
زمانی که مسعودآقای آبنباتفروش در کوچه حمامباغ (گذر کاشانی ۸) دکان کوچکی را خرید، کمتر کاسبی پایش به اینجا باز شده بود. پیش از سال ۱۳۵۰ بود که پاتیل و دیگ و وسایل آبنباتپزی را تهیه کرد و به بالاخیابان آمد تا با هنری که در پایینخیابان از حاجیعلیزاده یاد گرفته بود، کام اهالی نوغان و دریادل را شیرین کند.
مسعود بحرودی بیش از شصتسال است که در همین شغل مانده و نبات و آبنبات را که سوغات مشهد است، برای زائر و مجاور میپزد.
هنوز هم مانند زمانی که تنور پخت آبنباتش داغ بود و پیش از همه کاسبها میآمد و قفل در دکانش را باز میکرد، قبل از همه از خانه میزند بیرون و در کوچههای اطراف میچرخد. از جلو هر مغازهای که رد میشود، سلامش میکنند و او هم برای پدرهایشان خدابیامرزی میفرستد. بیشتر همدورهایهایش، آنهایی که زمانی با هم در این کوچه کاروکاسبی داشتهاند، به رحمت خدا رفتهاند و پسرها جای پدرها را گرفتهاند.
با خوشزبانی میگوید: متولد ۱۳۱۸ هستم، در روستای بحرود. جایی در نزدیکی خیام نیشابور به دنیا آمدم، اما از کودکی آمدیم مشهد. سمت فلکه سراب بودیم. بعد رفتیم پایینخیابان. همانجا از حاجیعلیزاده آبنباتپزی را یاد گرفتم و بعد آمدم برای خودم دکانی خریدم.
از اول تا آخر کوچه را نگاهی میاندازد و میگوید: هرکس میخواست دکان بگیرد، میآمد سراغ ما تا راهنماییاش کنیم. ما هم کمکشان میکردیم.
از جلو مغازهاش تابلو سردر چلوکباب رضایی دیده میشود. میگوید: اینجا دکه زغالفروشی مصطفوی بود که پس از مدتی مغازه زغالفروشی شد. بعد مصطفوی پیر شد و رضایی زمین را از او خرید و چلوکبابی شد. بچههایمان با هم مدرسه میرفتند.
یک آبنبات میاندازد در دهانش و با خندهای به شیرینی آبنباتهای مغازهاش میگوید: آن موقع اینجا خاکی بود. ۳ هزارو ۵۰۰ تومان دادم و مغازه را از حاجیصباغ خریدم. بعد حسنآقا شیرینیپز آمد و بعد کوکبخانم آرایشگاه زد. الان جعفر بهجای حسنآقا اعتمادی آمده است و تکتم بهجای کوکبخانم.
هر دو دستش را روی زانوهایش میگذارد، سری تکان میدهد و میگوید: اینجا با حسنآقا زحمت کشیدیم. او سکته کرده و خانهنشین شده است. بقیه هم رفتهاند و بچههایشان جایشان را گرفتهاند. بچههای من هم یک عمر در مغازهام کار کردند، اما حالا رفتهاند بالاشهر و برای خودشان کاروکاسبی راه انداختهاند. هاشم پسر یکی از آشناهاست که آمده است و مغازه را میچرخاند.
محمد، پسر آخر حاجآقا بحرودی که عصای روزهای پیری پدر است، میگوید: خانهمان دو قدم با اینجا فاصله دارد و همیشه در مغازه بازی میکردیم. صبح تا شب بین نبات و آبنباتها، شیرههای آماده و پاتیلهای بزرگ شکر، مشغول بازی بودیم و تا دلتان بخواهد زنبور نیشمان میزد. مادر خدابیامرزم هم به پدرم کمک میکرد و همراهش بود.
برایمان تعریف میکرد از زمانی که تازه به این محل آمده بودند و هنوز مغازه زیادی در کوچه نبود. میگفت «یکوقتهایی تا صبح پدرتان مشغول درستکردن آبنبات و نبات بود و نمیتوانست کار را نیمه رها کند. نصفشب کوچه تاریک و ترسناک میشد. به همین خاطر میآمدم و پیشش در مغازه میماندم تا نترسد و بتواند کارش را تمام کند.»
