
روایت شهادت «سلطان مدافع»
سیاه عزایش دارد به چله مینشیند که بهسراغ خانوادهاش میرویم. هر روز خبر یکیشان میآید و آخرین قافله هشتنفرهشان چند هفته پیش از مهدیه مشهد تشییع شد. شهیدان مدافع حرم این روزها دنبالهرو خطشکنان هشتساله دفاع مقدس هستند.
مهم نیست مرزها، آنها را با کدام نام و نژاد معرفی میکند؛ مهم دل است که نمیتواند تنهایی زینب (س) را در زمانه نامردمیها طاقت بیاورد. علی مرادی یکی از همینهاست که اهل خانه، نامش را با پیشوند «سلطان» ادا میکنند. قرار بوده ۱۹ دی بیاید، اما خبری نمیشود؛ روزهای بیخبری هر روز روی هم تلنبار میشوند و نگرانیها و بیقراریها بیشتر شاخوشانه میکشند. یک ماه در بیخبری کامل میگذرد تا اینکه تلفن خانه بهصدا درمیآید؛ «علی مرادی مجروح شده و در کماست و فقط ۵۰ درصد شانس زنده ماندن دارد.»
خبر است دیگر، هرچه باشد، بهتر از بیخبری و دل آشوبههایش است؛ آن هم از کجا؟ سوریه؛ درست زمانی که دستت به هیچجا بند نیست و تنها میتوانی گوش به زنگ بسپاری. همین نیمچه خبر از علی بیستوپنجساله، کمی آرامش را به خانه میآورد.
دیگر گوشها به زنگ نیست، بلکه چشمها به در است، اما چند روز دیگر میگذرد و درنهایت باز هم صدایی پشت خط است که خبر را تکمیل میکند؛ «علی مرادی شهید شده است.» حالا پس از چند هفتهای که از خاکسپاری علی میگذرد، در گلشهر میهمان خانوادهاش شدهایم که با داغی تازه و دلی گرم از شهیدشان میگویند که در لباس مدافع بیبیزینب (س)، به شهادت رسیده است.
به او گفتم از خانواده ما قربانعلی رفته و بلد شده است. نمیخواهد تو بروی، اما گفت بلد شدن ندارد
روزی که نیت رفتن کرد
«محمدحسن مرادی»، برادر بزرگتر علی از روزی میگوید که او تصمیم به رفتن گرفت؛ «اسم کاملش سلطانعلی است. قربانعلی برادر دیگرم که ۲۳ سال دارد، پیش از سلطانعلی چهار بار به سوریه رفته بود و ماجراهایی که از آنجا برای خانواده تعریف میکرد، موجب شد علی هم تصمیم به رفتن بگیرد.»
علی که با برادرش محمدحسن در کارگاه مانتودوزیشان کار میکرده، تصمیمش را برای رفتن به سوریه به خانواده میگوید؛ «به او گفتم از خانواده ما قربانعلی رفته و بلد شده است. نمیخواهد تو بروی، اما گفت بلد شدن ندارد و رفت مسجد ابوالفضلی و اسمنویسی کرد. قرار بود چند روز بعد برای اعزام به کوهسنگی بروند، اما دیر رسید و از قافله جاماند.»
علی ناراحت به خانه بازمیگردد تا ۲۵ روز بعد که دوباره روز اعزام فرامیرسد؛ «سرانجام از کوهسنگی راهی تهران شد و پس از گذراندن یک دوره آموزشی بیستروزه، او را به سوریه اعزام کردند.» سه ماه میگذرد و سرانجام علی به مرخصی میآید؛ «وقتی علی برگشت، حال دیگری شده و برای رفتن مصممتر بود. همان دو سه ماهی هم که ماند، بهخاطر اصرارهای ما و بیقراریهای مادرمان بود.»
وعدهای که وفا نشد
علی برای بار دوم راهی سوریه میشود و پس از دو ماه به مرخصی میآید؛ «اینبار که آمد، یکی از چشمانش بهشدت قرمز و متورم شده بود. گفت هنگام عملیات، خمپارهای در چندمتری آنها افتاده و دو نفرشان شهید شدهاند و خودش هم ترکش خورده است.» همین میشود که اینبار محمدحسن پاپِیَش میشود که دیگر نرود، اما او پاسخ میدهد: «فوقش شهید میشوم، بالاتر از اینکه نیست.» و این حرف را در آخرین مرخصیاش میزند؛ «علی آخر کار خودش را کرد و ۱۹ آبان رفت و قرار بود ۱۹ دی بیاید، اما دیگر برنگشت و بهجای خودش، جنازهاش را برایمان آوردند و باز هم حرف خودش شد.»
