
آقا مرتضی کاملی برای علم گردانی، کشتیگیر شد
متولد روستای گناباد است، درس چندانی نخوانده، اما از زمانی که یادش میآید در مزرعه و سر زمین کشاورزی کار کرده است. کار سخت از او جوانی ورزیده و قوی میسازد و پایش را به گودهای کشتی محلی باز میکند. همین میشود که کشتی، بخش مهمی از زندگی و خاطرات او را میسازد.
این خاطرههای ورزشی گاهی با بخشهای دیگری از زندگی او پیوند میخورد و حالا آقا مرتضی کاملی به عنوان شهروند قدیمی و سالمند محله فرامرزعباسی یکی از آن خاطرات را برایمان تعریف میکند.
کشتی برای من جنبه تفریحی داشت
تنها تفریح سالم برای یک نوجوان روستایی در هفتاد سال قبل، کشتی گرفتن بوده است و خیلی از نوجوانها دوست داشتند در گود کشتی دست وپنجه نرم و اسم و آوازهای پیدا کنند. اینها را آقا مرتضی تعریف میکند و در ادامه میگوید: البته کشتی گرفتن برای من بیشتر جنبه سرگرمی و تفریح داشت؛ هرچند در گودهای کشتی محلی روستای خودمان و روستاهای اطراف حاضر و چند مرتبه هم تشویق شدم و جوایزی بردم.
کشتی گرفتن در عروسیها نیز از رسوم آن زمان بود. هر جا در روستاهای اطراف مراسم عروسی برپا بود، آقا مرتضی نیز حضور داشت و کشتی میگرفت.
علم کشی هیئت روستا
هرچند کشتی گرفتن در گود کشتی و حتی بردن قند، زیر زبان مرتضای جوان مزه شیرینی داشت، به گفته خودش بزرگترین افتخار، علم کشی در هیئت روستا بود. اصلا او کشتی را برای این میگرفت که قویتر بشود و بتواند علم بزرگ روستا را بر دوش بکشد.
تعریف میکند: روستای ما یک علم بزرگ چوبی داشت که طوق فلزی اش با دستمالهای رنگی و نمادهای عاشورایی تزیین شده بود. چند تا علم کوچک هم بود. نوجوانهای روستا از حمل علمهای کوچک شروع میکردند و اگر شانس میآوردند، یک روز علم بزرگ هیئت را بر دوش میگرفتند. آرزویم این بود که یک روز این علم را بردارم؛ برای همین کشتی میگرفتم تا قویتر شوم.
با لمس علم احساس کردم که خیلی سنگینتر از علم روستای خودمان است و اصلا نمیتوانم حرکت کنم
خوشحال است که در اوج جوانی به این آرزویش رسیده است. با به یادآوردن خاطره آن روز خاص میگوید: بالاخره نوبت به من رسید. علم بزرگ هیئت بر دوش من بود و پیشاپیش بقیه به سمت قبرستان روستا حرکت میکردم. حس غرور و افتخار میکردم. در دوراهی روستا چند هیئت از روستاهای اطراف به ما پیوستند.
مدد خواستن از خود حضرت
آن طور که میگوید، آن زمان رسم بوده است که هیئتها علم خودشان را با هم تعویض میکردهاند و این اتفاق برای او هم افتاده است؛ «با لمس علم احساس کردم که خیلی سنگینتر از علم روستای خودمان است و اصلا نمیتوانم حرکت کنم. هنوز چند صد متری هم تا قبرستان مانده بود.
آبروی خودم و اهل روستا در خطر بود. از صاحب علم، حضرت ابوالفضل (ع)، مدد خواستم و حرکت کردم. هرطور بود خودم را به قبرستان رساندم و علم را بر زمین گذاشتم. یعنی آن روز، هم علم بزرگ روستای خودمان و هم علم روستای مجاور را که سنگینتر و بزرگتر از علم هیئت خودمان بود، حمل کردم.»
به اینجای ماجرا که میرسد، پس از این همه سال کمی بغض میکند؛ «حضرت ابوالفضل (ع) آبرویم را خرید و تا آخر عمر نوکرش هستم. بعد از آن سال، چند محرم دیگر نیز علم بزرگ هیئت در دستم بود، اما این افتخار دوام چندانی نداشت. جوانهای بسیاری آرزوی بردوش کشیدن علم بزرگ را داشتند و باید آنها هم لذت آن را میچشیدند.»
* این گزارش شنبه ۲۱ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.