
انتظار ۳۵ ساله «قمر» برای یافتن رضای گمشده
اولینبار داخل مینیبوس دیدمش. وقتی روی صندلی نشسته بود و به راننده میگفت: «تو پسر من هستی.» در ابتدا من هم مثل بقیه مسافران فکرمیکردم زن با راننده شوخی میکند، اما وقتی میدیدم لابهلای این حرفها چطور قیافه زن جدی میشود و میگوید: «تو همون رضای گمشده من هستی» حس عجیبی پیدامیکردم. زن همینطور میگفت؛ «تو رضای گمشده منی. ۳۵ سال پیش علیِ از خدا بیخبر تو رو ازم گرفت و بعدشم گذاشتت سر راه. از لب شکریت فهمیدم، از چشمات، نگات، تو رضای منی...»
دنیای پر از فراق این مادر
مادر سالهاست رنج انتظار پسر را تنهایی بهدوش میکشد. درست از ۳۵ سال پیش که همسر اولش بهخاطر جدایی از او فرزند ششماههاش را از او میگیرد و بعد از مدت کوتاهی او را در حرم میگذارد و برای همیشه رهایش میکند. سالهاست دنیای این مادر دنیای فراق و انتظار شده، فراقی که امید وصلش در هرکجا و با دیدن کوچکترین نشانی بیواسطه او را میکشاند برای یافتن آدرس رضایش.
سرنوشت تلخ قمر
«قمر ابراهیمی» این مادر رنجدیده که حالا روزهای ۶۰ سالگیاش را سپری میکند، وقتی نوجوانی کمسنوسالی بود پدر و مادرش را از دست میدهد و از سر اجبار با خواهر و برادرانش از چناران به مشهد مهاجرت میکنند تا در منزل عمویشان ساکن شوند.
مدت زیادی از این سکونت نمیگذرد که عمو از پذیرش آنها سر بازمیزند و خواهر و برادرها بیخانمان میشوند. همین میشود که آنها سرگردان کوچهپسکوچههای مشهد میشوند تا کاری برای خود دست و پا کنند و شب را همانجا بگذرانند.
قمر و خواهر و برادرانش بعد از مدتی گشتن با زن و شوهری قالیباف روبهرو میشوند و آنها به شرط کار، کارگاهشان را در اختیار این فرزندان یتیم قرارمیدهند. غیر از قمر و خواهر و برادرانش کسان دیگری هم بودند که در این کارگاه هم کار میکردند هم زندگی.
زندگی در کارگاه قالیبافی
زندگی قمر در کارگاه قالیبافی بیشتر شبیه به قصههاست. بعد از سه سال نشستن پشت دار قالی و گرهزدن نخهای رنگارنگ پشمی به تارهای سفید، بعد از بالاکشیدن فرشهای بافته شده و پایینآوردنش از دار قالی بالاخره کسی به فکر سروسامان دادن او میافتد.
صاحب کارگاه واسطه خیر میشود تا قمر با یکی از پسرهای قالیباف ازدواج کند. جواب ندادن و ازدواج نکردن در چنین شرایطی دور از عقل هر کسی است، برای همین قمر تن به این ازدواج میدهد؛ ازدواجی که به گفته قمر از اولش هم شوم بود.
شروع یک زندگی شوم
قمر خوشحال بود که حالا صاحب خانواده شده و زندگی مشترکش با «علی» را همراه با چهارخواهرشوهر برادرشوهر و مادرشوهرش آغازمیکند. زندگی مشترکی که خیلی زودتر از آنچه انتظار داشت تلخ شد؛« زندگی آنقدر برایم طاقتفرسا شده بود که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. برای همین یک بار از دستشان خودکشی کردم.»
یادآوری خاطرات آن روزها قمر را به هم ریخته است، میگوید: «یک هفته از زندگی مشترکمان نگذشته بود که طاقتم تمام شد و فکر کردم دیگر دلیلی برای زنده ماندن ندارم. از طرفی ادامه زندگی با آنهارا نمی توانستم تحمل کنم، برای همین هم...»