یک ماه بیخبر بودیم
محمدحسن از یک ماه بیخبری و انتظارهای کشنده آن روزها میگوید: «یک ماه بیخبر بودیم. چون در خط مقدم بود، دلشوره داشتیم و نمیدانستیم چهکار کنیم؛ برای همین هم به مادرم گفتم از مادر دوستش که با هم عازم شده بودند، سراغ علی را بگیرد، اما آنها هم خبری از او نداشتند.»
گفتند در کماست، اما شهید شده بود
او از روزی که خبر شهادت برادرش را میدهند، اینگونه یاد میکند: «چند نفر از ستاد مدافعان حرم به خانهمان آمدند و گفتند که علی را به تهران منتقل کردهاند و در کماست.» آنها به خانواده علی گفته بودند که برایش دعا کنند، اما آمادگی همهچیز را هم داشته باشند؛ بعد هم قرار شد تا عصر از آخرین وضعیت علی به آنها خبر بدهند.
مادر بیقراری میکند برای دیدن پسرش، اما به او میگویند که نمیشود و هر زمان که به مشهد منتقل شد، میتواند او را ببیند. عصر تماس میگیرند و میگویند که احتمال زنده ماندن علی ۲۰ به ۸۰ است؛ «فردا دوباره تماس گرفتم و جویای حال علی شدم. آنها گفتند که او را آوردهاند مشهد، اما شانس زنده ماندنش فقط ۱۰ درصد است و باید آماده هر اتفاقی باشیم.»
ساعت ۸ شب بوده که تلفن به صدا درمیآید و صدای پشت خط خبر میدهد که: «برادرت علی شهید شده است و فردا ساعت ۱۳ برای شناسایی او به بهشت رضا بیایید.» آنها در بهشت رضا متوجه میشوند که کمایی در کار نبوده و علی از همان ابتدا شهید شده است و نمایندگان ستاد مدافعان حرم برای اینکه خانوادهاش را آماده شنیدن این خبر کنند، از این راه وارد عمل شدهاند.
تنها یادگار زندهای که از علی برای آنها باقی مانده، فیلمی کوتاه پیش از عملیات است
صورت علی را نشانمان ندادند
حالا آنها برای شناسایی شهیدشان رفتهاند، اما هرگز موفق نمیشوند چهرهاش را ببینند؛ «وقتی برای شناسایی علی رفتیم، هرچه اصرار کردیم، اجازه ندادند چهرهاش را ببینیم؛ چون میگفتند که صورتش متلاشی شده است.» او و خانوادهاش هنوز حسرت دیدن چهره برادر را هنگام وداع به دل دارند؛ «حتی هنگام به خاک سپردن پیکرش هم، صورتش را نشانمان ندادند.»
محمدحسن چیزهایی هم از لحظه شهادت برادرش به گوشش رسیده است؛ «میگویند ۲۰ نفر بودند که هنگام پیشروی در تله دشمن غافلگیر میشوند و داعش، آنها را محاصره و به سمتشان تیراندازی میکند.» حتی این توضیح را هم به او داده بودند که: «گفتند علی هنگام حمله کشته شده. داعشیها مستقیم به سمت صورتش شلیک کردهاند و برای همین صورتش متلاشی شده است.»
گفت میروم سربازی بیبیزینب (س)
حرف داغ فرزند بر جگر مادر که بهمیان میآید، باید فقط گوش بود و شنید؛ «رابعه محمدی»، مادر شصتساله علی، از پسرش اینگونه میگوید: «ما اهل ولایت بخل شهر مزارشریف هستیم و علی هم همانجا بهدنیا آمد. پسر سومم بود و هنوز برایش آستین بالا نزده بودم. خودش دوست داشت سروسامانش بدهم، ولی انگار قسمت نبود.»
رابعه از درد روزی میگوید که علی میخواست راهی سوریه شود؛ «گریهوزاری کردم و جلویش را گرفتم که نرود، اما نشد که نشد. گفت جای بدی نمیروم؛ میروم سرباز بیبیزینب (س) و بیبیرقیه (س) باشم.» جمله علی هنوز در گوش مادر است؛ «گفت خون من که از بقیه رنگینتر نیست.»