هرکس میخواست دکان بگیرد، میآمد سراغ ما تا راهنماییاش کنیم. ما هم کمکشان میکردیم
بحرودی خندهاش میگیرد و میگوید: با خدابیامرز خانمم اول صبح میآمدیم مغازه. هنوز هیچکس نبود که ما دکان را باز میکردیم و تا غروب آبنباتها را آماده میکردیم. بچهها را هم با خودمان میآوردیم. پایشان را میبستم به صندلی که نروند بیرون و گم نشوند.
از طعم و مزه آبنباتها تعریف میکند و میگوید: اول جنس در مغازه خودمان را جور میکردیم، بعد هم آبنبات میزدیم و میبردیم پایینخیابان میفروختیم. آن زمان امکانات که مثل الان نبود. آمدن تا مشهد سخت بود و وقتی میآمدند زیارت، حداقل ۱۰ روز میماندند. خیابانها هم مثل الان آسفالت نبود که بروند دور از حرم خانه بگیرند و با ماشین بیایند زیارت. باید همین اطراف حرم میماندند و سوغاتی را هم از همینجا میخریدند.
محمد الک سنگینی را برمیدارد و میگوید: وسایل اینجا همه قدیمی هستند. این الک بیشتر از سیسال دارد. دیگهای مسی و اجاقها که پنجاه یا شصت سال عمرشان میشود.
میرود سراغ دیگ بزرگی که یک آدم بهراحتی در آن جا میشود و میگوید: این دیگ مسی است و خیلی سنگین. از زمانی اینجاست که نفت را با تلمبه به اجاق میرساندند. چندسال بعد تکنولوژی جدیدتر شد و دستگاههایی آمد که نفت را خودش میفرستاد داخل اجاق. از وقتی که گازکشی شد، کار پخت آبنبات خیلی راحت شد.
حاجآقا بحرودی با تکاندادن سر، حرفهای محمد را تأیید میکند و میگوید: آنموقع سفیدکن که نبود. شیرههای نبات را میگذاشتیم سر میخ و چندینبار میکشیدیم تا از زردیاش کم شود. بعد تکنولوژیهای جدیدتر آمد و همهچیز ماشینی شد. سفیدکن که میزدیم، آبنباتها سفید میشد.
محمد دستگاهی را که شبیه قالبزن است، از گوشهای بیرون میآورد و میگوید: آن زمان آبنبات افغانی بود که با دستگاه فشار میدادند. با زور دست آبنبات را قالب میزدند. الان قالبزن برقی آمده است.
آنموقع سفیدکن که نبود. شیرههای نبات را میگذاشتیم سر میخ و چندینبار میکشیدیم تا از زردیاش کم شود
دستی به پشت پدرش میکشد و میگوید: یک شبهایی همه دخل را میریخت توی کیسه و میآورد خانه تا پولهای کاغذی مچالهشده را دسته کنیم و ببرد بانک. در همین بانک ملی و بانک سپه نوغان حسابهای قدیمی از قبل انقلاب دارند.
صحبت از انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی که میشود، بحرودی یاد خاطرات جبههرفتنش میافتد و میگوید: زمان جنگ رفتم جبهه؛ اهواز، دزفول، اندیمشک. با کسبه نوبتی میرفتیم؛ هرکدام سوا.
یک آبنبات دیگر میاندازد در دهانش و با خندهای میگوید: شنیدهاید که میگویند یکی بود، یکی نبود؟ ما هم با حسنآقا و بقیه کاسبها نوبتی میرفتیم که یکیمان هوای مغازه آنیکی را داشته باشد. محمد سقف چوبی مغازه را که چیزی تا ریختنش نمانده است، نشان میدهد و میگوید: در منطقه ثامن تعداد کمی از قدیمیها ماندهاند. چون قوانین سختگیرانهای برای تعمیر و تغییر مغازه و خانهها گذاشتهاند. برای هر کاری باید برویم ببینیم چه قانون جدیدی برای بافت اطراف حرم نوشتهاند. هرکدام از همسایهها که از جلو مغازه رد میشوند، سلامی به بحرودی میدهند و خوشوبشی میکنند.
فرجی که از بچهمحلهای قدیمی و کاسب همین محل است، میگوید: حاجآقا بحرودی طوطی سخنور است! از صبح راه میافتد در کوچه و خوشصحبتی میکند. خدا حفظش کند؛ شناسنامه کوچه است. چند نفر دیگر از کسبه هم وقتی دوربین عکاسیمان را میبینند، میآیند داخل مغازه تا با آخرین پیرمرد نسل پدرهایشان عکس یادگاری بگیرند.
* این گزارش پنجشنبه ۲۵ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۱ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.