
خاله شهربانو محله بهمن مشهد بیداری تا سحر؟ کز کردهای روی پله درگاه خانه و به آسمان پرستاره چشم دوختهای. گره چادر سبزرنگت را از پشت گردن باز میکنی و اشکهای صورت مهتابگونت را در آن فرو میبری.
شب زیباست اما طلوع صبح برای تو زیباتر! چراغهای خانه را خاموش کردهای تا مرغ و خروسها و جوجههایت در آرامش اتاق خواب گرم تو بخوابند و نور اذیتشان نکند. تنها روشنایی خانهات از نور ستون چراغ برق کوچه است که در چکههای آب شیر حیاط میدرخشد.
داری به گذشتهها فکر میکنی؟ به یاد خانهتان در نخودک افتادی؟ چه بروبیایی داشتند این حاجیخانیها. آن همه زمین در نخودک. خاله! ۷۰ سال پیش بود یا ۸۰ سال؟ خوب چادر از سر زنها کشیدن در روزگار رضاخان را یادت میآید.
زمینها را به قیمت ارزان از چنگتان درآوردند؛ دوست، آشنا، قوموخویش یا غریبه فرقی نمیکرد. میگویی کاش ازدواج نمیکردم؛ چون ازدواجت بیشتر از یکسال طول نکشید و آن مرد بدخو طلاقت داد. بعد از آن هم دیگر ازدواج نکردی. ۲۰ سال با برادرت زندگی کردی، اما او هم فوت کرد و مثل دیگر نزدیکانت، در آرامستان چاهش دفن شد. چند سال پیش میتوانستی سر خاکشان بروی ولی امان از خم پشتی که دیگر راست نمیشود و پاهایی که جان ندارد...
تنهایی! سخت است، اما میگویی با آن آموخته شدهای! میگویی برادرت همیشه سر خرمن میرفت و تنهایت میگذاشت. برای همین باتنهایی خو گرفتی. بعد از فوت برادر، قوموخویشها زمینهایت را ارزان از تو خریدند و گفتند تنها نمان و بیا با ما زندگی کن.
رفتی. اما آنقدر بین این زن و شوهرها دعوا دیدی که از دست آنها فرار کردی و آمدی کنج همین خانه در کوچههای شهیدچراغچی محله بهمن. حالا ۱۰ سال میگذرد. میدانی، مردم ثروت دنیا را هم که داشته باشند، کافی است تنها بمانند؛ افسرده و دلمرده میشوند، میترسند، اما تو سالهاست تنهایی و دلت را خوش کردهای به همین مرغ و خروسها که از آدمهای روی زمین باوفاترند!
دیگر در خانهات حتی یک تکه فرش هم پیدا نمیشود! همه چیز را فروختی! حالا ناراحتی که چرا دیگر نمکیها نیستند
این صندوق قدیمی را چرا در حیاط گذاشتهای؟ این را هم میخواهی بفروشی؟ دیگر در خانهات حتی یک تکه فرش هم پیدا نمیشود! همه چیز را فروختی! حالا این وسط ناراحتی که چرا دیگر نمکیها نیستند تا در قبال فروش لوازم خانهات، از آنها جوجه بخری و بزرگشان کنی!
آن سالها در نخودک هم عاشق نگهداری از جوجهها بودی. حق هم داری؛ چون وقتی برای آنها آواز میخوانی: «شماها ننه دارید، بابا ندارید»، وقتی لوسشان میکنی: «جوجه ما پریده، به باغ گل رسیده» تا قربانصدقهشان میروی: «دور سرت بگردم، پای زرت بگردم»، آنها هم از سر و کولت بالا میروند و بوسهبارانت میکنند...
بالاخره امتحانات امید، پسرهمسایه تمام شد. بالاخره میآید و تارعنکبوتهای خانهات را میزند. امید میگوید تو برکت محلهشان هستی. او و مادرش چشم میکشند برای ساعت ۱۱ صبح تا صدای خشخش سبد خریدت را که روی زمین میکشی، بشنوند؛ بشنوند و خیالشان راحت باشد که حال خاله خوب است. هر سه قدم یکبار میایستی و نفسی تازه میکنی. میرسی سر کوچه و از سبزیفروش و خواروبارفروش محله که هوایت را دارند، خرید میکنی و به خانه برمیگردی. سه ساعتی طول میکشد!
خدا را چه دیدی، شاید همسایه بغلدستیات هم این مطلب را بخواند و نم خانهاش را که به دیوار آشپزخانه تو رسیده و غصه شب و روزت شده، درست کند. شاید هم شیرپاکخوردهای در کوچههای شهیدچراغچی پیدا شود که بیاید و لولاهای در خانهات را که دررفته، درست کند تا شبها از ترس ورود بیگانهای اینقدر زل نزنی به در و هر شب کلوخ نچینی پشت آن...
هر وقت بیپول میمانی، دست بهان حضرت ابوالفضل(ع) میشوی و به او میگویی: «ابوالفضل جان! کجایی که من هیچ چیز ندارم...» باور داری که نباید خدا و خوبان درگاهش را فراموش کرد: «هر که از خدا ماند از عالم ماند.» همین حاجتخواستن از حضرت است که باعث میشود نیکوکاری بر در خانهات بکوبد.
تازه، در قبال همین کمکی که مردم در جواب حاجتهایی که گرفتهاند، نذر تو میکنند، دلت میخواهد جبران کنی؛ حالا با تخممرغی که هدیه میدهی به طرف یا نانی که برای دوستی میخری! از هیچکس طلبکار نیستی! میگویی: «مردم از کجا بیاورند به من بدهند در این گرانی!»
زمستان سال گذشته هوا سرد بود و ناجوانمرد؛ آنقدر که مردم برای واردنشدن سوز سرما درِ خانههایشان را باز نمیکردند و سرشان به کار خودشان گرم بود. نمیدانستند تو از دست گرسنگی و سرمای این خانه نمور چه میکشی... آرد را در روغن تفت میدادی، آب هم رویش میریختی و به اسم اشکنه میخوردی.
حالا چرا تخم این مرغهای چاق و چلهات را که انگار صاحبخانه هستند و دائم برای تو ناز و عشوه میآورند نمیخوردی، شاید حق داری؛ میلت به آن تخممرغها با پوستههای آلودهشان نمیکشد!
از آدمها میترسی؟ همان بهتر که دور و برت نیایند، چون به اسم کمک به تو، مرغ و خروسهایت را در قفس میکنند. آنها نمیدانند تو سرپناه و مادر این موجودات بینوا هستی. آنها نمیدانند که به آن خروس لاری پرافاده باید «ماشاءا...» گفت تا سربهراه شود. آنها نمیدانند که دلت میترکد جوجههایت را در قفس کنند. آنها نمیدانند فقط میخواهی همین تارعنکبوتهای مزاحم اتاقت را بزنند و در خانهات را درست کنند...
به خروس لاری پرافاده باید «ماشاءا...» گفت تا سربهراه شود، دلم میترکد جوجه ها در قفش باشند
سحرگاه نزدیک شده است و ستاره شبکِش، شب را از سر کوه بلند به پایین کشانده. چشمهای جوجه اردکهایت کمکم باز میشود و نگاهشان را اول به تو میدوزند. حالا وقت خوابیدن تو فرارسیده است. به اتاق پر از تارعنکبوت پا میگذاری و یک گوشه میخوابی...
*این گزارش یکشنبه، ۶ مرداد ۹۲ در شماره ۶۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.