خاطرهبازی مادرانه
رابعه لابهلای حرفهایش از بد غذا بودن علی میگوید، از اینکه هر چیزی را نمیخورده و طبعش بیشتر به سمت غذاهای افغانستانی سوق داشته؛ «وقتی رفت جبهه سوریه، از او میپرسیدم غذاهایش چطور است، اصلا چه میخوری که میگفت بد نیست. سربازم دیگر هرچه باشد، باید بخورم. باورم نمیشد دلدادگی تا این اندازه آرامش کرده باشد؛ آخر علی وسواس خاصی به غذایی که میخورد، داشت. مثلا لب به ماکارانی نمیزد و میلش بیشتر به غذاهای وطنی میکشید.» او که حالا جگرگوشهاش بهآرامی در بهشت رضا خوابیده است، به یاد فرزندش خطی از لالاییهایی را که در کودکی برایش میخوانده، زیر لب زمزمه میکند: «بخواب سلطانعلیجانم، لولو، بخواب پسرجانم، لولو.»
دردی بدون درمان
مادر علی به اینجا که میرسد، آهی نیمبند میکشد و میگوید: «دردی است نادرمان، اما اینکه بچهام را برای خدا و حمایت از حرم بیبیزینب (س) دادهام، دلم را آرام میکند و صبر انداخته به جانم.» آرامش دل مادر، شهید شدن علی است؛ «الان دلم قرص و آرام است بهخاطر شهید شدنش در راه خاندان ائمه (ع)؛ پسرم قربانی راه خداست.».
اما قرار امروز رابعه از پی بیقراریهای دیروزهایش جان گرفته است؛ «بیقرار بودم که چرا زنگ نمیزند و آخر زنگ نزدنهایش شد شهادتش؛ همان روزهایی که خبری از او نبود، خوابش را میدیدم بدون اینکه چهرهاش را ببینم، فقط صدای نامفهومش را از پشت پردهای سفید میشنیدم.»، اما از روزی که خبر شهادت علی به گوش مادر رسیده، دیگر خواب فرزندش را ندیده است، حتی همان خواب بدون تصویرش را.
اشک خواهرانه
منیژه، خواهر بیستساله علی، تمام مدت ساکت نشسته است و آرام اشک میریزد. وقتی از او میخواهم تا کمی درباره برادرش بگوید، در هجوم بغض و اشک فقط میگوید: «ما خیلی صمیمی بودیم. از بچگی با هم بزرگ شدیم. همیشه دستش را دور گردنم میانداخت و مرا میبوسید و آبجیجان صدایم میکرد.» او بعد از این جمله فقط گریه میکند و گریه؛ گویاترین حرف یک خواهر از برادری که بیشک آرزوهای زیادی برایش داشته است.
یک انتظار
آنها که سال ۷۷ بهدنبال سقوط مزارشریف به دست طالبان، به ایران فرار کرده بودند، ۱۶ سال پیش سرپرست خانوادهشان را از دست میدهند و رابعه با پنج پسر و دو دخترش میماند. دو پسر و یک دخترش به خانه بخت رفتهاند و با توجه به شهادت سلطانعلی، اکنون او مانده با منیژه و دو پسرش قربانعلی و محرابعلی.
مدتی میشود که محرابعلی رد مرز شده و قربانعلی برای بازگرداندن قانونی او راهی افغانستان شده است. در این مدت علی سرپرست و نانآور خانه بوده و حالا رابعه دلش را خوش کرده به دو پسر دیگرش؛ «اگر محرابعلی و قربانعلی بتوانند جواز ورود به ایران را بگیرند، از تنهایی و بیسرپرستی درمیآیم.»
حالا تنها یادگار زندهای که از علی برای آنها باقی مانده، فیلمی کوتاه پیش از شروع عملیات و از لحظهای است که علی از زیر قرآن رد میشود تا به خط برود. آنها هیچچیز دیگری از علی ندارند؛ نه ساکی، نه لباسی. فقط پلاکی را به شماره ۵۳۴۴۲ برایشان آوردهاند و یک دستخط که آن را هم بنیادشهید به امانت برده است.
*این گزارش در شماره ۱۸۵ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۹ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.