تاکسی» را می‌اندازد روی زبان همشهری‌هایش و با نان مسافرکشی، هشت بچه را بزرگ می‌کند.

ماجرای جمع‌کردن بچه‌ها و تشکیل هیئت هم به‌نوعی به همین تاکسی برمی‌گردد؛ «شب‌های محرم و صفر هرطوری بود، خودم را به روضه و مراسم عزاداری می‌رساندم و بعد هم هیئتی‌ها را صلواتی تا در خانه‌هایشان می‌بردم. یکی از همین شب‌ها یک نفر کارتی به من داد، چیزی شبیه کارت دعوت، اما من سواد نداشتم ببینم چه نوشته. کارت را گذاشتم توی جیب پیراهنم و رفتم خانه. شب خوابی دیدم که یک‌جور‌هایی به آن کارت و به امام‌حسین (ع) ربط داشت. برای خودم این‌طور معنی‌اش کردم که انگار من هم دعوت شده‌ام تا کاری انجام بدهم.»

 

پرچم یک هیئت سی‌ساله در خیرآباد روی شانه‌های پیرغلام

 

اولین چراغ روضه

حاج‌حسین روضه‌خوان یکی از هم‌هیئتی‌های حاج‌عباس است. او از روزی می‌گوید که حاج‌عباس هیئت علی‌اصغری‌ها را با چند بچه قد‌ونیم‌قد راه انداخت؛ «چراغ روضه توی این محله دهه‌۷۰ با حاج‌عباس روشن شد. آن موقع حاج‌عباس بچه‌ها را از کوچه و خیابان جمع می‌کرد و می‌نشاند دور هم. همه کار‌ها و مسئولیت‌های هیئت را هم به خود بچه‌ها واگذار کرده بود، از پرچم‌زدن و نوحه و روضه‌خواندن تا تمیزکاری‌ها. نقطه شروعش اینجا بود و بعد یکی‌یکی آدم‌ها اضافه شدند و هیئت پا گرفت و هنوز بعد این همه سال پابرجاست و حالا محفلی برای حضور جوانان و دلدادگان اهل بیت (ع) است.»

همیشه به بچه‌ها می‌گفتم رتبه و مقام و مرتبه را خوب است از اهل‌بیت (ع) بگیرید

سکونت حاج‌عباس در محله خیرآباد به چهاردهه می‌رسد. حاج‌محمد کریمی هم او را از اواخر دهه۶۰ می‌شناسد، از روزی که خودش اتفاقی، دکانی در این محل خرید و اینجا ماندگار شد؛ «من آن موقع تا ظهر در مغازه کاسبی می‌کردم و بعداز‌ظهر‌ها وقتی حاج‌عباس از سر کار می‌آمد، با تاکسی او کار می‌کردم. به نظر من، وقتی هیئت علی‌اصغری‌ها راه افتاد، بچه‌های محل سروسامان گرفتند. حاج‌عباس با اخلاق خوبش توانست آنها را دور خودش جمع کند و به هر‌کدامشان هم یک مسئولیت داد که هم کار یاد بگیرند، هم حس بزرگی داشته باشند.»

 

جاروکش خانه اهل‌بیت (ع) باشید

حاج‌عباس دلیل موفقیت و تداوم هیئت را کار جمعی کل محل می‌داند. علاوه‌براین چندبار تأکید می‌کند که در دستگاه امام‌حسین (ع) هیچ‌وقت خودنمایی و منیت نداشته است. افتخار حاج‌عباس گفتن از بچه‌های هیئت است؛ «بچه‌های سی‌سال پیش این هیئت، حالا برای خودشان کسی شده‌اند و کار‌و‌بار خوب دارند، اما نه‌تن‌ها از هیئت دور نشده‌اند، بلکه خودشان از دل هیئت علی‌اصغری‌ها حالا چندین هیئت دیگر شکل داده‌اند.

امام‌حسین (ع) خودش بزرگشان کرد. همیشه به بچه‌ها می‌گفتم رتبه و مقام و مرتبه را خوب است از اهل‌بیت (ع) بگیرید. هر‌کس دیگر هر‌چه به شما داد، حتما منتش را هم می‌گذارد، اما از ائمه (ع) هر‌چه بخواهی، بی‌منت است. دولت هم هرچه به شما پست و مقام بدهد، سر سی‌سال پس می‌گیرد. اما جاروکش در خانه اهل‌بیت (ع) هم که باشید، دنیا و آخرت را دارید.»

این پیرغلام در همه این سال‌ها راه و رسم رفتار با بچه‌ها و نوجوان‌ها را خوب بلد بوده است. هیچ‌وقت بهشان سخت نگرفته و سرزنششان نکرده است. به‌قول خودش، اگر حرف و توصیه و نصیحتی داشته، طوری گفته که در بچه‌ها اثرگذار باشد؛ «یک‌بار که نشانده بودمشان، گفتم یک سیب تروتازه و سالم و یک سیب گندیده؛ هیچ کس حتی به سیب گندیده نگاه هم نمی‌کند! برای خانه و محله‌تان سیب گندیده نباشید.»

 

* این گزارش یکشنبه ۲۸ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۱ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44