خودکشی از ساختمانی ۳ طبقه
یک روز قمر از ساختمانی سه طبقه بالا میرود و خودش را از آن بالا پایین میاندازد. خودکشیای که گرچه جانش را نمیگیرد، اما پاهایش را فلج میکند. با این وضعیت راهی جز ادامه زندگی با علی را ندارد و دوباره به زندگی و کار در کارگاه قالیبافی میپردازد.
قمر از ساختمانی سه طبقه خودش را پایین میاندازد. خودکشیای که جانش را نمیگیرد، اما پاهایش را فلج میکند
آنطور که میگوید صاحبکارش آدم خوبی بوده و او را چند هفتهای (اوایل دهه ۵۰) دخیل امام رضا (ع) میکند. قمر بعد از چند هفته دخیلشدن و اظهار پشیمانی از کارش از امام رضا (ع) شفا میگیرد و دوباره به زندگی برمیگردد. اینبار زندگی با مردی را میپذیرد که نه دوستش دارد و نه میتواند تحملش کند.
جدایی بعد از ۵ سال زندگی مشترک
حاصل زندگی مشترک پنجساله قمر و علی میشود سه پسر؛ محسن که تنها بازمانده فرزندانش است، رضا دومین فرزندش که بر اثر زردی میمیرد و پسر سومش که نام او را هم رضا میگذارد؛ رضایی که خیلی زود از دستش میرود.
قمر با چشمانی که اشک امانش نمیدهد طوری از رضای گمشدهاش حرف میزند که گویی امید زیادی برای پیداکردن، دیدن و بوییدنش دارد. همین هم شده که در این سالها عذاب وجدان از کاری گرفته که دیگر راهی برای جبرانش ندارد.
میگوید: بالاخره هر دو متوجه شده بودیم نمیتوانیم زندگی با هم را ادامه دهیم از این رو تصمیم به جدایی گرفتیم. ازدواج من و علی محضری نبود و فقط یک صیغه محرمیت بود. برای همین هم لحظه جداشدن در حرم صیغهمان باطل شد و نه تنها اصرارهایم برای پسگرفتن رضا در لحظه جدایی میسر نبود بلکه هیچ سندی هم نداشتم تا از طریق قانون فرزندم را پس بگیرم.
رضا را همان روز جدایی در حرم رها کرده بود
قمر ادامه میدهد: بعد از پنجماه از جداییمان رفتم رضا را ببینم. باورنمیکردم، علی فرزندم را همان روز جدایی در حرم رها کرده و رفته. او از سر لجبازی رضایم را به من نداد و خودش هم او را نگه نداشت. از آن روز که فهمیدم رضایم را گم کردهام به دنبالش گشتم و به پرورشگاهها سرزدم اما پیدایش نکردم.
نامی، نشانی از او یافت اما... .
قمر با اینکه بعد از یک سال دوباره ازدواج میکند و ۹ فرزند دیگر به دنیا میآورد، اما باز لحظهای از یاد رضای گمشدهاش غافل نمیشود.
لبشکری بودن، تنها نشان رضای گمشده
رنج این روزهای قمر ۶۰ ساله فراق از فرزند گمشدهاش است. رضایی که تنها نشانش از او لبشکری بودنش است، برای همین هرمرد لبشکری که سنش به ۳۵ سالهها بخورد او را یاد رضا میاندازد و پرسوجو درباره او. حال میخواهد در بازار باشد، در اتوبوس یا هرجای دیگر. قمر هنوز امید زیادی برای پیداکردن رضای لبشکریاش دارد. ما هم دعا میکنیم روزی این مادر داغدیده به وصال پسر گمشدهاش برسد.
* این گزارش یکشنبه، ۲۲ دی ۹۲ در شماره ۸۸ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.